
رویای راهست این
بسم الله الرحمن الرحیم
رویای راهست این
رویای راهست این (رؤیای راه ستین)
(عقابی بود و ککی آمد)
با الهام از تمثیلی از ایلیا"میم"
شرح و تألیف: شباب حسامی (پریا)
نازی حسامی (شیوا)
تصویرگر: منیژه ارونقی

تولد این داستان
بعد از ماهها دوباره امکان دیدار ایلیا"میم" میسر شد. دعوتشدگان تعدادی از بچههای گروه داستاننویسی بودند.
در طول صحبتها او به دو هستهی داستانی و همچنین یکی از شیوههای نوشتن داستان اشاره کرد.
هستهی تعلیمی که ممکن است از نوع داستانی هم باشد جملهی کوتاه اما غنی، پرمعنا، فشرده و عمیقی است که معمولاً او به بعضی از شاگردان خود میدهد تا به شرح و تفسیر آن بپردازند و معانی آن را استخراج کنند و توضیح دهند.
اولی دربارهی کک و عقاب بود: عقابی بود و ککی آمد و دومی دربارهی رؤیا و رؤیا بین. رؤیا و رؤیا بین یکی بودند و یکی شدند. او چند کلمهای هم در ایـنباره توضیح داد اما توضیحات خیلی واضح نبودند و از طرفی کوتاه بودند. قرار شد هر یک از اعضاء هرطور که میتواند و از هر مسیری که میخواهد، این دو هسته را باز کند و شرح دهد. روال کار معلوم بود. بچهها هستهها را، آنطور که میخواستند باز میکردند. بعد متنها توسط عدهای دیگر بررسی و ارزیابی میشد و در صورت امکان نتیجهی نهایی به او منعکس میشد. گاهی برای انعکاس این نتیجه و با خبر شدن از نظر او ماهها صبر میکردیم. وقتی هم که نتایج اعلام میشد در خیلی از مواقع او با وجود احترامی که به کار بررسها میگذاشت، اما با نتیجهی ارزیابی آنها موافق نبود و وقتی نظر خود را میگفت این کاملاً ممکن بود که همهی رشتهها پنبه شود و همهی پنبهها آتش بگیرد و به یکباره از دل آتش، حقیقتی آشکار شود و اتفاقی فوقالعاده بیفتد....
بچهها داستانهای خود را نوشتند و همین روال معمول روی آنها طی شد. سه چهار ماهی طول کشید تا او نتیجهی نهایی همراه با خلاصهی داستانها و خود داستانها را دید.
همانطور که حدس میزدیم او نظری نداد و نگفت که با کدام موافق یا مخالف است. بعد از چند ماه دیگر او به ما (من و خواهرم) گفت داستان کک و عقاب را بنویسید. ما هم آن را نوشتیم. دست آخر او آن را دیـد و گفـت: "رؤیـای راهست ایـن" و چـون مـا فـکر میکردیم رابطـهای بین این داستان و داستان "رویای راستین" وجود دارد، اسم آن را گذاشتیم "رؤیای راه ستین"
فصل اول
عقاب بزرگ بر فراز جنگل سرد و تاریک در پرواز بود. چشمان تیزبینش همه چیز را زیر نظر داشت. اگر کسی میتوانست به چشمانش نگاه کند میدید که با چه اندوهی به موجودات جنگل که دچار سستی و رخوت و میزبان انگلها و آفات شده بودند مینگرد. شاید عقاب به یاد روزهایی بود که در جنگل و ساکنانش زندگی موج میزد...

روزهایی که روشنیشان با آمدن افعی هزار رنگ، حکمران مطلق تمامی خزندگان، به تاریکی گراییده بود. روزهایی که دیگر روزهای زندگی نبود. روزهای مرگ.

افعی رنگارنگ، فرزندان بسیاری داشت. او مادر همهی مارهای جنگل بود. مارهایی که خودش پرورده و به سوی جنگل روا نه کرده بود. هر کدام به رنگی. افعیها با ظاهرشان موجودات جنگل را میفریفتند؛ آنان را مسموم و افسون میکردند و به خواب میبردند. افسون شدگان دیگـر حقایق را نمیدیدند و اصـل حقیقت را نیز از یاد میبردند. زهر افعیها روح و جان حیـوانات جنگـل را فـاسد و بیـمار میکرد و آنـان را به سـوی مرگ میکشاند.
پیش از آمدن افعیها همهی حیوانات جنگل پرندگانی آسمانی بودند و قادر به پرواز. حتی اسبها و میمونها هم بال1 داشتند و همواره در دل آسمان زندگی در حرکت بودند. اما هر کدام که بر درختان و زمین نشستند و لحظهای از مارهای سمی غفلت کردند نیش خوردند و توان پرواز را از دست دادند. فضای زندگیشان محدود شد و خودشان دربند این محدودیت، راه مـرگ و نیستی را در پیـش گرفتند. آنها دیگـر پرواز نمیکردند و به همین دلیل از ارتباط با آسمان محروم شدند و آن را از یاد بردند؛ و چون آسمان دیگر به یادشان نیامد، آسمان هم آنها را فراموش کرد.

عقاب آسمانی، شاه پرجلال پرندگان، همچنان پرواز میکرد و در این اندیشههای حزن انگیز بود که ناگـهان چشمش به روباه حیله گر و ریاکار افتاد که در پی پـرندگان خـواب زدهای بود که روی زمین راه میرفتند یـا نزدیک زمین پـرواز میکردند. عقـاب بیدرنگ شیـرجهای زد و در لحظـهای روبـاه را بـه چنـگ آورد و او را از ریـاکاری و حیلهگری ساقط نمود.
روباه نیز همچون سایر ساکنان آن جنگل به خواب رفته، بدنش میزبان انگلهایی بود که از وجود او میکاستند تا به حیات خودشان ادامه دهند. حشراتی که از خون و پوست روباه تغذیه میکردند. یکی از این حشرات کک بود. شاید بدترین حشرات. خون آشامی کوچک، موجودی که تنها کارش انتقال بیماری و مرگ است، موجودی كه محدودترین زندگی را دارد. آنچنان محدود كه به سختی میتوان به آن زندگی گفت. او نه بالی دارد و نه دید درستی كه جهان
اطرافش را ببیند، پس گمانش این است كه تمام دنیا همان یك ذره جایی است كه او ایستاده و اینگونه به اسارت انگل وارش ادامه میدهد.
عقاب همچنان مشغول طعمهی حیلهگر خود بود كه دید كك كوچكی آرام آرام و به سختی از پوست روباه جدا میشود و روی چنگالهای تیز عقاب میخزد و سعی دارد كه از پاهایش بالا بیاید و عقـاب هـر بالا روندهای را، حتـی اگر ظاهراً بـالا رو باشد گـرامی میداشت.

با این كه كك هزاران بار از عقاب كوچكتر بود اما عقاب او و كوچكترین حركاتش را میدید و حتی زمزمههایش را میشنید...
عقاب به خوبی میدانست كه كك چگونه موجودی است اما او را نراند، حتی علاقمند بود و شاید كمی متعجب كه موجودی بهاین سستی چطور زحمت چنین حركتی را به خودش داده و از بدن روباه خارج شده، شاید اگر خود كك هم آنقدر میفهمید كه دراین مورد فكر كند متعجب میشد اما او فكر نمیكرد چون فكر و تأمل برای او كاری دشوار بود.
با خروج كك از بدن روباه عقاب جسد روباه را رها كرد و به پرواز درآمد. گویی دیگر حضور روباه معنایی نداشت.
كك در سطح بدن عقاب ساكن شد. بدون این كه بداند به كجا پا گذارده است و عقاب آمدنش را با نگاهی راز آلود خوشامد گفت.
گرچه كك را به راز مینگریست اما كافی بود لحظهای اراده كند تا این راز به نور دانش روشن شود. همه چیز برای عقاب عیان شدنی بود...
آری، و آنـان آفرینش داستا نی جـاودانه را آغازیدند. بـدون آن كه كك بداند و شـاید بی آن كه عقاب به یاد آورد اینده را و بر گشودن این راز اراده كند. در ذهن عقاب آسمانی،آینده خاطرهایست از یاد رفته كه به یاد آمدنیست و گذشته خاطرهایست به یاد مانده كه از یاد رفتنیست و حالا، زندگیست.
فصل دوم
عقاب تا به حال با كمتر موجودی احساس نزدیكی كرده بود. بااین حال همهی آنها را عاشقانه دوست داشت و قصد كرده بود تا بعضی ازاین موجودات دوست داشتنی را كه در نگاه او شایسته و خواستنی بودند، قدرت جهیدن بدهد و از شر افعیهای هلاك كننده برهاند و با خود به آسمان ببرد. چقدر دلش میخواست كه بـا همهی آنها چنین كند ولـی میدانست كه ارادهی آسمان چیز دیگریست و این نیست...
روزهای عقاب در تنهایی و پرواز و نگاه كردن میگذشت، و حالا موجودی به سوی او آمده بود. كك كوچك و خودبینی كه بسیار با او فرق داشت. موجودی بدبین و نزدیك بین. پر از بیماریهای خطرناك؛ و سرایت دهندهی آنها. خالی از عشق و مملو از نفرت و خشم. و چون در احاطهی تاریكی بود پس به انكار حقایق انس گرفته بود. از آنجا كه راهی برای رهایی از این نفرت و رسیدن به آرامش نداشت، برای راحتی خیالش به هر چیزی متوسل میشد؛ میخورد و میخوابید و در اوهام خود غوطه ور بود. حتی جثهی كك از یكی از هزاران پر عقاب، هزار بار كوچكتر بود...
عقاب آسمانی همهی اینها را میدانست. جهالت و حقارت كك را میدید اما با چشم دیگرش به اسرار مینگریست. قلبش به او گفت: "بگذار بیاید، پذیرایش باش" و این احساس به شكل مهری ظاهر شد كه عقاب در دلش نسبت به كك كوچك حس میكرد. عقاب به كك،كه به پوستش چسبیده بود و با ولع خونش را میخورد نگاهی كرد و با مهربانی گفت:"سلام".
اگر به اختیار كك بود پاسخی نمیداد، اما طنین صدای عقاب، چنان تنش را لرزاند كه از جا جنبید. با عصبانیت گفت:"چه میگـویی؟ چكـار میكنی؟ نمیبینی دارم غذا میخورم؟ مرا ترساندی! این چه سلام نا به هنگامی است؟"...
چقدراین كك كوچك خودش را مهم میدانست! عقاب خندید، اما كك خندهی او را ندید. او هیچ چیز را نمیدید به جز همان ذره از بدن عقاب كه به آن چسبیده بود. فكر میكرد عقاب در همین یك ذره خلاصه میشود. اصلاً عقاب برای او معنایی نداشت. او فقط همان را میدید كه جلوی چشمانش بود و البته چشمانی كه تقریباً بسته بودند.
عقاب، با همان خنده و خوشرویی گفت: "ببخشید! فقط خواستم با تو حرفی بزنم. آخر گفتگو با یك دوست خیلی بیشتر از غذا خوردن لذت دارد".
كك با همان خشم و خود بینی گفت: "من دوست تو نیستم. علاقهای هم به گفتگو با تو ندارم. برو پیكارت. چرا رهایم نمیكنی؟ اشتباه كردم كه روی پوستت آمدم تا تنها نباشی؟ نكند تو هم لیاقت همراهی مرا نداری. چرا مزاحم میشوی؟ اگر بخواهی همین طور حرف بزنی میروم و تنهایت میگذارم".

این بار اندوهی وجود عقاب را فرا گرفت. نه به خاطر حرفهای كك، برای آنكه به یاد موجودات جنگل افعی زده افتاد. به یاد تنهایی و بیماریشان. كك راست میگفت؛ همهی آنها از تنهایی وحشت داشتند. آنقدر كه حاضر بودند حتی موجودی ذره ذره از خونشان بخـورد و باعـث مرگشان شـود امـا تنهایشان نگـذارد. كك، عقـاب را هـم مثل دیگـران میدانست؛ همانقدر ضعیف و تنها. البته كه عقاب تنها بود، اما در آن تنهاییاش همهی جهان نهان بود و در نهانی پر از جهان.
فصل سوم
روزها میگذشتند. عقاب همچنان به كك مهر میورزید؛ و كك كه از حماقتش، دلیل محبت عقاب را نیاز ا و به خودش میدید، برایش فخر فروشی میكرد.
كك تمام مدت از خون عقاب میمكید. آنقدر كه از خستگی دیگر توان نداشت و به خواب میرفت. همیشه در حال خوردن خون بود، نمیدانست سیری یعنی چه. جای خوبی پیدا كرده بود. جایی راحت كه بتواند آنجا بنشیند، بخورد و بنوشد. اما سؤالی به ذهنش آمده بود كه رهایش نمیكرد. پرسشی كه كم كم داشت آزارش میداد.
همهی همنوعان او میدانستند كه با خوردن خونِ مسموم حیوانات آن جنگل، سم وارد بدنشان میشود، اما برایشان مهم نبود، چون فكر میكردند زندگی همین است و حیات دیگری را نمیشناختند. آنها از حیوانات سمیتغذیه میكردند و سم را به دیگر حیوانات هم انتقال میدادند. طعمههایشان به مرور میمردند و خودشان هم هر روز فرسودهتر میشدند تا سرانجام بمیرند.
كك همهی اینها را میدانست اما ناراحت نبود. برای اواین جریان طبیعی زندگی بود. اگر بشود اسمش را زندگی گذاشت. ناراحتی او ناشی از اتفاقی بود كه به نظرش غیر طبیعی میآمد، با آن كه ایـن همه از خـون میـزبان جدیدش میخورد ولـی بدنش مسمومتر نمیشد. حتی احساس میكرد كه سم از بدنش خارج میشود و این به او حس عجیبی میداد و همین میترساندش، چون برایش غیر عادی بود. پس به تدریج میزبانش برای او به موجودی متفاوت و عجیب تبدیل میشد. به یك سؤال بزرگ: "او كیست؟".
و این اولین سؤال زندگی كك بود. با آنكه كك، عقاب را مثل خودش میدانست، از عقاب پرسید:"تو كیستی؟" و عقاب آسمانی به آرامی گفت:

"بزرگ هستم و كوچك نیستم. من آسمانم و از آسمان آمدهام. رو به سوی آسمان دارم و پیوسته به آسمان میروم و به آسمان میبرم. معشوق پرواز گرانم و شاه پرندگانم. پُر رازم... پروازم و روح پروازم. برای آنكه پیدا شوی خود را در من گم كن...
برای پریدن كافیست كه در من خیره شوی و اگر میخواهی بجهی، در من بجو و بایست. زیرا من بال پروازم و پایان نیازم. پر پریدن منم و راز جهیدن منم. امید به خاك نشسته گانم و آرزوی فراروندگانم. و من دردم و درمانم. پایان مرگم و آغاز زندگیام.
لكن اگر مرا بشناسی بیمار میشوی، گرفتار میشوی و درمن میمیری اما خوشا به حال آنكه در من میمیرد زیرا من زندگیام و مرگ در من راه ندارد.
... و من خوشبختی تو و پایان حقیقی تنهایی توام".
كك كوچك، اگر چه از پاسخ عقاب بزرگ چیز زیادی نفهمید اما مبهوت و مجذوب حرفهای عقاب شده بود. حرفهایی كه به سرودی آسمانی میمانست. كك معنی پاسخ عقاب را نمیدانست اما درحرفهای عقاب آهنگی سحر انگیز وجود داشت. و از آن رو كه آن آهنگ به حس درونی كك تبدیل شده و در او رسوخ كرده بود،كك میفهمید كه او چیز دیگریست؛ او زنده است،جریان دارد و زنده میكند.
و با خود اندیشید: "او با همهی چیزهایی كه شنیده ام و دیده ام فرق دارد. او پر از اسرار است. شك ندارم كه او كك نیست. حتی یك كك خیلی بزرگ. ولی اگر مجبور شوم كه بپذیرم او یك كك است مطمئنم كه حقیقت چیز دیگری است".
همچنان كه كك در افكار خود غوطهور بود عقاب نگاهی به آسمان انداخت و لحظاتی به آسمان خیره شد. سپس سرش را به سمت كك پایین آورد و از فاصلهای بسیار نزدیك با چشمانش كه گویی همهی آسمان بیانتها در آن بود، خیره در كك نگریست و كك ناگه خاموش شد ـ خیره و غرق در چشمان بیانتهای عقاب...
چشـمان عقـاب چـون آیینهای شد كه حقـارت كك را بر وی عیـان كـرد؛ و بیكرانی نگاهش، سرشار از جاذبهای بود كه كك حقیر را به درون خود میكشید. نگاه عقاب مانند خورشید در چشمان كك نشست و چشمان بیسویش را نور بخشید. كك در چشمان عقاب خیره بود واین خیرگی چشمانش را میگشاد و بینایش میكرد و هر چه بیناتر میشد در نگاه عقاب بیشتر گم میشد و وسعت بیشتری به رویش گشوده میشد. هـر چه عقـاب خیرهتر، درون كك متلاطـمتر، روشنیاش آشكارتر و او نور یافتهتر و بیناتر...
شمس و قمرم آمد، سمع و بصرم آمد
وان سیمبرم آمد، وان كـان زرم آمد
مستـی سـرم آمـد، نـور نظـرم آمـد
چیز دگـر ار خواهی، چیز دگـرم آمد
آن راهــزنم آمـد، تـوبه شكنم آمــد
وان یوسف سیمین بر ناگه به برم آمد
آنكس كه همیجستم دی من به چراغ اورا
امـروز چـو تنگ گـل بر رهگذرم آمد
از مرگ چرا ترسم،كو آب حیات آمـد
وز تیـغ چرا ترسم چون او سپرم آمد
امـروز سلیـمانم كا نگشـتریام دادی
وان تـاج ملـوكانه بر فـرق سرم آمـد
از حد چـو بشـد دردم در عشق سفـر كردم
یـا رب چه سعـادتها كـزاین سفـرم آمـد
وقتست كه درتابم چون صبح در ایـن عا لم
وقتـست كه بر غُـرم چـون شـیر نـرم آمـد
وقتست كه مینوشم، تا برق زند هوشم
وقتست كـه بـر پرّم چـون بال و پـرم آمد
و در این بینایی بود كه ناگه گمشدهی خود را دید. همان كه درد دیدارش را داشت و خود نمیدانست و اكنون به بیماری عشقش گرفتار آمده بود؛ به بیماری عقاب آسمانی، آن بیماری كه درمانش جز عقاب آسمانی نیست. اكنون آن میل دیرینهی پنهانی، آتشی آشكار و سوزنده شده بود كه كك را میگداخت. آتش شوق پیوستن به آن معشوق ناشناخته كه اكنون خود را نمایانده بود. گرچه پیش تر هم نمایان بود اما كك اكنون به دیدارش رسید. و این آتشی كه از نگاه عقاب زاده بود تنها لحظهای پس از آن خیرگی عمیق، فضای محقر درون كك را شعله ور ساخت، و كك خود را در حال سوختن از نگاه عقاب یافت.
این كیست این، این كیست این، این یوسف ثانیست این
خضر است و الیاس این مگر یا آب حیوانیست این
این بـاغ روحانیست این یـا بـزم یـزدانیست ایـن
سرمهی صفـاها نیست ایـن یا نـور سبـحانیست این
این جان جان افزاست این یا ﺠﻨﺔ المأواست این
ساقی خوب ماست این یا بادهی جانیست این
تنگ شكر را مـاند این سـودای سر را ماند این
این سیم و زر را ماند این شادی و آسانیست این
رستم من از خوف و رجا عشق از كجا خوف از كجا
ای خاك بر شـرم و حیا هنگام پیشا نیست این
امـروز مستم ای پـدر، تـو بـه شكـستم ای پـدر
وز قحط رستم ای پدر امسال ارزانیست این
مست و پـریشان تـوام موقوف فرمان تـوام
اسحاق قربان توام كاین عید قربا نیست این
گلهـای سـرخ و زرد بیـن آشـوب بـردا برد بیـن
در قعـر دریـا گرد بیـن موسی عمـرا نیست ایـن
هر جسم را جان میكند، جان را خدادان میكند
داد سلیـمان میكند یـا حكـم دیـوا نیست ایـن
گویی شـوی بی دست و پا چـوگان او پایت شود
در پیش سلطان میدوی كاین سرّ ربّا نیست این
هر جا یكی گویی بـود بر ضرب چـوگـان میدود
چون گوی شو بیدست و پا هنگام وحدانیست این
خورشید رخشان میرسد مست و خرامان میرسد
با گـو و چوگـان میرسد سلطـان میدانیست ایـن
آن آب بـاز آمد بجـو، بـر سنـگ زن اكنـون سبـو
سجده كن و چیزی مگو كاین بزم سلطانیست این
گویی آن كك حقیر میسوخت و تنها از دور فریاد میزد: با من چه كردی؟ مرا به كجا بردی؟ بر من چه رفت؟ بر من چه رفت؟...
و بعد آن فریاد هم خاموش شد. شاید دیگر كسی نبود كه پرس و جویی كند. كك حقیر كجا رفته بود؟ آن دنیای محقر و صاحب كوچكش كجا بودند؟ گویی همه سوخته بود.
كك، گرم از شور عشق عقاب، وجود گداختهاش زیر بار شرم از گذشته در حال خرد شدن بود. عظمت عقاب او را بر حقارت خودش آگاه كرده بود. اكنون میدید كه چه ابلهانه و جاهلانه خود را كه بهاین ناچیزی بوده چنان بزرگ میپنداشته، و چقدر از جهل خود كـور كـه در كنـار چنین عظمتی میزیسته و غافـل از آن بوده، بـه یـاد لحظههایی میافتاد كه به خیال خود به عقاب زخم میزد تا به خواسته او تن سپارد، گرچه اكنون میدید كه برای زخم زدن چه خوار بوده اما شرم آن اعمال چنان كك را در خود میفشرد كه عزم رفتن كرد. میخواست از هر آنچه بوده و كرده بگریزد، ازاین عظمتی كه به خاطر جهالتاش آن طور آن را خرد شمرده بود، آرزو میكرد كاش در آن لحظه بمیرد و از این شرم رها شود.

ای دل چــه انـدیـشـیدهای در عـذر آن تـقــصیرهـــا
زان سـوی او چندان وفـا، زیـن سوی تـو چندین جفا
زان سـوی او چندان كرم، زیـن سوی تو چندین جفـا
زان سـوی او چندان نعم، زیـن سوی تـو چندین خطا
زیـن سـوی تـو چندین حسد چنـدین خیـال و ظّـن بـد
زان سوی او چندان كشش، چندان چشش، چندان عطا
چندا ن چشش از بهـر چـه؟ تا جا ن تلخت خوش شـود
چنـدیـن كشـش ا ز بهـر چـه؟ تــا در رسـی در اولــیـا
از بـد پشیمان میشـوی، الله گـویان میشوی
آن دم تـرا او میكشـد تـا وا رهـانـد مـر تـو را
از جرم ترسـان میشـوی، وز چـاره پـرسان میشـوی
آن لحظـه تـرساننده را، بـا خـود نمیبینی چـرا
این سو كشان سوی خوشان وان سو كشان با ناخوشـان
یـا بگـذرد یـا بشكند كـشتی در ایـن گـردابـهـا
میخواست برود اما هرچه میكرد پای رفتنش نبود. گویی تمامی وجودش با زنجیری ناگسستنی به عقاب پیوند خورده و لحظه به لحظه در او حل میشد. عشق به عقاب هر حس و فكر دیگری را در او بیاعتبار میكرد. عشق در همهی وجودش گسترده بود و هر چه غیر او را در خود میبلعید. دیگر رفتن معنایی نداشت. اصلاً كك كجا میتوانست برود. غیر از وجود عقاب جایی وجود نداشت،تمامی حیات او امید و خواست و زندگی اش با عقاب و در عقاب معنا مییافت...
عشقش او را به ماندن میخواند و شرمش به رفتن. در لحظهای كه به اوج این كششها و خواهشها رسید از حال رفت و چنان فوران كرد كه در تكانی ناگهانی از پیكر عقاب به سوی زمین افتاد.
عقاب او را در هوا گرفت و میان پرهایش جای داد، عقاب بزرگ تپش قلب كوچك كك را حس میكرد و قلب بزرگش برای او میتپید...
عقاب گفت: بس است. خودت را بهخاطر اعمال گذشتهات سرزنش نكن. تو دوباره متولد شدهای. تو اكنون موجود جدیدی هستی. موجودی كه با خودش رو به رو شده. موجودی كه واقعاً وجود یافته. میتوانی گذشته را جبران كنی. گرچه من و تو ظاهراً با هم فرق داریم اما هر دو یك روح داریم. همان روحی كه اینطور قلبهای ما را به تپش واداشته، ما میتوانیم با هم باشیم و با هم بمانیم.

كك اینبار از شوق میلرزید. آنچنان شوری داشت كه میخواست برای همیشه در قلب عقاب فرو رود. نابود شود و به او بپیوندد. قسم خورد كه هرگز از عقاب جدا نشود و برای ابد تسلیم او باشد. از شدت شوق اشك از چشمانش جاری شده بود و عقاب ریزش اشكهای او را بر سینهاش حس میكرد.
جهان كك نور تازهای یافته بود و عقاب بار دیگر نوای راز آلود هستی را میشنید كه آهنگی نو مینواخت. آهنگی كه با صید روباه آغاز شد،به عشق كك رسید و نوای سحر انگیزش هنوز زندگی را به سویی میبرد كه كسی نمیدانست.
روزها و شبها ميگذشتند و هر چه بيشتر ميگذشت، كك بيشتر و بيشتر معناي زندگي حقيقي را ميفهميد. او ديگر به فكر خوردن خون حيوانات نبود. كمكم لذت صيد را حس ميكرد. عقاب او را با خود بر فراز ابرها ميبرد. به بالاي قلهها. به او نشان ميداد كه چطور ميشود بر ابرهاي سوار شد. به او ميآموخت كه چه حيواناتي را و چگونه بايد صيد كرد. كك هم از شكارهاي او تغذيه ميكرد.
سعي ميكرد كارهايش شبيه او باشد. چون دوستش داشت و البته ميفهميد كه بسيار كوچكتر از آن است كه توان كارهايي را كه عقاب انجام ميدهد داشته باشد.
با اين حال همهي سعياش را ميكرد. با وجودي كه ميدانست عقاب به او نيازي ندارد اما دلش ميخواست هرطور شده به او خدمت كند.
بيخود شدهام ليكن بيخودتر از اين خواهم
با چشم تو ميگويم من مست چنين خواهم
من تاج نميخواهم، من تخت نميخواهم
در خدمتت افتاده بر روي زمين خواهم
در این خدمت ها حکمت ها نهفته بود. حکمت هایی شیرین و لذتبخش. گرچه عقاب آسمانی نیاز به خدمت هیچ موجود، خاصه موجودی چنین کوچک، نداشت اما گویی این خدمتگزاری راهی برای نزدیکی بود. راهی برای عشق ورزی و راهی برای صعود. کک باهر خدمت، قابلیتی را در خود رشد می داد و به بی نهایتش که عقاب آسمانی بود، نزدیک تر می شد؛ و هر چه کامل تر می شد، بیشتر عقاب را در می یافت و هر چه بیشتر عقاب را در می یافت، عقاب بیشتر در او می ریخت و هر چه عقاب بیشتر در او می ریخت، آن دو شبیه تر می شدند. عشق و مهر افزون می شد و روح هایشان، شادمانه، درهم آمیخته تر.
وقتی عقاب میخوابید کک بیدار میماند و نگهبانی میداد مبادا موجودی به حریم عقاب نزدیک شود. مزاحمش شود یا خوابش را بر هم بزند. گر چه عقاب در خواب هم هوشیار بود اما به کک اجازهی نگهبانی میداد تا هوشیاری و بیداری افزون شود.
گاهی کک به هنگام شکار، دیدهبانی و جهتیابی میکرد. گرچه چشمان تیزبین عقاب قادر به دیدن هر ذرهای بود اما به کک مجال عمل میداد تا دیدگانش بازتر گردد و توانش بیشتر. و البته عقاب نیز از دیدن شور و شوق کک که به مرور زندگی را در مییافت، به شوق میآمد و شوقش کک را بیشتر به شور میآورد و این گونه لحظاتشان در شیرینی عشق میگذشت.
وقتی عقاب به خوردن شکارش میپرداخت یا وقتی در جایی برای استراحت میماند، کک مراقب بود که مبادا حشرهای از بدن شکار یا از محیط اطراف به لابهلای پرهای عقاب نفوذ کند. گرچه عقاب خودش از هر حرکتی در اطرافش آگاه بود و خود بزرگترین حافظ و نگهبان، اما به کک امکان رشد و بالندگی میداد.
پس از این که عقاب غذایش را میخورد کک روی پنجههای عقاب میرفت و غذایی را که به چنگالهای او چسبیده بود میخورد و حال شیرینی داشت این خدمت عاشقانه؛ عقاب با نگاهش کک را نوازش میکرد و کک به آرامی با دستان کوچکش و با دهان، پنجههای عقاب را در نوازشی آرام پاک میکرد.
یکی از شیرینترین خدمات کک به عقاب که بسیار لذتبخش بود این بود که گرد و غبار را از پرهای عقاب بزداید. گاهی ساعتها تلاش میکرد تا با مهر و حوصلهای بسیار، ذرات بیشمار غبار را از یکی از پرهای عقاب بزداید و این در حالی بود که عقاب میتوانست با یک شیرجه در باد و یا یک تکان محکم در یک لحظه تمامی گرد و غبار را از بدن خود پاک کند. ولی عقاب به سادگی راههای دیگر نمیاندیشید و میگذاشت که سرنوشت راه خود را در کک بپیماید.

گاهی وقت خواب در آن لحظات پر از آرامش که هر دو کنار یکدیگر میآرمیدند کک برای عقاب داستان میگفت. داستانهایی از گذشتهی سیاه خودش، اما چه عجیب که دلچسب بودند چرا که امروز در سایهی عشقی پر شور، سیاهیشان رنگ باخته بود. گویی زندگی قبلی کک جامهای بود که از تن به در آورده و امروز از تنگی و زشتی، پارگی و بیقوارگی و پوسیدگی و کهنگی آن برای عقاب میگفت و هر دو با تصور آن، میخندیدند، و باز آن رشتهی جادویی میانشان محکمتر میشد و کوتاهتر میشد و کوتاهتر و آن دو را بیشتر و بیشتر به درون هم میکشید...

در واقع عقاب در اعماق وجود خود از حکمت و علت تمامی این چیزها باخبر بود. او بسیار دانا بود، اما داناییاش را آشکار نمیکرد و آنچه میدانست را به یاد نمیآورد. حتی گاهی خود را به نادانی میزد و اینطور نشان میداد که خیلی چیزها را نمیداند. بعضی چیزها را از کک میپرسید. او بسیار مغرور و در عین حال بسیار متواضع بود. بسیار قدرتمند بود اما به همان اندازه نرم و انعطافپذیر. بسیار ساده و در همان حال بسیار پیچیده. شوخ طبع و مهربان و خوش رفتار. عقاب بسیار پیشبینی ناپذیر بود. کک هیچگاه نمیتوانست رفتار او را پیشبینی کند هرگاه قضاوت میکرد که عقاب چنین یا چنان میکند، رفتار عقاب عکس آن یا متفاوت با آن بود. کک کمکم دانست که قادر به شناخت مبنای اعمال عقاب و قضاوت دربارهی او نیست. گویی عقاب بر اساس ناشناختهای عمل میکرد که بر کک پوشیده بود و از این رو قادر به درکش نبود.
روزی به عقاب گفت:" زیبای محبوبم! کاش تو را بیشتر میشناختم. کاش میفهمیدم که چه میکنی و چرا. میدانم تو بسیار دانایی. میدانم که همهی اعمالت دلیلی دارند، اما آنها را نمیفهمم و احساس نادانی و دوری میکنم.
آه،کاش میفهمیدم...
عقاب با محبت گفت:" دوست من! روزی تو فکر میکردی که همهی زندگی یعی خوردن خون موجودات دیگر. امروز آنچه از وسعت زمین میبینی، لذت همراهی، شکار، بازی و سفر ما با هم است. ولی واقعیت چیز دیگری است. من با هر حرکتی که ممکن است تو به آن سفر، بازی یا شکار بگویی، قصدهای زیادی را به انجام میرسانم. اموری که آسمان دورنم میگوید..."
من اگر دست زنانم نه من از دست زنانم
نه از اینم نه از آنم من از آن شهر کلانم
نه پی زمر و قمارم، نه پی خمر و عقارم
نه خمیرم نه خمارم نه چنینم نه چنانم
من اگر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
نه ز خاکم نه ز آبم نه این اهل زمانم
خرد پورهی آدم چه خبر دارد از این دم
که من از جملهی عالم به دو صد پرده نهانم
مشنو این سخن از من و نه زین خاطر روشن
که از این ظاهر و باطن نه پذیرم نه ستانم
رخ تو گرچه که خوب است، قفس جان تو چوب است
برم از من که بسوزی که زبانهست زبانم
نه زبونم نه زرنگم نه ز نامم نه ز ننگم
حذر از تیر خدنگم که خدایی است کمانم
کک در چشمان عقاب خیره شده بود بلکه حرف او را بفهمد اما چیزی را که میدید درک نمیکرد؛ به نظرش نوعی عشق، امید و ابهام بود که در هم آمیخته بودند. دیگر چیزی نپرسید. همانطور که خود را به نگاه عقاب میسپرد، اندیشید باید خود را آماده کند تا زندگی در تازهای را به رویش بگشاید. دری به بخش تازهای از وجود بیانتهای محبوبش. در دیگری به درون عقاب. همانطور که به چشمان عقاب خیره شده بود خوابش برد.
فصل پنجم
در یکی از روزهایی که عقاب و کک بر فراز ابرها پرواز میکردند. گذرشان به همان مکانی افتاد که عقاب، روباه صید شده را به آنجا برده بود، همان جایی که کک بر بدن عقاب پا گذراد.
عقاب فرود آمد و آنجا نشست. کک گفت: " آه! این مکان آشنایی ماست".
عقاب با لحنی شوخ و مهربان گفت:" ای کوچک من! ما خیلی پیشتر با هم آشنا بودهایم و با هم بودهایم. بسیار پیش از اینها..." .
کک به نرمی گفت:" پس تو مرا دوباره پیدا کردی! تو آن زمان که از تن روباه جدا شدم مرا پیدا کردی".
و عقاب گفت:" حتی قبل از آن آنگاه که نگاهم به روباه افتاد و دانستم که باید او را صید کنم، تو بودی که باید صید میشدی، صید و آزاد." و با مهری بیسابقه کک را نوزاش کرد و ادامه داد."پیش از این به تو گفتهام فقط کاری را که باید، انجام میدهم...وقتی تو را دیدم شناختمت. تو را پذیرفتم و پروردم. تو را انتخاب کردم. و میدانم که بعد از این چه خواهد شد و این اتفاق و انتخاب به کجا خواهد انجامید...".

کک با کنجکاوی پرسید:" به کجا؟".
عقاب لبخند مبهمی زد و از فراز چشمان کک نگاهی به دور دست انداخت و گفت:" خواهی فهمید. حالا باید از هم جدا شویم."
کک فریاد زد:" جدا شویم؟! جدا؟ مگر میشود؟ اصلاً چطور جدا شویم؟ من بدون تو؟ دور از تو؟ از چه حرف میزنی!".
ای توبهام شکسته، از تو کجا گریزم
ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم
ای نور هر دو دیده، بی تو چگونه بینم
وی گردنم ببسته، از تو کجا گریزم
ای شش جهت ز نورت چون آینه است شش رو
ای روی تو خجسته، از تو کجا گریزم
دل بود از تو خسته، جان بود از تو رسته
جان نیز گشت خسته، از تو کجا گریزم
گر بندم این بطر را، ور بگسلم نظر را
از دل نئی گسسته، از تو کجا گریزم
عقاب گفت:" آرام باش! من باید کاری انجام دهم که از توان تحمل تو خارج است و برایت بسیار خطرناک است. ممکن است نابود شوی...".
کک حرفش را برید که " نابودی من دوری از توست. برایم مهم نیست که کجا میروی و چه میکنی، به استقبال خطر میروی یا خوشی. هر جا که باشی و هر جا که بروی، من با تو میآیم و با تو میمانم. با تو بودن زندگی من است و بی تو بودن مرگ من".
بی همگان به سر شود بی تو به سر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دیدهی عقل مست تو چنبر چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی تو به سر نمیشود
خمر و خمار من تویی باغ و بهار من تویی
خواب و قرار من تویی بی تو به سر نمیشود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بی تو به سر نمیشود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بی تو به سر نمیشود
دل بنهم تو برکنی توبه کنم تو بشکنی
این همه خود تو میکنی بی تو به سر نمیشود
بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بی تو به سر نمیشود
گر تو سری قدم شود ور تو کفی قلم شوم
ور بروی عدم شوم بی تو به سر نمیشود
حاصل روزگار من رهبر و یار و غار من
بی تو بد است کار من بی تو به سر نمیشود
خواب مرا ببستهای نقش مرا بشستهای
وز همهام گسستهای بی تو به سر نمیشود
بی تو نه زندگی خوشم بی تو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بی تو به سر نمیشود
جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند
عقل خروش میکند بی تو به سر نمیشود
گر نشوی تو یار من بی تو خراب کار من
مونس و غمگسار من بی تو به سر نمیشود
هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لفظ خود بی تو به سر نمیشود
شاه منی و دلبری، شمس جهان اکبری
از مه و خور تو انوری، بی تو به سر نمیشود
عقاب گفت:" میدانی این جنگل چرا در خواب رفته؟ میدانی چه کسی اینچنین موجودات را مسموم کرده؟ آیا افعی پلید را میشناسی؟ من به جنگ او میروم و به قصد نابودیاش. میروم تا جنگل را از وجودش پاک کنم و زندگی را بازگردانم..." .
رنگ از روی کک پرید. پس معشوق محبوب او، دوست عزیز او، همبازی پر هیبت او، تنها برای رهایی او نیامده بود، او رهانندهی بسیاری دیگر هم بود.
کک همچنان مبهوت بود که عقاب میخواست بال بگشاید، و کک از بهت درآمد. اینبار،محکمتر از پیش، کک با ضجه و فریاید ملتمسانه گفت:
" من با تو میآیم و میمانم. حتی اگر بمیرم، هرگز ترکت نخواهم کرد."

یک لحظه و یک ساعت دست از تو نمیدارم
زیرا که تویی کارم زیرا که تویی بارم
از قند تو مینوشم، با پند تو میکوشم
من صید جگر خسته تو شیر جگر خوارم
جان من و جان تو گویی که یکی بوده است
سوگند بدین یک جان کز غیر تو بیزارم
زندگی من با تو معنا مییابد و مرگم نیز. محبوبم! بودن من بدون تو چه معنا دارد؟ این چشمان اگر تو را نبینند به چه کار میآیند؟ زیستن بدون تو چه معنا دارد؟ زندگی بی تو آیا تجربهی مرگ زجرآور و تدریجی نیست؟ آیا میخواهی مرا در زجر تنهایی رها کنی؟ اگر نمیخواهی مرا با خودت ببری، پس هلاکم کن. ضربهای به من بزن و هلاکم کن. این آخرین لطف را در حقم بکن و مرا با دستان خودت هلاک کن.
که این برایم از خلاص شدن بهتر است. تنها و بی تو ماندن، جز تاریکی و رنج معنایی ندارد. بدون تو هیج چیز را نمیخواهم. جز تو هیچ چیز را نمیخواهم. بگذار با تو بمانم..." .
کک اینها را میگفت و از شدت اندوه و رنح از پای افتاده بود و میلرزید. عقاب در دلش شاد از آنکه کک اینچنین سرافراز از آزمون عشق و وفاداری بیرون آمده، با پری از بالش، او را که میلرزید از زمین بلند کرد، تا جایی که میشد نزدیک چشمانش برد و در لحظهای چنان کک را در چشمانش گرفت و غرق خویش کرد که گویی او را با چشمانش میبوسید. کک که بوسهی چشمان عقاب را در مییافت، چنان در شعف نگاه عشقآلود او غرق شده بود و از آن سرشار، که در خود نمیگنجید. و عقاب نیز مسرور از تجلی جادوی عشق. با چشمانش کک را بوسه میداد. از حیاتی فراسوی مرگ، از سرور آسمانیاش در او میریخت و در آن غرقش میکرد...
فصل ششم
عقاب کک کوچکش را بر انحنای بالش نشاند وگفت:" دوست من! آنجا را نگاه کن".
کمی جلوتر، کک بقایای لاشهی همان روباه را دید که روزی مسکنش بود. لاشه اکنون گندیده بود و کک حدس میزد که قبیلهای از ککها گرد آن جمع شدهاند. آنها بیگفتگو به آنچه پیش رویشان بود مینگریستند. بله لاشهی روباه پر از کک بود و کک کوچک از قبل، آنها را به خوبی میشناخت، حتی از صدا و حرکاتشان. اگر کمی نزدیکتر میرفت به راحتی چهرهی خواهران و برادرانش را تشخیص میدارد. هنوز نسبت به آنها احساس خویشاوندی میکرد و از همین حسرت میخورد. حسرت برای آنان کهک از پرواز غافلند و از لذت زندگ بیبهرهاند. چقدر دلش میخواست که آن خاکنشینان هم لذت پرواز را چشیده بودند. همانطور که " یکی " با او چنین کرد...

در این احوال ناگهان صدایی مهیب برخاست. افعی بود که شلاق زنان به سوی لاشهی روباه میآمد. کک تنها یک لحظه او را دید و از همان یک نگاه، از شدت ترس و وحشت از هوش رفت و به زمین افتاد.
افعی پلید حمله به عقاب را آغاز کرد. جدال شروع شد. عقاب میکوشید که سر افعی را به چنگ آورد اما افعی دور بدن عقاب میپیچید و حرکت عقاب را سخت میکرد. عقاب با منقار قدرتمندش به او ضربه میزد و افعی هم پیدرپی او را میگزید. هر دو با همهی توانشان میجنگیدند. خون از جای جای بدن عقاب جاری شد. افعی هم کمکم از توانش کاسته میشد و سرانجام عقاب در لحظهای مناسب، سر افعی را به چنگ آورد و آنقدر در میان چنگالهایش فشرد تا افعی هلاک شد.
جسم عقاب پر از درد بود اما دلش آرامش یافته بود. در حال مرگ بود اما با همهی وجودش نغمهی آشنای زندگی را میشنید که به سوی جنگل باز میگشت. جنگلی که پر از هزاران افعی ناپاک بود. فرزندان افعی پلید. و عقاب با خود گفت:" ریشهی فساد برکنده شد. حتماً کسانی هستند که شاخههای این درخت را برکنند و نابود کنند. کسانی که زندهاند و در فکر گستردن زندگی هستند. جویندگان زندگی حقیقی." عقاب خواست کک را ببیند اما دیگر نتوانست حرکتی کند. به زمین افتاد و در خون خود جای گرفت...
فصل هفتم
بعد از گذشت مدتی، کک به هوش آمد و جسم بیجان و خونین عقاب را مقابل چشمانش دید. در لحظهای خودش را به عقاب رساند و خود را به او فشرد، به قلبش که همیشه در هم رقصیشان آنچنان تپنده بود که سینهاش را میلرزاند و اکنون بی صدا بود. جهان برای کک سیاه شد. اندوه و غم آنچنان قلبش را فشرد که حتی توان گریستن هم نداشت. چشمش به عقاب بود و لحظات شیرینی که با او داشت- تنها لحظاتی که حقیقتاً زندگی کرده بود بیاراده ظاهر میشدند و از جلوی چشمانش میگذشتند.
لحظاتی را میدید که عقاب او را نوک منقارش میگذاشت تا از آن بالا برود و بعد از بالای منقار سر بخورد، تا بفهمد صعود چه سخت است و سقوط چه آسان؛ لحظاتی كه روبروی چشمان عقاب مینشست تا آیینهاش شود؛ لحظاتی كه بر انحنای بال عقاب جای میگرفت و شكافتن فضا و اوج پرواز را تجربه میكرد و چنان دچار غرور و شعف میشد كه لحظهای، پرواز كننده را از یاد میبرد و متكبرانه، خود را شكافندهی هوا میدید و آن گاه بود كه عقاب از غفلت برحذرش میداشت و متوجه شاه آسمانش میكرد. لحظاتی را به یاد میآورد كه با عقاب مینشستند و با عشق و شور و شیرینی بسیار در نگاه و كلام و رفتار، با هم و از هم سخن میگفتند؛ به یاد آوازهایی میافتاد كه برای عقاب میخواند.

یـار مرا غار مرا عشق جگر خوار مـرا
یار تویی غار تویی خواجه نگه دار مرا
نور تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی
سینـهی مشروح تـویی پر دُرِ اسـرار مـرا
نور تویی سور تویی دولت منصور تویـی
مرغ كُه طور تویی خسته به منقار مرا
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
فتنه تویی زهـر تویی بیـش میازار مرا
مجرهی خورشید تویی خانهی ناهید تویی
روضـهی امـید تـویی بار بده یـار مـرا
گفتمش ای جان جهان مفلس و بیمایه شدم
گفت منم مایهی تو نیك نگه دار مرا
روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی
آب تویـی كـوزه تویی آب ده ای یار مرا
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی
پخته تـویی خام تـویی خام بمگذار مرا
خواند مرا خواند مرا گفت بیا گفت بیا
میروم ای وای به من گر ندهد بار مرا
حور تویی نور تویی جنت معمور تویی
حجت مسرور تـویی سرور و سالار مـرا
این تن اگر كم تندی راه دلم كم زندی
راه شدی تا نبدی ایـن همه گفتار مـرا
و عقاب چشمانش را میبست یا به او میخندید؛ عقاب از موجود كوچكی میگفت كه قلب بزرگش را به تپش میانداخت و كك از وجود بزرگی میگفت كه قلبش برای تحمل عشق او بسیار كوچك بود...
و اكنون قلب كوچكش داشت از فشار غم پاره پاره میشد. هیچ كاری از دستش ساخته نبود. دور پیكر خون آلود عقاب میگشت. سعی میكرد تكانش دهد. نوازشش میكرد، میبوسیدش، میبوییدش، اما عقاب همچنان بیحركت بود. قلب كك آتش گرفته بود؛ آه میكشید و میگریست...
بوی خون عقاب در فضا پیچیده بود و خونخواران ـ قبیلهی ككها ـ به دنبال بوی خون، از لاشهی روباه به سوی پیكر عقاب، به راه افتادند.
كك كوچك، آنقدر كه آغوشش جا داشت، عقاب را در بر گرفته بود. قطرات رنجش از چشمانش میبارید و بر پـوست عقاب میچكید. در همان حـال با آه و زاری بـه عقـاب میگفت: "ای محبوب من! این افعی پلید چـه بر سرت آورد كه این طـور خون آلـود و بیجان اینجا افتادهای؟
ای كاش من تكهتكه میشدم و رنج و درد تو را نمیدیدم. من آنقدر ضعیفم كه حتی دیدن آن افعی مرا از پای انداخت. كاش به هوش میماندم و با تو و در كنار تو میجنگیدم و سرانجامم چون تو میشد. به تـو گفتم كه هـرگز از تـو جـدا نمیشوم، پس آنقدر اینجا در كنارت میمانم تا جانم به تو ملحق شود و باز با تو همراه و همسفر گردد با تو میمانم. تا ابد وفادارم ای محبوب من".

بـه خدا كز غـم عشقت نگریزم نگریزم
وگر از من طلبی جان نستیزم نستیزم
قدحی دارم بر كف، به خدا تا تو نیایی
هله تـا روز قیامت، نه بنوشم نه بریزم
سحرم روی چو ماهت، شب من زلف سیاهت
به خدا بی رخ و زلـفت، نه بخسبم نه بخیزم
به خدا شاخ درختی كه ندارد ز تو بختی
اگرش آب دهیدم شود او كندهی هیزم
بپر ای دل سوی بالا، به پر و قوت مولا
كه در آن صدر معلا چو تویی نیست ملازم
در همین حال، كك لحظهای چشمانش را گشود و نزدیك شدن ككها را دید. به سرعت از جا برخاست. اكنون وقت مبارزه بود. او روزی در میان ككها بود و خوی و خصلتشان را خوب میشناخت. میدانست اگر دستشان به عقاب برسد تا آخرین قطرهی خونش را میمكند. حتی لحظهای هم از فكرش نگذشت كه خودش هم یك كك است و میتواند در این میهمانی دسته جمعی شركت كند. تنها فكرش حفاظت از پیكر محبوبش بود به هر قیمتی كه شده.
ككهای گرسته به نزدیك پیكر عقاب رسیدند كه فریادی متوقفشان كرد. صدای كك بود كه گفت:"بایستید! نزدیك نشوید؛ اگر پایتان را بر بدن پدرم بگذارید همهتان را هلاك میكنم".

كك كوچك، دانسته یا ندانسته، خود را فرزند عقاب بزرگ خوانده بود و این چنان قدرت و اعتمادی به او میداد كه بتواند در برابر ككها بایستد، حتی اگر كشته شود. هر لحظـه كه میگذشت خود را قوی تر میدید. حس میكرد كه بدن كوچكش باز و بازتر میشود و وسعت میگیرد...
قدرتی كه در كلام و عمل كك موج میزد فرماندهان سپاه كك را دچار تردید كرد. خودشان هم نمیدانستند چرا. آنها یك سپاه بزرگ بودند و اكنون ككی در مقابلشان ایستاده بود كه خود را فرزند عقاب آسمانی میخواند.
ناگهان یكی از ككها فریاد زد كه: "آهای، من این كك را میشناسم. او از خانوادهی خودمان است. نگاهش كنید!" و بعد رو به كك كرد و گفت: "ای دوست من! این مدت كجا بودی؟ این اداها چیست؟ شوخی و مسخرگی را بس كن. همه گرسنهایم. خواهران و برادران و اقوامت را ببین! میخواهی آنها را منتظر نگه داری؟"
كك فریاد زد: "خاموش! شما دوستان و خویشاوندان من نیستید. من خواهر و برادری ندارم. مرا با شما هیچ نسبتی نیست. من فرزند شاه آسمانم و او تنها خویش من است. از پیكر پدرم دور شوید ای نامحرمان! دور شوید! دور شوید!".
این بـار مـن یكبارگی در عاشقی پیچیدهام
این بـار مـن یكبارگـی از عـافیت بـبریدهام
دل را ز خود بركنده ام بـا چـیز دیگر زندهام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیدهام
ای مـردمان ای مردمان از مـن نیاید مـردمی
دیوانه هم نندیشد آن كـاندر دل اندیشیدهام
ایـوان كـوكب ریخته از شـور مـن بگـریخـته
مـن بـا اجـل آمـیخـته در نیستی پـریـدهام
امـروز عقـل مـن ز مـن یكبارگی بیـزار شـد
خواهد كه تـرساند مرا پنداشت مـن نادیدهام
... چندان كه خواهی در نگر درمن كه نشناسی مرا
زیرا از آن كم دیدهای من صد صفت گردیدهام
در دیـدهی مـن انـدر آ وز چـشم مـن بنـگر مـرا
زیـرا برون از دیـدهها منـزلـگهی بگزیـدهام
همه از رفتار او متعجب شده بودند. یكی از فرماندهان گفت:"حتماً آنجا خبری هست كه او با این همه شجاعت و جسارت سخن میگوید. بهتر است گروهی از سربازان را به سویش بفرستیم تا ما را از اوضاع با خبر كنند یا آنكه شرّ او را كم كنند".
دیگران هم كه از لحن و فریاد كك به هراس افتاده بودنداین را دستاویز خوبی برای گریز از آنچه میدیدند و نمیفهمیدند، دانستند و برای فرار از رو در رویی با كك، با فرستادن گروه سربازان به سوی بدن عقاب موافقت كردند.
فصل هشتم
كك دید كه دستهای از ككها به سویش میآیند، اما نگران نبود. میدانست كه باید چكار كند. او عزم خود را جزم كرده بود كه به عقاب آسمانی ملحق شود و چه بهتر كه مسیر این پیوستن را با دفاع از پیكر معشوق محبوبش میپیمود. دیگر از هیچ چیز هراسی نداشت. پیش از این از عقاب شنیده بود و یقین داشت كه بعد ازاین جهان، جهانهایی هست؛ و او میرفت تا در آن جهانها به عقاب بپیوندد. اكنون دیگر زندگی در این جهان معنایی نداشت؛ گویا كه جهان از همه چیز خالی بود، چرا كه برای كك، عقاب همه چیز بود. با رفتن عقاب، چیزی نبود كه كك را دراین جهان نگاه دارد.
او عزم رفتن داشت. عزم كندن از این جهان و رفتن به سوی محبوبش. پس بیترس و تردید، در حالی كه عقاب را در یاد خـود داشت و نام قدرت بخش عقـاب آسمانی را ـ كـه تنهـا خودش آن را میدانست، زمزمه میكرد. با نیرویی شگفت آور به مبارزهی ككهای مهاجم رفت. ككها به بدن عقاب رسیدند. آن ككها بر خلاف او، بدن عقاب را نمیشناختند و به دام انداختنشان برای او كار سادهای بود. كك صبر كرد تا نزدیك شوند. تكتك آنها را زیر نظر میگرفت و در لحظهی مناسب، جداگانه به آنها حمله ور میشد و هلاكشان میكرد. كك از فنونی كه عقاب به او آموخته بود بهره میگرفت و شكار را به دام میانداخت. آنچنان سریع كه حریفش حتی فرصت اندیشیدن هم پیدا نمیكرد و او را نمیدید. او سربازان هلاك شده را پشت سر هم از بدن عقاب بیرون میانداخت.

با دیدن این صحنه سپاهیان كك دچار وحشتی عظیم شدند. نمیدانستند در آنجا چه خبر است و چه اتفاقی افتاده؛ فقط میدیدند كه اجساد سربازان بر زمین میافتد. ناگهان یكی از سربازان كه از دست كك گریخته بود به سویشان آمد؛ زخمی بود و چشمانش از شدت وحشت و حیرت داشت از حدقه بیرون میزد. زبانش بند آمده بود. به زحمت این جملات را گفت:"او به تنهایی از همهی ما قویتر است. او راست گفت. او واقعاً فرزند عقاب است. همهمان را میكشد...".اینها را گفت و همان جا جان داد.
همه از دیدن این صحنه به هراس افتاده بودند. سكوتی مرگبار فضا را پر كرده بود. ساعتها در هراس و ناباوری بر قبیلهی ككها سپری شد.
زمان میگذشت. نزدیك صبح بود و كك بسیار خسته. در تمام طول شب،كك با تمام وجودش جنگیده بود. در اثر نبرد با ككهای مهاجم، بدن كوچكش پاره پاره و پر از زخم شده بود. گرسنه و تشنه بود. بدن عقاب در دسترسش بود و میتوانست تجدید قوا كند اما این فكر حتی از ذهنش هم نگذشت. انگار او واقعاً كك نبود. انگار متحول شده بود، تحولی بزرگ...
فصل نهم
فرماندهی سپاه كك، خطاب به فرماندهان و سربازان خود گفت: "كمی فكر كنید. اگر او واقعاً اینقدر قوی باشد، همراهیاش برای ما بسیار سودمند است. اگر با ما باشد میتوانیم به حیوانات بزرگتری حمله كنیم و خون بیشتری بخوریم. باید نزد او برویم و پیشنهاد دهیم كه پادشاه ما شود. اما پیش از آن، اجازه دهد كه از خون آن پرندهی بزرگ بخوریم تا كمی نیرو بگیریم. مطمئنم پادشاهی بر قبیلهای به این بزرگی او را راضی میكند".
یكی از ككها به طرف بدن عقاب رفت. در فاصلهای دور ایستاد و با صدای بلند پیشنهاد سپاه را به اطلاع كك رساند. و پاسخ كك این بود كه" از اینجا دور شوید ای طمع كاران! از اینجا دور شوید ای زالو صفتان! من هرگز با شما همراه نمیشوم. هرگز پدرم را رها نمیكنم. هرگز پری از پرهای بسیار او را با همهی شما و پادشاهیتان عوض نمیكنم. هرگز معبودم را رها نمیكنم. حتی اگر همهی شما برای همیشه خدمتگزار من شوید و مرا تا ابد به پادشاهی خود برگزینید. هرگز هرگز هرگز".
و دیگر صدایی از او برنخاست. از شدت درد، گرسنگی و تشنگی در آستانهی مرگ بود.
برای اولین بار چیزی غیر از رفع گرسنگی، ذهن ككها را به خود مشغول كرد؛ چه چیز باعث میشد كه یك كك از خوردن آن همه خون و پادشاهی این همه كك صرف نظر كند؟ همه میپرسیدند"چه چیز چنین اثری دارد؟" از آن میان ككی گفت:"مدتها پیش از كسی شنیدم چیزی هست به نام عشق كه وقتی كسی دچار آن میشود احساس بزرگی میكند. در اثر عشق آنقدر بزرگ میشود كه حتی پادشاهی نیز برایش ارزشی ندارد. آن موقع فكر كردم كه این دروغ است و چنین چیزی نیست، اما حالا میبینم كه میتواند باشد. به نظرم آن كك عاشق شده است. باید از او بخواهیم تا به ما هم راه عشق را بیاموزد تا مثل او بزرگ و قوی شویم".
همهي ككها از فكر این كه میتوانند آنقدر بزرگ و قوی باشند به شوق آمدند. همه به سوی كك رفتند و در نزدیكی بدن عقاب ایستادند. برای رفتارشان از او پوزش خواستند و به او گفتند:"تا با ما نیایی و فرمانروایمان نشوی از اینجا نمیرویم. با ما بیا و عشق را به ما هم بیاموز تا مانند تو شویم. با ما بیا. با ما بیا. بدون تو از اینجا نمیرویم، حتی اگر از گرسنگی و تشنگی بمیریم".
كك كه دیگر رمقی نداشت، به سختی لبخندی زد و به زمزمه با خود گفت:" از عشق چه میدانید جز آن شنیدهها؟
بمـیرید بمـیرید در ایـن عشـق بمـیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بـمیرید بمـیرید از ایـن مـرگ مترسـید
از ایـن خـاك برآیید و سماوات بگـیریـد
بمـیریـد بمـیریـد از ایـن نفـس ببّـریـد
كه این نفس چون بند است و شما همچو اسیرید
یكـی تیـشه بگـیریـد پـی حفـرهی زنـدان
چـو زندان بشـكستید همه شـاه و امیرید
بمـیریـد بمـیریـد بـه پیــش شـه زیـبا
بـر شـاه چـو مـردید همـه میر و وزیـرید
بمـیریـد بمـیریـد از ایــن ابــر بـرآییـد
چـو زیـن ابـر براییـد همـه بـدر منیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگ است
هم از زندگی است این كه ز خاموش نفیرید
ممكن نیست معبودم را با چیزی عوض كنم. همیشه با معشوقم و بدون او هرگز، هرگز، هرگز".
نوبت وصل و لقاست، نوبت حشر و بقاست
نوبت لطف و عطاست، بحر صفا در صفاست
این آخرین چیزهایی بود كه كك با خود گفت. دیگر سخنی نبود. تنها در لحظاتی وجودش را دید كه همچنان گسترده و گستردهتر میشود و نوای سحر انگیز را با همهی ذرات وجود گستردهاش میشنید. همان نوایی كه روزی ـ ندانسته ـ او را از بدن روباه جدا كرد و به سوی عقاب آورد. همان نوایی كه روزی ـ دانسته ـ به او گفت همسفر عقاب شود، حتی تا آخرین نبرد، تا آن سوی مرگ...
و بعد از این فرزند عقاب دیگر نشنید و نگفت. ككی آمد، اما فرزند عقاب رفت. به زبان زمین كك مُرد و به زبان آسمان كك زندگی دیگری یافت.

فصل دهم
ساعتها در سكوت گذشت. ككها بیخبر از همه جا همچنان منتظر بودند تا پاسخ كك را بشنوند كه صدایی قوی برخاست. صدای عقاب بود كه زخمهایش التیام یافته و برخاسته بود. به محض برخاستن، كك را صدا زد اما جوابی نشنید. باز هم صدا زد و باز هم صدا زد. ككها متوجه اتفاقی كه افتاده بود شدند؛ آنها به سوی عقاب رفتند و آنچه را دیده بودند برایش گفتند و عقاب بیش از آنان دید. هر چه را بود دید. انگار كك كوچك محبوبش را میدید كه چگونه با همهی وجودش سعی در حفـظ بدن او دارد. عشق ورزی و مهر او، فداكاری و وفاداری او را میدید. اندوهی شدید از رنجی که کک کشیده بود، به عقاب روی آورد و اشک از چشمانش جاری شد. به دنبال کک گشت و جسد بیجان او را یافت و اشکش بسیار شد.
عدهای از ککها نیز بیاختیار میگریستند. خودشان هم نمیدانستند چرا. اولین بار بود که دچار چنین حالی میشدند. اولین بار بود که میگریستند.

اولین بار بود که چیزی جز حرص خونخواری در زندگیشان معنا مییافت. این چه بود؟ شاید شعاعی از همان عشق که فقط قصهاش را شنیده بودند...
وقتی متوجه بزرگی کک شدند، از عقاب خواستند تا بدن فرزندش را به آنان بدهد تا از آن عبادتگاهی بسازند و پرستش کنند و برای همیشه به آن اقتدا کنند.
و عقاب در دل گفت:"چگونه جسم محبوبی را که جانش با من یکی شده از خود دور کنم؟". پس به آنان گفت:"ایـن را نمیپذیرم، چـرا که مردهی محبـوبم هم به اندازهی زندهاش برای من عزیز است. او را با خود میبرم. اما شما! شما از سر جهالت، اینچنین فرزند مرا به خاک و خون کشیدید و حال با عشقی که او در شما بر انگیخته، خواهانش هستید. او قربانی شد، زندگیاش را فدا کرد و شما شعاعی از زندگی را یافتید. گرچه بر او ظلم کرید، اما به خاطر مهری که اکنون به او میورزید و فقط به عشق او و به خاطر او شما را میبخشم و انتقام نمیگیرم و به شما میگویم هر کسی که مانند فرزند عزیزم عشق بورزد، او را پرواز می دهم و از کک بودن میرهانم و همان بزرگی را به او میدهم که به محبوبم بخشیدم".
دیگر حرفی و دلیلی برای ماندن نبود. عقاب، فرزندش را به منقار گرفت. بال زد و از زمین جدا شد. اوج گرفت، و ککها با حسرت و اندوه بدرقهاش کردند.
فصل یازدهم
عقاب بزرگ، همانطور که کک را در منقار داشت، به سوی بلندترین نقطهی ممکن در پرواز بود. گویی به آنجا کشیده میشد تا حقیقتی افسانه گون را جامهی عمل بپوشاند. او بدون لحظهای استراحت، و با تمام سرعت و توانش پرواز میکرد.
عقاب با چشمانی گریان از دشتها گذشت، از ابرها گذشت، از کوهها گذشت، و سرانجام رسید، به جایی که بلندترین کوه دنیا در آن بود، کوهی که در بلندترین نقطهاش چشمهای عجـیب و اسرارآمیز وجـود داشت، چشـمهای حیات بخش که آب روانش هـر بیجانی را جان میداد، آبی که به رنگ آبی آسمان و از جنس نور بود.

عقاب آنجا نشست. کک را آرام از منقار برگرفت و روی پری از بالش گذاشت. با چشـمان اشک باری که همان نگـاه عشق آلـود در آنها بود به کک نگـریست. گـویی هـم میدانست که چه در پیش است و هم نمیدانست. کک را در آب چشمه انداخت...
لحظاتی بعد در انتظاری سنگین و مبهم، که عشق و اعتماد در آن موج میزد سپری شد؛ انتظاری که قلب عقاب را به شدت میفشرد و ناگهان قلبش از آنچه میدید آنچنان گشوده شد که فریاد برآورد، فریادی از شوق و اشکهایش از شادی و سرور باریدن گرفت...
چشمان عمیق، گشاده و براق عقاب بزرگ را، اشک درخشانتر کرده بود و همین چشمهای درخشان بود که بار دگر آینهی کک کوچک شد.
او که حیاتی تازه یافته و از دل چشمه برخاسته بود، مشتاقانه خود را به نگاه مسرور عقاب سپرد و از آنچه در چشمان شفاف عقاب دید ـ از تصویر خود ـ غرق در حیرتی سرور انگیز شد. آنچه در چشمان عقاب میدید تصویر عقابی زیبا بود. کک به تصویر محبوبش در آمده بود، گویی از درون خود او تولد یافته بود؛ کک دیگر کک نبود، او عقابی بهسان عقاب آسمانی بود و هستی، وجود آنان را به هم میگشود...

وفاداریِ کک کوچک به عقاب بزرگ، او را حیاتی تازه داده بود، حیاتی در کالبد عقاب.
کک از ایمانش زنده شد و به ایمانش جاودان. او جان خود را فدای آسمان کرد، آسمانی که در عقاب بود و آنکه قربانی آسمان شود، هرگز نمی میرد بلکه به آسمان می پیوندد و آسمانی میشود.
مـرده بدم زنـده شدم، گریـه بدم خنده شـدم
دولـت عشـق آمـد و مـن دولـت پاینده شـدم
دیـدهی شـیر است مـرا، جان دلیـر اسـت مـرا
زهـرهی شـیر است مـرا، زهـرهی تـابنده شـدم
گفـت که دیوانه نه ای، لایق این خـانه نـه ای
رفـتم و دیـوانه شـدم، سلسله بنـدنـده شـدم
گفت که تو مست نه ای، رو که از این دست نه ای
رفتم و سرمست شـدم، وز طـرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نه ای، وز طرب آغشته نه ای
پیـش رخ زنـده کنش کشـته و افـکنده شـدم
گفـت که تو زیرکـکی، مست خیـالی و شـکی
گـول شـدم، مـول شدم، از همه برکنده شدم
گفـت که شیـخی و سـری، پیشرو و راهبـری
شیـخ نیَم، پیـش نیَم، امـر تـو را بنده شـدم
گفـت که با بـال و پری، من پـر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش، بـی پر و پـرکنده شـدم
گـفـت مـرا دولـت نـو، راه مـرو رنـجـه مشـو
زانکه من از لطف و کـرم سوی تـو آینده شدم
گفـت مـرا عشـق کهـن، از بر مـا نقـل مکن
گفـتم آری نکـنم، سـاکـن و بـاشـنده شـدم
چشـمهی خـورشـید تویی، سـایه گـه بیـد منم
چونکه زدی بر سر من، پست و گدازنده شـدم
تابش جـان یافت دلـم، واشد و بشـکافت دلـم
اطـلس تـو بافت دلم، دشـمن این ژنـده شدم
از توام ای شهـره قمر، در مـن و درخـود منگر
کـز اثـر خـندهی تـو، گـلـشن خنـدنـده شـدم
بنـده بُدم، شـاه شدم، زهـره بُـدم مـاه شـدم
مـن چـو سهـا بودم نک مهـر درخشـنده شدم
و اکنون وسعتی بیپایان در انتظار پرواز آنان بود. عقاب آسمانی او را نگریست، او را که برای پیمودن گستردگیها بال گسترده بود.
و آن گاه بال گشودند ـ عقاب بزرگ و همپروازش که اکنون همسفر جاودان عقاب آسمانی بود...

و آنان رفتند تا در همراهی ابدیشان اوج نادیدنیها را درنوردند...

عشــق اسـت بـر آسمـان پـریـدن
صـد پـرده بـه هـر نـفَـس دریـدن
اول نـفـس از نـفـس گـسستـن
اول قــدم از قـدم بــریــدن
نـادیـده گـرفـتـن ایـن جـهـان را
مــر دیــده خــویـش را بـدیـدن
زان ســوی نظــر نظــاره کــردن
در کــوچـه سیـنـهها دویــدن
گـفــتـم کـه دلا مـبـارکـت بــاد
در حـلــقـه عــاشـقـان رسـیـدن

پشت جلد:
..... برای پریدن کافیست در من خیره شوی و اگر میخواهی بجهی در من بجو و بایست،
زیرا من بال پروازم و پایان نیازم. پر پریدن منم و راز جهیدن منم. امید به خاک نشستگانم و آرزوی فراروندگانم، و من دردم و درمانم. پایان مرگم و آغاز زندگیام. لکن اگر مرا بشناسی، بیمار میشوی، گرفتار میشوی و در من میمیری اما خوشا به حال آنکه در من میمیرد زیرا من زندگیام و مرگ در من راه ندارد.

1- شاید مجسمههای باستانی چهارپایان بالدار ، مانند شیر بالدار ، اسب و میمون بالدار، چیزی برای گفتن داشته باشند . " م "
**********************
رویای راهست این (رؤیای راه ستین)
شرح و تألیف: شباب حسامی (پریا) ـ نازی حسامی (شیوا)
تصویر گر: منیژه ارونقی ـ ناظر فنی: نوید قنبری_
چاپ اول: 1382 ـ تیراژ 5000 ـ قیمت: 1500 تومان
شابک: 8 7 92656 964 ISBN 964- 92656-7-8
نشر هدایت الهی
کلیه حقوق محفوظ است
حسامی، شباب 1354
رؤیای راهست این/تألیف: شباب حسامی (پریا)
نازی حسامی (شیوا) ـ تهران: هدایت الهی 1382
108 ص ISBN 964- 92656-7-8
فهرستنویسی بر اساس اطلاعات فیبا
داستانهای فارسی ـ قرن 14 الف، حسامی، نازی 1358
ج. عنوان
9ر278 س/8022 PIR 62 / فا 8
1381 ر458 ح تلفکس: 2848777
1381 صندوق پستی: 1164- 13445
کتابخانه ملی ایران 36048 81 م Email: hedayate- elahi @yahoo.com
دریافت صوت کتاب
دریافت متن کتاب
دریافت آلبوم تصاویر
دریافت موسیقی
بازگشت Share
|