
نقاش و قوهاي وحشي
تقدیم به
یگانه حقیقت زنده، حاضر و پاسخگو
او که در درون ما نیز هست
به نام او که زنده و زندگی بخش است

اعتراف
من مترجم نیستم، اما با این وجود اجازه یافتم تا این اثر را ترجمه کنم. یکی دو روز بعد، اتفاق فوقالعادهای افتاد. او آن را دید، ولی آنطـور که من نوشته بودم نخواند. او طـور دیگری داستان را خواند، به گونهای که با حفظ ساختار اصلی داستان و متنی که من برگردانده بودم، استعارهها و معانی دیگری به آن افزوده شده بود. بعد از این بازخوانی، دوباره داستان بازنویسی شد اما با شکل اولیهاش تفاوت داشت، انگار آهنگاش کاملاً تغییر کرده بود.
بنابراین اگر چه ترجمه و تدوین این متن به ظاهر کار من است اما من آن را از خودم نمیدانم و " آن یکی" را اصل کار میبینم. دربارهي رؤیای راستین هم واقعیت همین است. این را گفتم تا شاید از مصداق آن جمله دور شوم که می گوید:" انسان متکبر و خودبین سعی دارد سرچشمهي رویاها و الهامات خود را فراموش کند"
هر چند "قضاوتی که ما درباره خود داریم چندان مهم نیست و مهم نظری است که در بالا وجود دارد".
پریا (شباب حسامی)

نقاش و قوهای وحشی
در شرق دور، دهکدهای بود که در آن نقاشی بیهمتا میزیست. او در کشیدن زیباییها
و ظرافتهای طبیعت رقیبی نداشت. نام او جی بود و مردم بسیار دوستش داشتند. جی مرد توانگری بود و در راحتی و آسایش زندگی میکرد. آشنایان و ناآشنایان از دور و نزدیک به نزدش میآمدند تا تصویرشان را بکشد و از این راه پول زیادی نصیب او میشد.
اما روح جی به این گونه راحتیها راضی نمیشد و چیز دیگری را جستجو میکرد . اگر چه او آسوده خاطر بود، اما یکی در درونش به آهستگی آهنگ فرارفتن را مینواخت.
در آن سو خبر دیگری است. آن جا یکی هست که تو را میخواند. یکی منتظر توست حتی اگر او را فراموش کرده باشی، شاید که خانهی حقیقی اینجا نیست. شاید در جای دیگری است. شاید معنای زندگی غیر از این است. شاید این فقط نامش راحتی و آسایش است و راحت حقیقی، چیز دیگری است. شاید که من از اصل حقیقت بیخبر ماندهام و دور شدهام . رفتنی در کار است و من بیهوده در اینجا ماندهام. این نقاشی برای چیز دیگری است و نه برای پاسخ به انتظارات مردم...
و اینها زمـزمههایی در درون جـی بود که از لابـهلای افکار او میگذشتند. پنهان شده در فاصلهای که میان افکار او بود ...

گاهی با خود خلوت میکرد و به بیرون از دهکده میرفت. در یکی از چنین روزهایی، در طبیعت و به دور از چشم مردم مشغول نقاشی بود که ناگهان صدایی در آسمان پیچید و فریادهایی. دیگر به نقاشیاش نگاه نکرد. سرش را به طرف آسمان برگرداند و دید پرندگانی سفید و رؤیایی با پروازی رقص مانند و فریادهایی روح برانگیز در حال عبور از آن جا هستند.
زیبـایی وصـف ناپـذیر پرنـدگـان و آوایی کـه تـا اعماق روح اثـر میگذاشت، جی را از خود بیخود کرد. دست از نقاشی کشید چون دیگر توان آن را نداشت. چشمهایش به ابرها، ابرهایی که آن پرندگان افسانهای را از نظر محو کرد، خیره شد و دستهایش با قلم موهایی که در آن بود، بیحرکت ماند و در هوا ایستاد. با رفتن و ناپدید شـدن پرندهها، او هم در همان سو به راه افتاد.
راه رفت و راه رفت و پس از ساعتها به کلبهی ماهیگیر پیر که در کنار دریاچهای بزرگ بود رسید.
" ماهـیگیر پیر در کنار دریاچهی بزرگ" .

پیرمرد با روی خوش او را پذیرفت و در آن سرما نوشیدنی گرمی به او تعارف کرد. جی که پیش از این با خود اندیشیده بود که آن پرندگان سفید، باید از فراز خانهی این مرد گذشته باشند.شروع کرد به سؤال پرسیدن دربارهی آن پرندگان. چنان سؤال میپرسید که پیرمرد از شوق او خندید و در دل تحسیناش کرد.

او به جی گفت که آنچه تو دیدهای، قوهای وحشی بودهاند و از سرزمینهای دور دست شمالی، از فراسوی دریاها، آنجا که پر از برف و سرماست آمدهاند. هر وقت که در آنجا سرما شدید میشود، آنها به طرف نواحی گرمتر مهاجرت میکنند. قوها به اینجا میآیند و هر سال فریاد کنان از بالای این کلبه و از روی موجهای دریاچه میگذرند و در جزیرهای که در وسط دریاچه است. فوج فوج فرود میآیند و مدتی را استراحت میکنند و در آنجا میمانند.

جی با خوشحالی و امیدواری از پیرمرد سؤال کرد، آیا تو مرا با قایقت به آن جزیره میبری؟ و پیرمرد خردمند که گویی از سرنوشت جی باخبر شده بود به او گفت: یخ زدن دریاچه شروع شده و دریاچه پر از تکههای یخ است. رفتن به آنجا کار خطرناکی است و من نمیتوانم تو را ببرم. شاید پیرمرد میخواست جی راه سرنوشت خود را بپیماید.

"بدون خطر کردن، به دست آوردن دوست داشتنیها چگونه ممکن است و چه ارزشی دارد؟ خطرات میتوانند محک عشق باشند و قلب را بیازمایند. دوست داشتن، خود را به خطر افکندن است و عشق چشم پوشیدن از خود. عشق خود را ندیدن است و او را دیدن، و اگر عاشق خود را دید، او را در خود دیده و جز او را نمیبیند.

هر چیزی قیمتی دارد و قیمت معشوق حقیقی همه چیز است، حتی بیش از همه چیز. هر چیـزی بـه قیمتی حاصـل میشود و اما معـشوق حقـیقی خـودت را میخواهد، کامل و تمام و خالصانه. کم است، کم است حتی اگر همه چیز را فدای او کنی و خود را قربانیاش. اگر او یگانه حقیقت است پس همه چیز کم است..."
جی مأیوس و ناامید به خانه که دیگر رنگ و بوی خانه را برایش نمی داد برگشت، دوباره همان جریان زندگی پیشین؛ دوباره در میان مردم و دوستان و باز هم تعریفهای آنان از جی و نقاشیهایش. اما برای او نقاشی معنی خود را از دست داده و نقشها پوچ و توخالی بودند. او برای آشنایان تجربهی بزرگش را که در نظر آنان خیلی معمولی بود، توضیح داد و گفت که چگونه برای لحظهای با حقیقت مواجه شده و مجذوب زیبایی حقیقی گشته و دیگر قادر به نقاشی کردن نیست. شاید اگر دوباره آن لحظه را بیابد، توان خود را بازیابد.
جی از همه چیز گذشت و همه چیز را فروخت تا شاید آن لحظه را دوباره به دست آورد . خانه را و حتی نقاشیهایی را که برای خودش کنار گذاشته بود. تنها کاغذ و رنگهایش را نگه داشت، به امید آن که بتواند آن لحظهی جادویی را به تصویر بکشد و آشکار نماید. عزم رفتن وجودش را پر کرده بود، انگار میخواست به خانهی اصلی اش برگردد.

به سمت دریاچه به راه افتاد و دوباره به کلبهی ماهیگیر پیر رفت. از ماهیگیر تمنا کرد تا قایق خود را در برابر همهی داراییاش به او بدهد تا بلکه بتواند دوباره آن پرندگان آسمانی را ببیند. پیرمرد فرزانه که شاید میدانست این آخرین دیدار با جی است با نارضایتی قبول کرد. جی سوار بر قایق به سمت جزیره پارو زد و از این که فکـر میکرد دوباره قوهای وحشی را میبیند، سرشار از شور و شادی شد.

"بیقرار و پر از انتظار در شوق بازی با رؤیای خود بود که ناگهان یخ بزرگی بر اثر تندبادی عجیب" با قایقاش برخورد کرد، قایق را در هم شکست و جی را در آب انداخت، بدنش در حال یخ زدن بود و جریان خون در رگهایش رو به توقف میرفت .
در آن هنگام آرزو میکرد که بدون دیدن دوبارهی آن زیباترین چیزی که در تمام زندگیاش دیده، تسلیم مرگ نشود و پیش از یافتن دوبارهی آن لحظه ی حیات بخش و با شکوه، از دنیا نرود. پس مرگ را نپذیرفت و برای زنده ماندن و تجربهی زندگی حقیقی، با مرگ مبارزه کرد. با تلاش زیاد به وسیلهی تکهای از قایق شکسته، به سختی خود را به ساحل رساند.

دست سرنوشت او را به نزدیکی قوها برده بود. برف همهجا را پوشـانـده و چیزی بـه وضـوح دیـده نمیشد. از شـدت سـرما بدنش بی حرکت و منجمد شد. در آستانهی مرگ بود که برای بار دیگر چشمانش قوها را دیدند و از این نگاه، گرمایی دیگر گرفتند.

قوهای وحشی به آهستگی و با وقار به طرف جی آمدند و به او نزدیک شدند و جی که با دیدن آنان مرگ را از یاد برده بود، از جایش بلند شد و به دنبال کاغذ و رنگهایش گشت، اما بر اثر شکسته شدن قایق و در آب افتادن آن، رنگ ها و کاغذها خیس شده بودند و نقاشی ممکن نبود. افسرده شد و اندوه عظیمی بر او چیره گشت. با خود گفت: افسوس که تا مرگ آمدم و به جای آن که زیباترین را آشکار نمایم و ماندگار کنم، آن را از دست دادم.

قوها همچنان داشتند به دور جی جمع می شدند و فاصلهشان با او کمتر و کمتر میشد. آنها برای پرواز به سرزمینهای گرمتر آماده رفتن شده بودند و سپس بال زدند و از زمین برخاستند و شروع به فریاد کشیدن کردند. فریاد مهاجرت و رفتن.

درون جی از فریادها پر شد و برای لحظاتی افکارش از حرکت باز ایستاد. با آن که بدن پوشیده از برفاش یخ زده بود، اما انگار درهای آسمان به رویش گشوده شد، و پس از آن فریادها و شکوه آن برخاستن با خود گفت:

زیبایی حقیقی نایاب و دور از دسترس است. حقیقت زیبا، دست یافتنی نیست بلکه خودش مییابد و با خودش میبرد. حقیقت فرّار است و هرگز در یک جا باقی نمیماند. اگر برای دمی هم او را ببینی و تجربهاش کنی، این به تمام زندگی میارزد و ارزش مردن را دارد. بعد از دیدن زیبایی حقیقی، بدون آن زیستن، زندگی نیست و پس از دیدن آن زیبایی، مردن، مردن نیست. اگرچه هیچ نقاشی و حتی من نتوانم آن را به تصویر بکشم، این مهم نیست. همین که توانستم قبل از مرگم آن را دوباره ببینم، همین کافی است، همین عالی است و به آن بسیار راضیام.

همچنان که داشت از این رضایت و خشنودی پر میشد، بر اثر سروری که از آسمان در او میریخت، سروری که از عشق او جریان یافته بود، بدنش تغییر شکل میداد.

بدنش به همان قوهای وحشی و آسمانی، همان که مجذوب و خیرهی آنها شده بود، تبدیل میشد. دستهایش به دو بال سفید و زیبا، و بدنش پوشیده از پرهای لطیف و برف مانند . هنوز آوای قوها به گوش میرسید، اما دیگر این آوایی پرمعنا بود که معلوم است چه میگوید. آنها را صدا زد تا بگوید من هم با شما میآیم ولی صدایی مانند قوها از او بیرون آمد، بالهایش را گشود و شروع به پرواز کرد و به فوج قوهای سفید و رؤیایی پیوست. نقاش قوهای وحشی، خود، یکی از آنان شد.

و سرانجام، عاشق در وجود معشوق میمیرد. اما در معشوق مرگ راه ندارد. پس عاشق در معشوق متولد میشود وخـود، معـشوق میگردد. معـشوق نیز در عاشـق، آشـکار میگردد.

و عاشق درمییابد که معشوق خودش بوده و عاشق حقیقی، همان معشوق بوده. اینگونه است که عشق و عاشق و معشوق یکی میشوند زیرا یکی بودهاند و یکی هستند.
در حضور الهی ، این چنین زندگی کنید.
آنگاه رستگاريد.
برگرفته از کلام " ا.م.ر"

پشت جلد:
زیبایی حقیقی نایاب و دور از دسترس است . حقیقت زیبا، دست یافتنی نیست بلکه خودش مییابد و با خودش میبرد. حقیقت فرّار است و هرگز در یک جا باقی نمیماند. اگر برای دمی هم او را ببینی و تجربهاش کنی، این به تمام زندگی میارزد و ارزش مردن را دارد. بعد از دیدن زیبایی حقیقی، بدون آن زیستن ، زندگی نیست و پس از دیدن آن زیبایی ، مردن ، مردن نیست.
********************
نویسنده : کلود کلمان
مترجم و تدوین گر: شباب حسامی(پریا)
چاپ اول1381 * تیراژ 5000 * قیمت : 600 تومان
شابک x ـ6 ـ 92656 ـ 964 * x ـ 6 ـ ISBN - 964 - 92656
حق چاپ محفوظ است
نقاش و قوهای وحشی/ نویسنده : کلود کلمان.
مترجم و تدوین گر: شباب حسامی (پریا )
تصویرگر: فردریک کلمان
تهران: نشر هدایت الهی، 1381
1 ج : مصور (رنگی ) 6 ـ ISBN - 964 - 92656
فهرستنویسی بر اساس اطلاعات فیبا
عنوان اصلی :The PAINTER and The wild swans ( داستانهای تخیلی. الف . کلمان، کلود . ب . حسامی . شباب . مترجم . ج کلمان . فردریک، تصویر گر
دا
130
کتابخانه ملی ایران 29509 ـ 80 م
دریافت صوت کتاب
دریافت متن کتاب
دریافت آلبوم تصاویر
دریافت موسیقی
بازگشت Share
|