
من و ساقهی سحر آمیز
این روزها، روزهای نزدیک شدن به فصل بهار است. همه جا حال و هوای ديگري دارد...، نو شدن و روييدن ...، گل کاری و درخت کاری...، برای استقبال از بهار. من هم با تمام مشغولیتی که در خانه دارم، دوست دارم بهره اي در پيشواز از بهار داشته باشم. با خود فكر ميكنم چه كنم تا بتوانم در ميان مشغوليتهاي روزانهام حال و هواي بهار را هم تجربه كنم؟ كاش ميشد هميشه و در هر كاري حال و هواي بهار را با خود داشت! آيا اصلاً چنين چيزي ممكن است؟ ... غرق در چنين افكاري، ناگهان جرقهاي در ذهنم زده ميشود! ... بايد بهار را به روحم بياورم! و اين كاري متفاوت را ميطلبد، اين بار نه در بيرون، بلكه در دنياي درون! ... ناگاه به ياد ميآورم که خداوند در درون روحم دانههایی کاشته که به كلي از آنها غافل شده بودم. او به من گفته بود که اين دانهها نيز همچون هر دانهاي نيازمند توجه و مراقبتاند، اما اگر به خوبي به آنها رسيدگي كني، چنان رشد خواهند كرد كه ساقههای سحرآميزشان تا آسمان بالا خواهند رفت و تو خواهي توانست از آنها بالا بیایی و در بالا با من و در من، در شادماني و سروري وصفناپذير زندگی کنی...
افسوس و صد افسوس! دانههايم را سالهاي سال ... از یاد برده بودم!
...صبح است، ابرها را ميبينم و به ياد ميآورم که دانههای سحرآمیزم تشنهاند، بايد آبشان دهم تا معجزهآسا رشد کنند و آن وقت بتوانم از آنها بالا بروم، بروم تا بالای ابرها، همان جایی که همه چیز هست تا مرا به شگفتی وادارد؛ چنگي سحرآمیز با آوايي روحنواز ...، همه چیز در آنجا زیباست. میتوانم آن همه شگفتي و زيبايي را همیشه با خود داشته باشم، و ديگران را نيز در آنها سهيم كنم، همچون همهي آناني كه پيش از اين به نوعي از آن ساقههاي سحرآميز بالا رفتهاند و از آن بالا، نواها و نقشها و نگاشتههايي بيمانند را براي ديگران به ارمغان آوردهاند...
راستي میدانی این دانههای سحرآمیز كه در روح تكتك ما نيز كاشته شدهاند كداماند؟ همان دانههايي كه همچون افسانهها به دست فراموشي و ناباوري سپردهايمشان! چه باور كنيم و چه نه، آنها چيزي نيستند مگر اسماء الهی، نام های خداوند مهربان که هر کدامشان را آب دهی، ساقههایی سحرآمیز خواهند روياند و قادر خواهند بود تو را به آسمان ببرند، به آنسوي ابرها، به جايي كه در آن، از حضور خداوند سرمست خواهی شد. چنان شاد میشوی که فراموش ميكني پایینی هم هست! دیگر دلت نمیخواهد از آن سرور بینهایت جدا شوی و پایین بیایی! دیگر بینیاز خواهی بود. اما اين را هم باور كن و فراموش نكن كه افسانهها دروغ نگفتهاند؛ گفتهاند غولي بزرگ مترصد است تا مگر غافلات بيابد، آن وقت با تبر به جان دانههاي دُردانهات بيفتد و تيشه به ريشۀ آن ساقههاي سحرآمیز بزند و پيروزمندانه تو را از آن همه زیبایی و سرور بينصيب سازد. آري، شیطان با هزاران مكر و فريب ميخواهد این ریسمان اتصال تو به خوشبختی را پاره كند. اصلاً ميخواهد به تو بباوراند كه دانههاي روحت افسانهاند و رشد اعجازگونشان دروغي بيش نيست، براي او، بهتر از همه آن است كه به كلي فراموش كني كه اصلاً دانهاي هم هست.
اما من كه ديگر فريب خوردن و در فريب زيستن برايم بس است، اين بار، بهراستي عزمم را براي رشد دانههايم جزم كردهام، هر چند نميدانم كه چگونه بايد آنها را بپرورانم و آبياريشان كنم!
در همين اثناء، عزیزی را میشنوم که در گوشهایم نجوا میکند؛ "یاد خداوند، حضور او را برای تو خواهد آورد". حال ميدانم كه بايد چه كنم؛ تا بتوانم در يادش غرق ميشوم و نامهايش را در اين غرقشدگي، زمزمه ميكنم، و اينگونه دانههايم را سيراب ميسازم. در يادش غرق ميشوم و در اين غرقشدگي نامها و صفاتش را در وجودم ميپرورانم، خود را گم ميكنم و شبيهتر به او ميشوم ... همچنان به این آب دادن و پروردن ادامه خواهم داد، يقين دارم كه اينگونه، دير يا زود باغي خواهم داشت، باغي كه چه بهار باشد و چه پاييز، چه تابستان و چه زمستان، هميشه بهاري خواهد بود؛ باغي با درختاني بسيار و ساقههایی سحرآمیز كه مرا با خود بالا خواهند برد تا حضور "او"...، و در آن حضور من شاد خواهم بود و شاد خواهم زیست، چرا كه خداوند شاد است و حضورش شادی آفرین...
ثنا - نيكا
بازگشت
Share
|