بگو: اى بندگان من كه بر خويشتن زياده‏ روى روا داشته‏ ايد! از رحمت خدا مأيوس نشويد. همانا خداوند، همه گناهان را مى ‏آمرزد، كه او خود آمرزنده‏ ى مهربان است. سوره زمر 53                    و پيش از آن كه شما را عذاب فرا رسد و ديگر يارى نشويد، به سوى پروردگارتان روى آوريد و تسليم او شويد. سوره زمر 54                     و از بهترين چيزى كه از جانب پروردگارتان به سوى شما نازل شده پيروى كنيد، پيش از آن كه عذاب الهى ناگهان به سراغ شما آيد، در حالى كه از آن خبر نداريد. سوره زمر 55                    تا [مبادا] كسى بگويد: افسوس بر آنچه در كار خدا كوتاهى كردم! و حقّا كه من از ريشخند كنندگان بودم. سوره زمر 56                     
 

كوچكم، بزرگ مي‌‌‌‌بينمت

گفت: كوچكم! بايست، به راه من آ، كه بزرگ مي‌‌‌‌بينمت. كه در توام، كه من توام.

پس رود خنديد و لغزيد و روان شد، در بسترش، در او، كه او بود.

و نسيم، شادان شد و وزيدن گرفت، در آسمان، در او، كه او بود.

و گياه، با نشاط روييدن آغاز كرد، از خاك به افلاك، كه همه او بود.

نه رود گفت در رفتنم، نه نسيم گفت در وزيدنم، نه گياه گفت در روييدنم، همه شاهدي بر رويشي بودند.

همه ”يك“ بودند، همه، او، نه رونده‌اي، نه رواني، نه وزنده‌اي، نه وزشي، نه روينده‌اي، نه رويشي.

هيچ. همه او بودند و چون جز او نبود، همه نيك بود و همه برجا. همه خوش و همه در رقصي موزون:

رود به راهش و نسيم به كارش و دانه به رويش. همه به يكسو كه همه او بود.

ديگري نبود تا اراده كند و سويي دگر رود. او بود كه راه خود مي‌‌‌‌دانست. راهي كه آغاز و پايان و ميانش، جز او نبود.

او بود كه از خود به خود مي‌‌‌‌رفت و از خود به خود مي‌‌‌‌آمد. او بود و او بود و او ...

 

و ناگاه، كوچك از ياد برد كه اين بزرگي ”او“ست، شاهد بود و با ”او“ واحد، ليك از مشهد برخاست تا بر مسند نشيند. خواست تا اراده كند و خود راه را پويد و لذتي بيش برد. لذت بردگي.

پس به پا خاست، راهي جوييد و رونده‌اي گشت. خود شد و از ”او“ گسست. جدا شد و چيزي در او شكست...

به گمانش در خواب بود. در رؤيايش رقصي موزون را ديده بود و عظمتي وصف ناشدني. حال به خيالش از خواب برخاسته بود و در اين بيداري، در جستجوي آن رؤياي پرعظمت بود. از فعل محض گسسته بود تا فاعلي قادر گردد.

آرزوي تحقق آن رؤيا رهايش نمي‌‌‌‌كرد. پس جستجو و تلاش آغاز نمود.

آه كه نمي‌‌‌‌دانست آنچه رؤيا مي‌‌‌‌پنداشت، حقيقتي بود كه با حقيقت دانستن خويش، آن را براي خود به رؤيايي دور بدل كرده بود. آه كه نمي‌‌‌‌دانست.

پس دوان شد، نه روان،‌ كه روحش سخت در بند آرزو بود و روان شدن كِي با در بند بودن ميسر است! دوان شد از پي رواني، گرچه از رواني آمده بود، ليك آنگاه شاهد بود و اكنون فاعل. پس آنگاه رها بود و اينگاه در بند.

و كوچك به راه افتاد، در پي بزرگي، به هر جا سر مي‌‌‌‌كشيد تا تصوير آن خاطره خوش را مصور شده در جايي،‌ بيابد. هر جا آواي خوشي بود، در جستجوي آن رقص شعف انگيز، در پي‌اش دوان مي‌‌‌‌شد. ليك چون جدا شده بود و آنچه مجزاست از كمال به دور است، نه نيك پيمودن مي‌‌‌‌دانست و نه نيك يافتن و دريافتن، به هر سو مي‌‌‌‌رفت، دمي مي‌‌‌‌ماند، دست و پايي مي‌‌‌‌زد و باز به دنبال آوايي دگر.

مي‌‌‌‌چرخيد و مي‌‌‌‌چرخيد، مي‌‌‌‌جوئيد و مي‌‌‌‌جوئيد و آنگاه به تنگ مي‌‌‌‌آمد.

فاعل غافل، در پي آرزوي دل مي‌‌‌‌دويد و مي‌‌‌‌دويد، هيهات كه ايستادن نمي‌‌‌‌دانست.

وجودش پر از صدا بود. صدا‌هايي پر از خواهش، ليك تهي ز آسايش، از پي‌شان مي‌‌‌‌دويد و به مقصد نمي‌‌‌‌رسيد.

صداهايي لغزاننده نه رقصاننده، صداهايي پيچان، ليك بي جان، صداهايي به راه وهم، ليك او در خيال فهم، غافل و جاهل.

اما از آن رو كه كوچك، جز اينها نمي‌‌‌‌شنيد و نمي‌‌‌‌ديد، خوش راهنمايي پنداشت‌شان و خود را خوش رهرويي و همان شد كه از پي‌شان دوان شد.

صداهاي ساده به بيهودگي رهنمونش مي‌‌‌‌شدند و صداهاي پيچيده به گمشدگي.

آن گمشدگي را نه از بيهودگي صدا مي‌‌‌‌دانست، كه از نابلدي راه، پس ظرايف پيچيدگي را طلبيد كه به گمانش راهي بود به آسودگي. خواست بلد شود، بلد راه‌هاي سخت، هر چه بلدتر، بزرگتر، اينطور پنداشت.

و اما صدا‌ها چه بودند؟

آواي بازيگران خاك، نه خادمان افلاك، شرح رؤيايي بودند كه در ذهن طنين مي‌‌‌‌افكند و مي‌‌‌‌پيچيد. خاطراتي وهم آلود، و كوچك، به شنيدن اين صداهاي پيچان، چون موج خروشان در دل آبي بيكران، در پي آرام جان، دوان مي‌‌‌‌شد، ليك چه مي‌‌‌‌يافت؟ سرگشتگي، گم گشتگي. پس خواست بيشتر آموزد تا بهتر بپيمايد، به دنبال پيچش‌هاي بيشتر، تا مگر اين پيچيدگي به آسودگي رهنمونش شود.

صداها، لغزان بودند، بي آرام و قرار. مي‌‌‌‌دويدند و مي‌‌‌‌خروشيدند. و كوچك كه به راهشان بود، نه مجال تفكر داشت و نه جاي تأمل. تنها از پي آن‌ها دوان بود و در خيال يافتنِ آن بي نشان.

در پي صداها از پيچش‌ها گذر مي‌‌‌‌كرد و بعد از هر گذر، خود را عظيم‌تر مي‌‌‌‌ديد. ليك حتي نمي‌‌‌‌دانست به كدام سو در حركت است. گاه به دور خود مي‌‌‌‌چرخيد و گاه در جا مي‌‌‌‌دويد، ليك نمي‌‌‌‌دانست و نمي‌‌‌‌دانست. چرا كه غرقه وهم بود و در خيال فهم. آنچه مي‌‌‌‌ديد خيال بود و در اين خيال، آنچه مي‌‌‌‌خواست، آرزوي محال. خود را بزرگ مي‌‌‌‌پنداشت. داناي كار و حاكم بر احوال اگر چه از حال خود نيز غافل بود.

بي مقصد و بي حكمت مي‌‌‌‌دويد و گاه كه در راه ساكني مي‌‌‌‌ديد، جاهل مي‌‌‌‌خواندش و غافل ز شور دويدن.

ليك ساكن در راه بود و او در بيراه. ساكن در فهم و او در وهم. كه آن، راه حق مي‌‌‌‌پيمود و اين،‌ راه جهل.

آن دانسته مي‌‌‌‌ايستاد و اين ندانسته مي‌‌‌‌دويد...

 

بزرگ جاويد، دلش از اين بازي به تنگ مي‌‌‌‌آمد، چه بسيار كوچكان را ديده بود كه در عين بزرگي، به دنبال بزرگي گشتن، از دامنش گسسته و به خاك پيوسته بودند. آنها در زمين پيچيده و جز مشتي وهم به هيچ نرسيده بودند.

در چرخش بودند و غافل ز حال دل. بيهوده مي‌‌‌‌دويدند و از آن تاريكي نمي‌‌‌‌رهيدند. خود را عاقل مي‌‌‌‌دانستند و به حق روندگان را جاهل.

گرچه آنان نيز در آرزوي وصل بودند، ليك در خيال به وصل مي‌‌‌‌رسيدند و در اصل به فصل...

پس”بزرگ جاويد“ بانگ بر آورد كه ”كوچكم! به كجا دواني؟ از پي چه و به سوي كه؟“

صدا در فضا پيچيد، كوچك هم شنيد، صدا را تازه يافت، ليك اصل خويش را نشناخت. او از دامن ”بزرگ جاويد“ برخاسته بود.

اين فصل بود كه به جهلش كشانده بود. ليك از ياد برده بود. نمي‌‌‌‌دانست، گوش پر از آوا و دل پر غوغا، كو جاي دوست؟ زبان پر از آواي ”من دانم“ و ”من روم“ و سر پرسوداي ”من شوم“ و گوش‌ها سنگين از اين گفت و گو.

ليك، كوچك پاسخ گفت: ”از پي دانندگان و بسوي دانش و آرامش دوانم. نه مجال گفتگويم هست و نه جاي پرس و جو“.

بزرگ جاويد گفت: ”كو دانشت و كجاست آرامشت؟“

كوچك گفت: ”آه، تمامي ‌‌‌‌اين پيچش‌ها را مي‌‌‌‌شناسم“.

بزرگ گفت: ”پيچش به چه كار آيد“.

كوچك گفت: ”به جنبش انجامد و جنبش به پويش و پويش به يافتن و يافتن به دانش و آسايش“.

بزرگ جاويد، اندوه در قلب و لبخند بر لب، مي‌‌‌‌انديشيد كه: ”آه، اين كوچكم چه نادان است. در خاك راه مي‌‌‌‌پويد و جز لانه موران، هيچ نمي‌‌‌‌جويد و آن را راه سعادت مي‌‌‌‌داند. مدام در چرخش است و عاري از بينش. تنها مي‌‌‌‌دود و مي‌‌‌‌دود؛ به عمق خاك مي‌‌‌‌رود و در جستجوي افلاك،‌ لحظه‌اي نمي‌‌‌‌ايستد تا جاي خود بداند و مقام خود شناسد. غافل ز عقل خويش است و جاهل به جهلش.

آه كه اگر دمي‌‌‌‌بايستد، در همان دم، بي راه مي‌‌‌‌بيند و راه را مي‌‌‌‌جويد. ليك كو فرصت ايستادن؟ افسار به دست خاكيان سپرده و غافل ز افلاكيان. بر خاك مي‌‌‌‌تازد و هر دم آرامشش رنگ مي‌‌‌‌بازد. و هيهات كه خود نمي‌‌‌‌داند...

پس بزرگ جاويد نهيب زد: كوچكم! بايست. حرفي ساده دارم كه آرامت دهد و سامانت بخشد. كوچك گفت: ”به سامانم و در آرامش. حرف ساده نمي‌‌‌‌خواهم، از سادگي گذشته‌ام. آنچه مرا بايسته است، علم به پيچش‌هاست. تو اگر دانايي، پيچيده راهها و سر بسته رازها را عيان كن“.

گفت: رازي نيست. تو آنچه را بر آن چشم بسته اي، راز مي‌‌‌‌پنداري و به جاي چشم گشودن، چشم بسته از پي هر صدا دواني تا به آنچه بر تو عيان است، آگاه گردي. ليك تا چشم نگشايي، هر چه دوان باشي، هيچ بر تو عيان نگردد. چشم بگشا، سخن ساده است. چشم بگشا، رازي نيست. تا خود را نبيني كه در بيراهي، چگونه راه را تميز تواني داد؟

چشم بگشا، عمري را چشم بسته دويدن چه حاصل؟ چه سود؟

قلب كوچك از آواي حق به لرزه آمده بود. فرصتي مي‌‌‌‌خواست براي ديدن و انديشيدن. ليك چشم و گوش بسته و دل در بند، در پيچش و گردش بود و صداها امانش نمي‌‌‌‌دادند تا دمي تأمل كند و همچنان دوان بود، از هستي مي‌‌‌‌كاست و بر نيستي مي‌‌‌‌افزود.

و نداي ”بزرگ جاويد“ در فضاي بيكران طنين انداز بود:

آه كوچكم! آه كوچكم! بايست، به راه من آ، كه بزرگ مي‌‌‌‌بينمت،‌ كه در توام كه من توام“.

آه كوچكم! چشم بگشا، چو بگشايي، از پيچش رهيده‌اي و به آسايش رسيده اي، واقف به جهل گردي و عاشق به فهم، بيراه رها كني و در راه افتي، چه آغاز نيكويي، چه خوش ايستادني و چشم گشودني! چرا از ايستادن در هراسي؟ ترسي كه صداها دوان بروند و تو در ميان، گم كرده راه بماني؟ اين چه راهنماست كه گزيده‌اي؟ وهم است و بازي، حيله و نيرنگ، مأمن آنها ذهن توست و حفاظشان، جهلت. به پيچيدگي مي‌‌‌‌كشانندت كه دوام يابند. دانا مي‌‌‌‌خوانندت كه در جهل نگاهت دارند. حيات خويش مي‌‌‌‌افزايند و از تو مي‌‌‌‌كاهند. تو مي‌‌‌‌دوي و كاهيده مي‌‌‌‌شوي و آنان مي‌‌‌‌دوانند و افزون مي‌‌‌‌گردند. سر مست مي‌‌‌‌شوند و طغيانگر، هر چه طاغي تر، پرخروش تر، هر چه خروش آنان بيشتر، جوشش تو افزون تر. و جوششي كه به سوي هستي نباشد، حاصلي جز نيستي نخواهد داشت...

تو را بنده دارند و شاه مي‌‌‌‌خوانندت كه فرمانشان بري. ليك تو از حقي و تشنه حق. چگونه از وهم سيراب گردي؟ پس در آرزوي سيرابي، در پي سرابي، مي‌‌‌‌دوي و مي‌‌‌‌كاهي، سرانجام نه جايي براي چشم گشودن و نه جايي براي ره پيمودن. چشم بسته، در پي رؤيا، در خواب، ره نيستي مي‌‌‌‌سپاري.

آه كوچكم! كنون چشم بگشا، هنوز كه جاني براي دانستن و پيمودن هست. چشم بگشا. تو آمدي كه از علمت آگاه گردي، نه آنكه در دام جهل، از ناداني ات هم غافل شوي.

كوچكم! اين همه گفتن را چه سود؟ دمي‌‌‌‌ بمان تا بداني. دمي بمان تا بداني. چو بماني، از پيچش رهيده‌اي و به آرامش رسيده‌اي.

كوچك چشم و گوشش را بسته بود. براي خوب شنيدن صداها و خوب ديدن راه‌ها. چرا كه در خواب و رؤيا ره مي‌‌‌‌پيمود و خويش را مي‌‌‌‌فرسود. ليك نمي‌‌‌‌دانست و از خواب خود غافل بود. گر چشم مي‌‌‌‌گشود، علم دورغينش برباد مي‌‌‌‌شد و آنگاه راه راستينش بر ملا.

لرزش‌هاي قلب كوچك، زبانش را به حركت وا داشت. گفت:”اي آواي غريب! ديري ست در پيچش‌ها و پويش‌ها، در جستجوي آسايشم. حال تو مي‌‌‌‌گويي با چشم گشودني و ايستادني، در آرامشم؟ كنون نيز بلد راهم و مقيم افلاك، ليك اين خيالش بود و او مقيم خاك.

بزرگ جاويد گفت:”اي كوچك فرزندم، اي بزرگ پادشاه، تو كه بلد راهي، بگو كنون در كجاي افلاكي؟

كوچك، دمي ‌‌‌‌ايستاد و چشم گشود، تا بداند و بگويد. ناگاه چيزي در او شكست...

 

”آه بزرگ جاويد! در خواب بودم، چه خواب سهمناكي بود. در رؤيا خود را ديدم، خرد و كوچك، كه از دامنت گسسته‌ام و به خاك پيوسته ام. از شهود گسسته و به فعل پيوسته. فاعل و جاهل...“.

”او“ بود كه با خود سخن مي‌‌‌‌گفت.

 از خود به در آمده بود و با نداي خويش، به خود باز آمده بود. كه جز”او“ نبود.

”... ليك، چشم گشودني بايد و ايستادني. كوچك من! كه بزرگ مي‌‌‌‌بينمت، كه در توام، كه من توام.“

 

توسط: ن. ح. (شيوا)

از نشريه‌ي هنرهاي زيستن

 

بازگشت

Share

 

 

 

 
 
   
آدرس ایمیل شما
آدرس ایمیل گیرنده
توضیحات
 
 
 
 
شرکت در میزگرد - کلیک کنید
 
 
نظر شما در مورد مطالب سایت چیست ؟
 
 
 
 
 
 
 
©2025 All rights reserved . Powered by SafireAseman.com