بگو: اى بندگان من كه بر خويشتن زياده‏ روى روا داشته‏ ايد! از رحمت خدا مأيوس نشويد. همانا خداوند، همه گناهان را مى ‏آمرزد، كه او خود آمرزنده‏ ى مهربان است. سوره زمر 53                    و پيش از آن كه شما را عذاب فرا رسد و ديگر يارى نشويد، به سوى پروردگارتان روى آوريد و تسليم او شويد. سوره زمر 54                     و از بهترين چيزى كه از جانب پروردگارتان به سوى شما نازل شده پيروى كنيد، پيش از آن كه عذاب الهى ناگهان به سراغ شما آيد، در حالى كه از آن خبر نداريد. سوره زمر 55                    تا [مبادا] كسى بگويد: افسوس بر آنچه در كار خدا كوتاهى كردم! و حقّا كه من از ريشخند كنندگان بودم. سوره زمر 56                     
 

    باغ بان الهی

نام كتاب: باغبان الهي

با الهام از تمثيل باغبان از ايليا " ميم"

مولف: پريا ( شباب حسامي)- اميررضا الماسيان

نشر: ياهو سال

چاپ 1384

 

 

بسم الله الرحمن الرحيم

تقديم به روح الله كلمة الله

 

باغبان الهي

 

 

اي باغبان باغ را درياب كه باغبان بيباغ همچون پرنده‌ي بي پرواز است... بياد آور آنچه ياد كننده را زنده مي كند

و به يادش مي آورد. و بدان كه دانه‌هايي در تو كاشته شده كه اگر برويند كوير روح‌ات بهشت مي‌شود و اگر نرويند در آن كويره شوره‌زار از تنهايي و تشنگي و گرسنگي هلاك مي‌شوي.

نقل از ايليا "ميم"

 

قسمتي از تمثيل باغ‌بان الهي

زمين مهيا و باغ مشتاق روييدن و باغبان در انتظار برخواستن و اين در فكر خدا بود. شدن با فكر خدا بود و شدني جز آن نبود. پس آن يگانه انيشنده انديشيد و انديشه‌اش اشاره‌وار سرشار از شيء شد. باغبان از خواب نيستي برخواست، باغ  يافته را يافت و به آن يافتن، باني آن شد پس او را باغ‌بان ناميدند و كارش را باغ‌باني...

برگرفته از مكتوباتي به قلم ايليا "ميم"

 

مقدم داستان

براي نوشتن مقدمه ضروري ديدم كه مطلبي را بازگو كنم.

اول اين كه روش‌هاي متعددي براي مبارزه با نفس و كنترل آن در تعليمات زندگي متعالي و روح‌زايي وجود دارد. اين تعليمات در آموزش‌هاي ايليا "ميم" با مثال‌هاي مختلفي بيان و براي وضعيت‌هاي متفاوتي در نظر گرفته شده است. روشي كه به صورت اشاره‌وار در اين داستان مورد بحث قرار گرفته يكي از شيوه‌هاي غير مستقيم كنترل نفس محسوب مي‌شود.

و ديگر اينكه بايد باز هم اعتراف كنم كه من ذره‌اي از كارم را متعلق به خود نمي‌دانم بلكه همه آن را حاصل الهام و نگاه ايليا "ميم" مي‌دانم و همه آن را خالصانه و وفادارانه به او تقديم مي‌كنم.

(شباب حسامي) پريا

 

پيش گفتار

اين داستان بر اساس برداشت‌هايي از تمثيل باغبان الهي از بيانات ايليا "ميم" و با نگاهي به برخي از زواياي تعاليم ايشان درباره‌ي مواجهه با نفس شيطاني نوشته شده است.

سعي شده حتي المقدور عناصر و روند وقايع داستان قرينه واقعيات پيرامون موضوع مواجهه انسان و نفس شيطاني باشد. از اين ديدگاه باغبان، درخت متجاوز و باغ قرينه‌اي از خود آگاهي، نفس شيطاني، حوزه‌ي وجود و زندگي شخص است.

 به نظر مي‌رسد كه باغبان و باغ، در تعاليم الهي، داراي معنا و وجه تمثيلي مهمي باشد. به طور مثال در قرآن همواره از بهشت به صورت باغي زيبا با درختان و ميوه‌هاي گوناگون و نهرهاي روان ياد شده است. اشاره به باغ عدن در كتب عهد عتيق و تمثيل برزگر (باغبان) در گفتار حضرت مسيح (س) در انجيل، از جمله مصداق‌هاي ديگر اين مضامين است.

هم‌چنين درباره وجه تمثيلي درخت نيز اشاراتي در اديان وجود دارد. به طور مثال درخت سدره المنتهي كه گفته شده درخت عظيمي در سمت راست عرش است و نيز درخت زقوم كه درختي است برآمده از بن جهنم كه ميوه‌هاي تلخ آن غذاي جهنميان است.

با توجه به گستردگي و اهميت وجه تمثيلي باغبان و باغ، توضيحي در اينجا لازم به نظر مي‌رسد.

اين تمثيل و نيز اكثر تمثيل‌هاي موجود در تعاليم الهي، در واقع بياني ساده از حقايقي چند وجهي‌اند كه هر كس به نسبت زمينه‌هاي ذهني خود، مي‌تواند به بخش‌هايي از آن واقف شود. بر اين اساس آنچه در اين متن آمده نيز بيان كاملي از مثيل باغبان الهي نيست.

در واقع اين تمثيل داراي زواياي ناگشوده بسياري است. به طور مثال شخصيت باغبان الهي داراي وجوه متعددي از جمله احياگري، پروردگاري، تعليم دهندگي، خلاقيت، مبارزه گري و... است كه هر كدام داراي ظرايف خاص خود هستند كه تنها به برخي از آنها در اين داستان پرداخته شده و از بسياري ديگر (به تناسب محوريت داستان) گذر شده است.

اين توضيح از اين نظر لازم است كه ذهن انسان غالباً تمايل به محدود كردن تعاليم دارد و با محدود پنداشتن تعليمات، در اصل خود را از عمق دانش محروم مي‌كند. به عبارتي در حالي كه عمق تعاليم الهي نامحدود است انسان به پوسته يا وجهي از آن بسنده مي‌كند و خود را از وجوه ديگر محروم مي‌نمايد.

توضيح ديگر اين كه اين داستان بيش از آن كه حال و هواي حسي داشته باشد، داراي گرايش غالب ذهني است. به نظر مي‌رسد اين گرايش غالب تا حد زيادي به موضوع اصلي داستان مربوط است. مواجهه با نفس تاريك (از اين زاويه) بيشتر رويكردي ذهني دارد و از اين رو ترسيم فضاي حسي را كمتر مي‌طلبد.

در پايان از تمام دوستاني كه در به ثمر رسيدن اين اثر نقشي داشته اند، صميمانه تشكر مي‌كنم.

اميررضا الماسيان

 

آغاز

مرد باغبان با حسرت به باغ ويرانه‌اش نگاه كرد وبا خود فكر كرد شايد اين آخرين باري باشد كه باغ را مي‌بيند. او ديگر طاقت ماندن بيشتر و ديدن زندگي رو به ويراني اش را نداشت. چرا اين طور شده بود؟ چرا مي‌بايست او چنين سرنوشتي داشته باشد؟ چه اشتباهي انجام داده بود كه مكافات آن از كف رفتن كل زندگي‌اش باشد؟ اصلاً آيا او مقصر بود يا اين جبر زمان و زندگي بود؟

اين سوالات مدام در ذهنش تكرار مي‌شد و پاسخي پيدا نمي‌كرد. شايد هم واقعاً به دنبال جواب نبود بلكه اين تنها عكس العملي بود كه مي‌توانست داشته باشد. وقايع آنقدر با سرعت پيش آمده بودند كه او هنوز فهم درستي از آنها نداشت.

اكنون باغبان در حال ترك خانه و باغش كه به ويرانه‌اي تبديل شده بود، سابقه‌ي مبهم آن وقايع را براي چندمين بار در روزهاي اخير، با خود مرور مي كرد.

روزگاري او باغبان خوشبختي بود. باغي داشت كه به واسطه‌ي رسيدگي و توجه او، سرشار از نعمت‌ها و زيبايي‌ها بود. باغي مشجر با درختاني مملو از ميوه‌هاي رنگارنگ كه طعم‌هاي گوناگوني داشتند؛ گل‌هايي با رايحه‌ي مست كننده و نهري روان با آبي زلال و هميشه گوارا.

غير از درختان و گياهان، پرندگان آوازخوان، پروانه‌ها، سنجاب‌ها، زنبورهاي عسل، زنجره‌ها و كرم‌هاي شب‌تاب، از ديگر ساكنان اين باغ بهشت‌گون بودند.

 

                 

 

همه چيز در اين باغ در اوج زيبايي، تعادل و هماهنگي بود. رنگ‌ها، بوها، صداها، آوازها و زندگي...

باغبان نه تنها صاحب اين باغ، بلكه عاشق آن بود. اين باغ و درختانش براي او نفس زندگي و حيات بودند.

آن وقت‌ها او روزش را با مشاهده تلالو انوار آفتاب كه از ميان برگ‌هاي درختان به چشم مي‌آمدند آغاز مي‌كرد و با رسيدگي به باغ ادامه مي‌داد. آب دادن درختان، كندن علف هاي هرز، تقويت و نرم نگه داشتن زمين، جلوگيري از نفوذ آفت‌ها و پيشروي آنها، كاشتن دانه‌هاي جديد، چيدن ميوه‌ها و... كاركردن در باغ فقط حرفه او نبود بلكه زندگي‌اش و حتي تفريحش هم بود.

او در طول روز چندبار در اطراف باغ قدم مي‌زد و به همه‌ي گياهان سركشي مي‌كرد و در اين پياده روي‌ها از رايحه گلها و شكوفه‌هاي درختان سرمست مي‌شد. گاهي به آواي نشاط آور پرندگان گوناگون گوش مي‌كرد و گاهي غرق تماشاي بازي‌هايشان مي‌شد.

باغ درختان زياد و گوناگوني داشت كه هر كدام ويژگي اعجاب‌آوري داشتند. برخي از آنها در تمام فصل‌هاي سال ميوه داشتند و برخي ديگر درختاني بودند كه هر سال ميوه‌اي با طعم و خاصيتي جديد مي‌دادند؛ هم‌چنين درختان ديگري كه داراي شيره و عصاره‌اي نيروزا و نشاط‌آور بودند.

اكثر شب‌ها باغبان زير آسمان و در محوطه‌اي كم درخت، آتشي روشن مي‌كرد و به صداهاي شبانه‌ي باغ گوش مي‌داد كه برايش آرامش دهنده‌ترين نجواهاي جهان بود. اين آواها تركيبي بود از صداي نسيم شبانه كه در ميان برگ درختان مي‌پيچيد و زمزمه آب رواني كه گويي شب‌ها نرم‌تر و آرام‌تر از زمين مي‌جوشيد و جريان داشت. گاهي صداي زنجره‌ها يا آواي شباهنگي به اين تركيب اضافه مي‌شد.

 

او شب‌ها با گوش سپردن به اين آوازها و با استشمام عطر گل ها به خواب مي‌رفت و شيرين‌ترين روياهايي را مي‌ديد كه كسي مي‌تواند تصورش را بكند.

تنها نقطه‌ي تاريك زندگي باغبان، وجود يك دشمن مكار بود. اين دشمن، جادوگري بود كه چشم ديدن سرسبزي و رونق باغ و خوشبختي او را نداشت و هميشه سعي مي‌كرد به هر نحوي كه شده به آن باغ صدمه بزند، اما هر بار شكست مي‌خورد. اين جادوگر كه در سحرهاي شيطاني و مخرب تبحر زيادي داشت، پس از بارها شكست، روزي براي از بين بردن باغ و نابودي باغبان، كه آرزويش بود، نقشه‌اي شوم و مكارانه طرح كرد.

همه چيز از آن روزي شروع شد كه باغبان، مرد ناشناسي را در حوالي باغ خود ملاقات كرد.

در بين صحبت‌ها، آن مرد نهالي عجيب و رنگارنگ را به باغبان نشان داد و از خواص و رشد سريع و باردهي فراوان آن گياه تعريف كرد. او آن را بي نظير و به همراه آورنده دگرگوني هاي بنيادي در زندگي صاحب آن دانست، و گفت كه تنها اگر همين يك نهال در باغ كسي باشد برايش كافي است، چون آنقدر سريع ميوه مي‌دهد كه شخص از داشتن درختاني ديگر بي‌نياز مي‌شود و از اين نظر با هيچ درخت ديگري قابل مقايسه نيست.

باغبان كه عاشق گياهان بود و از طرفي چنين نهالي را تاكنون نديده بود، از شوق داشتن آن بي‌تاب شد. او از مرد رهگذر پرسيد كه چطور مي‌تواند يك نهال از اين درخت را تهيه كند؟ رهگذر گفت كه در آن حوالي هيچ كس چنين نهالي ندارد، ولي او به آن دسترسي دارد و مي‌تواند در حق باغبان لطف كند و آن نهالي را كه به همراه دارد به او بدهد. به نظر مي‌رسيد كه از روي خيرخواهي، نهال را به باغبان مي‌بخشد. باغبان خليل خوشحال شد و از او تشكر كرد كه چنين نهال بي‌نظيري را به او بخشيده است ...

 

                                            

 

باغبان با اشتياق زياد نهال را در محل مناسب ياز باغ كاشت و شروع به رسيدگي به آن كرد. نهال كوچك به سرعت شروع به رشد كرد و در عرض چند روز به اندازه يك درخت تنومند شد. اين اتفاق باعث خوشحالي و جلب توجه باغبان شد و او به تدريج، به نسبت گياهان و درختان ديگر، توجه خاص و بيشتري را به اين نهال جديد نشان داد.

پس از چند روز، تنه درخت بسيار قطور شد، شاخه‌هايش سر به آسمان كشيد و ريشه‌اش در زمين وسعت گرفت، به طوري كه ظاهر يك درخت صدساله تنومند را به خود گرفت.

 

                           

 

ريشه‌ي اين درخت اگر چه نمي‌توانست خيلي عميق در زمين فرو رود اما به طور عجيبي در عمق كم، گسترده و پهناور مي‌شد. يكي ديگر از ويژگي‌هاي درخت عجيب اين بود كه درخت در حين رشد سريع، به سرعت ميوه مي‌داد. وقتي باغبان متوجه چنين خاصيتي در درخت شد، ديگر از داشتن آن سر از پا نمي‌شناخت و توجه و علاقه‌اش نسبت به آن چند برابر شد. او كه حالا شروع به تغذيه از ميوه‌هاي آن كرده بود، با گذشت زمان، توجهش نسبت به بقيه‌ي گياهان، كمتر و كمتر مي‌شد. باغبان هر قدر به آن درخت رسيدگي مي‌كرد، سرعت ميوه دهي آن بيشتر مي‌شد تا جايي كه باغبان مي‌توانست مراحل رشد و رسيدن يك ميوه را در طي چند دقيقه شاهد باشد.

روزها گذشت و درخت به رشد بي‌امان خود ادامه مي‌داد. رشد سريع درخت و بي‌توجهي باغبان به ديگر درختان باغ، موجب شد كه درختان و گياهان ديگر باغ، كم‌كم ضعيف شوند.

درخت با رشد سريع ريشه‌اش در تمامي جهات، تمام قوت زمين را به خود جذب مي‌كرد، به طوري كه هيچ گياه ديگري نتواند از زمين تغذيه كند و در واقع، راز رشد سريعش نيز همين موضوع بود. پس از مدتي ديگر درختان ميوه ندادند؛ به تدريج برگ‌هايشان هم رو به زردي مي‌رفت و شادابي آنها محو و ناپديد مي‌شد. باغبان غافل تحت تاثير جادوي اين درخت، فقط از ميوه‌هاي آن تغذيه مي‌كرد كه ظاهري خوش آب و رنگ داشتند.

 

                          

 

به اين ترتيب با گذشت زمان، گياهان و درختان رو به خشكي گذاشتند و باغ رو به نابودي رفت. ديگر از رايحه جان بخش گل‌ها و شكوفه‌ها، رقص پروانه‌ها و آواز پرنده‌ها خبري نبود. پرندگان و سنجاب‌ها و ديگر ساكنين باغ آنجا را ترك كردند و تنها درخت عجيب بود كه رشد مي‌كرد و ريشه‌هايش زمين، و شاخه‌هايش اكثر محوطه‌ي باغ را كه همچون خرابه‌اي متروك شده بود، فرا گرفته بودند.

اما باغبان كه تمام توجهش به درخت معطوف بود، توجهي به خشك شدن باغ نداشت.

باغبان ديگر توان و نشاط و شادي قبلي خود را نداشت، از زندگي لذت نمي‌برد؛ حتي حافظه‌اش هم دچار اختلال شده بود و نمي‌توانست آن همه خوبي‌ها و زيبايي‌هاي پيشين باغ را به ياد آورد. او كم تحرك، افسرده، بي‌حوصله و كم‌حافظه شده بود، حتي فكرش هم به خوبي كار نمي‌كرد. ميوه‌هاي آن درخت، كه حالا تنها غذاي او را تشكيل مي‌دادند فقط او را "سير" مي‌كردند اما ارزش غذايي كمي داشتند و حالا او ضعيف و ناتوان شده بود.

باغبان مي‌ديد كه زندگي‌اش در حال خراب شدن است، اما هنوز علت آن را نمي‌دانست. با وجودي كه در درونش احساس تيرگي و تاريكي داشت، به‌طور مبهمي حس مي‌كرد كه اين تغيير وضعيت و خرابي اوضاع با آن گياهي كه به تازگي كاشته ارتباط دارد، اما باورش نمي‌شد.

روزهاي ديگري نيز سپري شدند. پس از مدت‌ها شاخه‌ها، ساقه‌ها و ريشه‌هاي درخت سلطه‌جو حتي به محدوده خانه باغبان، در مركز باغ هم وارد شدند و با قدرت و سرعت رشد خود باعث خرابي خانه بر سر باغبان شدند. در اين موقع باغبان كم‌كم متوجه‌ي سلطه‌جويي بيش از حد درخت جديد شد.

 اگر چه درون باغبان پر از تيرگي بود، اما يك چيز را فهميد و آن اين كه، آن درخت عامل تمام بدبختي اوست؛ اگر چه نمي‌دانست كه چطور يا چرا. پس تصميم گرفت كه با باقيمانده توانش، درخت سلطه جو را از بين ببرد.

با اين نيت، تبر خود را برداشت و به جان تنه و شاخه‌هاي درخت كه هر كدام به قطر يك درخت تنومند شده بودند، افتاد. او مي‌بايست حفاظي را كه درخت با شاخه‌هاي قطورش به دور خود ساخته بود مي‌شكست تا به ساقه اصلي دسترسي پيدا كند. اما او در اين مدت خيلي ضعيف شده و به همان نسبت، درخت بسيار تنومند شده بود. او يك شبانه روز تلاش كرد تا بالاخره موفق شد. پس از مدت‌ها، با خوشحالي از نتيجه‌ي كار خود، به استراحت پرداخت.

 

                             

 

صبح روز بعد كه از خواب بيدار شد، چيزي را كه مي‌ديد، باور نمي كرد: درخت، سر جاي قبلي‌اش بود و ساقه و شاخه‌هاي جديد و بزرگ و قدرتمندي در آورده بود كه حتي از شاخه‌هاي قبلي نيز ضخيم‌تر به نظر مي‌رسيدند.

باغبان درمانده،  مجدداً با تبر به جان درخت افتاد اما پس از مدت كوتاهي، به جاي يك شاخه، دو شاخه ي قوي مي‌روييد. او تسليم نشد و مدت زيادي براي نابود كردن درخت تلاش كرد، اما درخت سلطه‌گر هر دفعه خود را به نحو جديدي بازسازي مي‌كرد. گويي درخت شيطاني، نيرويي را كه باغبان صرف جنگيدن با او مي‌كرد، به خود جذب مي‌نمود و قوي‌تر مي‌شد.

 او چون از تلاش خود نتيجه‌اي نگرفت، روز بعد سعي كرد كه با توسل به دوستان و آشنايانش، دست به مبارزه عليه اين درخت متجاوز بزند، اما تلاش آنها هم در اين‌باره به جايي نرسيد. هر قدر به درخت حمله مي‌شد، بيشتر قوت مي‌گرفت. هر قسمتي از درخت را مورد حمله قرار مي‌دادند، درخت در اندك مدتي خود را قوي‌تر و به شكل ديگري بازسازي مي‌كرد.

از آنجا كه ريشه‌هايش بيشتر نقاط زمين را در برگرفته بود، حتي مي‌توانست خود را در نقطه‌اي غير از جاي اول بازسازي و يا تكثير كند. پس از مدتي دوستان باغبان كه از تلاش بي‌حاصل خود خسته شده بودند او را با مشكلش تنها گذاشتند.

سرانجام، باغبان، نااميد از همه جا، خسته و شكست خورده در گوشه‌اي نشست. ضعف زياد و رشد سريع درخت، او را درمانده كرده بود. باغبان غرق اندوه شد.

ديگر زندگي براي باغبان معنايي نداشت. زحماتش به هدر رفته، زمينش در تصرف درخت سلطه‌گر قرار گرفته، خانه‌اش از فشار ريشه‌ها و شاخه‌هاي درخت، ويران شده و خودش از نااميدي و ضعف، نزديك به مرگ بود. او همه چيزش را از دست داده بود: زندگي‌اش، قدرتش، اميدش، باغش، خانه‌اش و....

او ديگر نه توان مبارزه داشت و نه ياراي ايستادن و شاهد نابودي باغ بودن. عاقبت، باغبان از فرط اندوه باغ را ترك كرد و سر به بيابان گذاشت.

 

                                   

 

باغبان در حالي كه از باغ دور مي‌شد، گاهي به دورنماي باغ ديروز و ويرانه امروز نگاه مي‌كرد و قلبش از وضعيت باغ و سرنوشت خودش فشرده مي‌شد.

 

سرگرداني

 

او روزهاي متوالي، در صحرايي وسيع، بي‌هدف، افتان و خيزان مي‌رفت و هر لحظه به نوعي باغ بهشتي خود را به ياد مي‌آورد.

وقتي شدت آفتاب توانش را مي‌گرفت به ياد هواي خنك و نسيم فرح‌بخش باغ مي‌افتاد و اين‌كه چطور زير سايه‌ي درختان استراحت مي‌كرد.

در اوقاتي كه گرسنگي به او فشار مي‌آورد، به ياد ميوه‌هاي خوش طعم درختان باغش مي‌افتاد كه هنگام خوردن آنها از رايحه‌شان به وجد مي‌آمد و طعم آنها تا مدت‌ها در كامش ماندگار بود؛ در حالي كه اكنون با خوردن مردارها و باقيمانده غذاي شكارچيان دشت رفع گرسنگي مي‌كرد.

به هنگام تشنگي، آب زلال نهري را كه در آن باغ روان بود، به ياد مي‌آورد و اين‌كه چطور روزهاي گرم تابستان را در حوضچه‌اي در كنار سرچشمه‌ي نهر، آب‌تني مي‌كرد؛ در حالي كه او اكنون مجبور بود از هر لجن آبي كه در سر راهش قرار مي‌گرفت خود را سيراب كند، چون معلوم نبود كه باز هم بتواند آبي پيدا كند.

در لحظات فشار تنهايي، رابطه‌ي عميقي را كه با جانداران آن باغ داشت به ياد مي‌آورد؛ آواز پرندگان، رقص قاصدك‌ها در نسيم، زمزمه‌ي بال پروانه‌هايي كه به دنبال جفت خود لحظه‌اي آرام نداشتند و آواز لطيف آب نهر در بستر زمين، كه هر كدام مثل صداي آشناي دوستي صميمي بودند. ولي او اكنون همدمي غير از مارها و كفتارها نداشت.

باغبان شب‌ها از ترس گزندگان و عقرب‌هاي كوير و سرماي شب نمي‌توانست بخوابد. و در اين حال ياد خوابيدن در هواي فرح بخش باغ در او زنده مي‌شد و نير افسوس، قلبش را مجروح مي‌كرد.

 

                                    

                       

                     

باغبان تمام اينها را و خيلي بيشتر از اينها را به خاطر مي‌آورد و به هر لحظه از زندگي پيشين خود افسوس مي‌خورد و درد جانكاه افسوس، بيش از تمامي اين محروميت‌ها او را از درون رنج مي‌داد.

از آنجا كه رنج و پشيماني از اشتباهات، مانند آبي است كه مي‌تواند گناهان و غفلت‌ها را پاك كند و به روح انسان شفافيت ببخشد، رنج‌هاي باغبان نيز به تدريج موجب بيداري او از غفلت گشت.

چند روز بود كه او در بيابان سرگردان بود؟ نمي‌دانست. به هر حال آن روز او در آن تنهايي به ياد پدرش افتاد كه سال‌ها پيش از دنيا رفته بود.

او متوجه شد كه ايام گذشته را بيشتر و واضح‌تر به ياد مي‌آورد. شايد به خاطر اين بود كه در تمام روزهاي گذشته كاري غير از فكر كردن به آن زمان نكرده بود.

آن روز به ياد حكايتي افتاد كه پدرش كه او هم باغبان بود، زماني براي او تعريف كرده بود. پدرش گفته بود كه در مقطعي از زندگي‌اش باغ او دچار آفت ناشناخته‌اي شد كه اكثر درخت‌ها را از بين برد، اما او با راهنمايي گرفتن از كسي كه باغبان بزرگ مي‌خواندش، توانسته بود بر اين آفت غلبه كند و در نهايت باغ خود را نجات دهد.

آن روز پدرش از موجودي افسانه‌اي ياد كرده بود. داناترين فردي كه تمام اسرار گياهان، زمين و جانداران را مي‌دانست. او گفته بود كه در روزگاران بسيار قديم، اين موجود افسانه‌اي كه باغبان بزرگ مي‌خوانندش، در جايي كه كسي نمي‌داند، باغي ساخت كه در اوج زيبايي و سرشار از خوبي‌ها  و شگفتي‌ها و اسرار بود.

آن باغ، اسرار و ناگفتني‌هاي بسيار داشت، از آن جمله اين كه برخي مي‌گفتند كه با الهام از اين باغ بود كه نخستين باغ‌ها بر روي زمين ساخته شدند و هنر باغباني شكل گرفت و حتي امروزه هم اوصاف آن باغ نخستين كه توسط باغبان بزرگ ساخته شده بود، در بعضي كتاب‌ها و داستان‌هاي كهن وجود دارد.

باغبان بزرگ و باغ افسانه‌اي‌اش در پرده‌اي از اسرار پنهان شده‌اند. اما هر از گاهي، شايد در هر نسلي، يك يا چند نفر هستند كه موفق مي‌شوند باغبان بزرگ و يا باغ اسرارآميز او را ببينند.

با يادآوري اين موضوع، نور اميدي در دل باغبان روشن شد. شايد اگر باغبان بزرگ را پيدا مي‌كرد، مي‌توانست مشكلش را حل كند، زيرا او را دانا بر اسرار زمين، باغ‌ها و گياهان مي‌دانستند.

او حتماً اين گياه متجاوز را مي‌شناخت و راه پيروزي بر آن را مي‌دانست.

باغبان با اين اميد، آغاز به جستجو كرد. او كه تاكنون سرگردان و بي‌هدف زندگي‌اش را مي‌گذراند، حالا هدفي داشت: يافتن باغبان بزرگ.

 

                                    

 

روزهاي پياپي، در اين جستجو، به هر سمتي مي‌رفت و از هر كسي نشان او را مي‌گرفت. جستجوهايش در ابتدا بي‌حاصل بود، چون همه باغبان بزرگ را دست نيافتني و افسانه مي‌پنداشتند، و او را كه به دنبال چنين افسانه‌اي بود ابله مي‌خواندند. اما در بين ده‌ها نفر گاه معدود افرادي بودند كه افسانه باغبان بزرگ را چيزي بيش از يك حكايت كهن مي‌دانستند. حتي معدودي بودند كه اشخاصي را مي‌شناختند كه براي لحظاتي به ديدار باغبان بزرگ يا باغ اسرار آميز او نايل شده بودند.

البته هيچ‌كدام از آنها محل دقيق باغبان بزرگ را نمي‌دانستند و عقيده داشتند كه او تنها براي كساني قابل دسترس مي‌شود كه حقيقتاً به دنبال يافتن او باشند، نه فقط از سر كنجكاوي و هيجان‌طلبي.

پس از مدتي جستجو، عاقب او شخصي را يافت كه باغبان بزرگ را از نزديك ملاقات كرده بود.

 

                                   

 

آن شخص به باغبان گفت كه جاي مخصوص باغبان بزرگ را نمي‌داند اما اين را مي‌داند كه اگر به "سمت شمال" حركت كند و قصدش براي يافتن او محكم باشد، به نوعي باغبان بزرگ را خواهد يافت، چون او در نواحي شمالي بيش از جاهاي ديگر ديده شده است. از اين گذشته آن مرد نيز براي يافتن او، به همين منوال عمل كرده بود. البته قابل پيش‌بيني نبود كه باغبان چه موقع موفق مي‌شود، اما اگر دلسرد نشود و عزمش را از دست ندهد به هر حال باغبان بزرگ، خود را به او مي نماياند، چون او بسيار داناست و از كساني كه به دنبال يافتن او هستند با خبر است.

مرد باغبان حركت خود را به سمت شمال آغاز نمود و روزها و شب‌هاي زيادي را در جستجوي باغبان دانا طي كرد. در سر راهش از شهرها و دهكده‌هاي زيادي گذر كرد و در هر كدام، از باغبان بزرگ مي‌گرفت اما نتيجه‌اي نداشت.

پس از گذشتن از چند سرزمين، به شوره زاري لم‌يزرع رسيد كه در آن مردي در حال شخم زدن و آماده كردن زمين بود.

 

                                   

 

باغبان در ابتدا با تعجب به تلاش به ظاهر بي حاصل مرد خيره شد. زمين تفتيده و كوير گونه بود. باغبان با خود انديشيد كه چطور ممكن است كسي فكر كند كه در اين مكان مي‌توان كشت و زرع كرد؟ ابتدا مي‌خواست از آن منطقه بگذرد و سفرش را ادامه دهد، اما تلاش جدي مرد ناشناس توجه او را جلب كرد. روز رو به اتمام بود و او به هر صورت نمي‌توانست تا تاريكي هوا مسافت چنداني را به پيمايد، از اين رو به سوي مرد ناشناس رفت و به او نزديك شد و از او درباره‌ي جايي براي گذراندن شب در آن حوالي سوال كرد. مرد به او گفت كه در اين شوره‌زار بزرگ، كسي جز او زندگي نمي‌كند اما گفت شب را مي‌تواند همراه او باشد. باغبان به دليلي كه نمي‌دانست، در برخورد با او خيلي احساس راحتي و رهايي مي‌كرد. رهايي از آن همه فشار و ناراحتي. بي‌درنگ پيشنهاد او را پذيرفت.

شب از راه رسيد. آنها كنار آتش نشستند و ضمن نگاه كردن به شعله‌هاي آتش، صحبت‌هايي بين‌شان مي‌گذشت. بيشتر اين باغبان بود كه از وضع و زندگي مرد ناشناس سوال مي‌كرد، گويي برايش مهم بود كه درباره‌ي او بيشتر بداند، اما با هر جواب مرد ناشناس، به حيرتش افزوده مي‌شد.

[1]

 

در بين صحبت‌ها، عاقبت باغبان، دل به دريا زد و از او درباره دليل شخم زدن آن شوره زار كه از نظر باغبان كاري غير عاقلانه بود، سوال كرد. مرد ناشناس با لحني آرام اما مقتدر پاسخ داد:

باغبان راستين آنست كه زمين مرده را زنده كند و شوره‌زار را به شيره‌زار بدل نمايد. پروراندن زمين حاصلخيز كه خود مي‌رويد و محصول مي‌دهد هنر نيست. طبيعي است كه بتواند بيمار رو به موت را درمان كند درمانگر است نه آنكه به بيماري‌هاي ناچيز مي‌پردازد.

 

باغبان از قدرت كلام و روشن‌بيني آن مرد ناشناس در حيرت بيشتر فرو رفت.

پس از اندكي سكوت، باغبان بدون آنكه خود بداند چرا، به مشكل زندگي‌اش اشاره كرد و از آنچه او را مجبور به ترك خانه و باغش و آواره بيابان ها كرده بود، صحبت كرد.

مرد ناشناس بي‌آنكه حالتش تغيير كند و از آرامش خود خارج شود، هم‌چنان خيره به شعله‌هاي آتش مي‌نگريست. گويي چيزهاي زيادي را در شعله‌هاي آتش مي‌ديد. سپس چند كلمه‌اي درباره‌ي زندگي باغبان گفت. اما باغبان حتي در خلوت خود چنين واضح در مورد آنچه او درباره‌ي زندگي‌اش مي‌گفت، نينديشيده بود و تا كنون متوجه آن نشده بود.

 

                                         

 

باغبان فكر كرد اين شخص كيست كه چنين جزئياتي را درباره‌ي مشكل او و تلاش‌هايش مي‌داند؟ او هر كه بود، به وضوح  شخصي اسرار آميز بود. شايد او باغبان بزرگ بود! اما از طرفي او تصور ديگري از باغبان بزرگ در ذهن خود پرورده بود. او بيشتر انتظار داشت باغبان بزرگ را در باغ بهشت مانند و زيبايش ملاقات كند و نه در يك شوره‌زار!

 

                              

 

پس از مدتي سكوت، باغبان به اميدش براي يافتن باغبان بزرگ و حل مشكلش اشاره كرد و از مرد ناشناس خواست تا اگر مي‌تواند او را در يافتن باغبان بزرگ راهنمايي كند.

مرد ناشناس گفت: او را گم نكن.

باغبان فكر مي كرد كه مرد ناشناس به درستي متوجه منظور او نشده است. گفت: ولي من هنوز او را پيدا نكرده‌ام.

و دوباره پاسخ شنيد: او را گم نكن.

اعتماد به نفس عميقي كه در كلام مرد ناشناس بود باغبان را دوباره تحت تاثير قرار داد.

با خود گفت شايد اين جواب هم از نوع همان كاريست كه اين مرد بروي آن كوير مرده انجام مي‌داد و سري در آن است.

- اما كجاست؟ كو باغبان بزرگ؟ او كيست؟

او همان‌جاست كه روح تو را به خود مي‌خواند و مي‌كشد و خيره مي‌سازد. آنجا كه قلب تو مي‌رود.

 

- ولي اگر ندانم كه روح و قلبم چه مي‌گويد و به كجا اشاره مي‌كند، آن وقت چه؟

آن كه بزرگ است نشانه‌هاي بزرگ دارد. و باغبان بزرگ نشانه‌هاي خود را.

 

- خواهش مي‌كنم بيشتر درباره‌ي او برايم بگو.

او باد بهار است و ابر باران زا كه زمين مرده را زنده مي‌كند و درختان را از خواب مرگ بيدار مي‌سازد. كشاورزيست كه جواهر مي‌كارد و جوهر زندگي را بار مي‌آورد. او به ياد آورنده پر از ياد است كه خود از ياد رفته است...

 

- آيا من تا به حال او را ديده‌ام؟

اهل او او را ديده‌اند و يافته‌اند و گم نكرده‌اند. اهل باغ درختان را حتي در زمستان هم مي‌شناسند لكن نا اهلان درخت را در بهار و حتي در آن هنگام كه ميوه‌اش رسيده باشد، تشخيص نمي‌دهند. آنان هرگز درخت را نشناخته‌اند و شاخه را از ساقه نيافته‌اند.

 

- او را چطور مي‌توانم ببينم؟ راه به دست آوردنش را برايم بگو اي مرد بزرگ!

بزرگ‌ترين چيزها ديده نمي‌شوند چون در چشم محدود نمي‌شوند. به دست نمي‌آيند زيرا دست قادر به نگه داري آن نيست. ملك شخصي نيستند زيرا هيچ شخصي توان چنين مالكيتي را ندارد. بزرگ‌ترين ها آزاد هستند و ريشه در نامحدود دارند لكن مرواريد ناياب، شايسته‌ي غواص اقيانوس پيماست.

 

باغبان كه شيفته‌ي كلام مرد ناشناس كه ندانسته مرد بزرگ خطابش كرد، شده بود، گويي در عمق روح خود فرو رفته و ناگهان بيرون جهيد و با خود گفت: اما من ديگر باغبان بزرگ را نمي‌خواهم. بودن در حضور اين مرد يگانه، خود حلال همه مسائل و مشكلات من است. با او مي‌مانم و با او زندگي مي‌كنم. و باز پرسيد:

- اما تو، تو كيستي؟

من آن دورم كه نزديكم.

- به من بگو. بگذار تو را بشناسم. چون از اين لحظه، ديگر همه‌ي زندگي من تغيير كرده و خيلي چيزها برايم بي‌معنا شده و رنگ باخته. تمنا مي‌كنم به من بگو كه هستي.

مرد ناشناس كه هم‌چنان با آرامش عميق خود خيره به شعله‌هاي آتش مي‌نگريست، آهسته سرش را بالا آورد و به آسمان پر ستاره نگاهي انداخت و گفت:

وقتي به آسمان نگاه مي‌كني، چقدر از آن را مي‌تواني ببيني؟ و حتي اگر گوشه‌اي از آسمان را ديدي چگونه روح آسمان را مي‌بيني... من در باور تو نمي‌گنجم همان‌طور كه در باور خود نگنجيده‌ام. روح آسمان به ايمان شناختني‌ست...

 

- چيزي بگو كه من بفهمم.

از بينهايت چگونه مي‌توان گفت كه فهميد و چه مي‌توان گفت كه شنيد. پس به تو مي‌گويم من در بي‌نهايتم. حفره‌ي زندان توام. رهاننده‌ام و آزاد كننده‌ي روح توام. نوري در شب تاريكم. آتشي در انجمادم لكن به اين آتش سوزاننده وارد نشو زيرا روح تو را به آتش مي‌كشد و جان تو را مي‌سوزاند و نفس تو را خاكستر مي‌كند. به آن نياميز كه تو را در خود مي‌بلعد و به مانند خود بدل مي‌كند و از تو چيزي به جا نمي‌ماند. تو حالا نمي‌تواني با من بماني زيرا تحمل اسرار شب و سكوت كوير در تو نيست. تو بايد به مسئوليتت عمل كني و آن‌گاه شايد ماندني در كار باشد.

 

باغبان كه مجذوب روح و نگاه مرد ناشناس شده بود با شنيدن اين كه نمي‌تواند آنجا بماند و بايد دوباره به آن زندگي كسالت بار و بي‌جذبه بازگردد، اميد نوپايش از پا در آمد. خواست اعتراض كند اما با اقتداري كه در كلام مرد ناشناس ديده بود هر حرف ديگري را بيهوده مي‌دانست، پس كلام مرد يگانه را پذيرفت و با اطمينان كامل به خود گفت بله اين همان باغبان بزرگ است و اين همان چيزيست كه روح و قلبم مي‌گويد پس بايد به دقت به حرف‌هايش عمل كنم و از آنچه مي گويد پيروي كنم.

مرد ناشناس كه اكنون به كشف باغبان، همان باغبان بزرگ و بي‌همتا بود، به باغبان گفت:

اكنون به چشمان من نگاه كن و از آن به مشكلت بنگر.

 

باغبان چند لحظه‌اي به چشمان باغبان بزرگ نگاه كرد. انگار نوري بر مشكل زندگي‌اش تابيدن گرفت و شروع كرد به توضيح دادن آنچه پيش از آن نمي‌دانست.

باغبان گفت: ان درخت ويرانگر را مي‌شناسم.

منشأ اين مشكل، همان جادوگريست كه دشمن اصلي من است و آن درخت از بزرگ‌ترين مكرهاي جادوگر است.

 او كه از علاقه بي‌حد من به گياهان با خبر است، نقشه‌اي كشيد كه از اين راه ضربه‌اش را وارد كند. پس با علم جادوگري خود نهالي را پرورش داد كه داراي خواص جادويي بود. درختي كه آن را هم‌چون سلاحي عليه من و باغم به كار گرفت. اين نهال، خاصيت‌هاي زيادي داشت از جمله اينكه خوش ظاهر بود، زود ميوه مي‌داد و بسيار سريع رشد مي‌كرد؛ ميوه‌هايش خوش‌ظاهر اما تضعيف كننده بود. در عين حال شايد مهم‌ترين خاصيتش كه من از آن بي‌خبر بودم اين بود كه امكان نابودي اين درخت با استفاده از حمله‌ي مستقيم وجود ندارد. زيرا جادوگر مكار آن را طوري ساخته كه از حمله‌هاي مستقمي شخص نه تنها ضعيف نشود، بلكه نيرو بگيرد. منبع اصلي تغذيه‌ي اين گياه توجه من است و تمام خواص عجيبش تدابيري براي جلب و به دام انداختن توجه من است.

اما اين كه چرا اين گياه داراي چنين خواصي است؟ سرنخ تمام اينها در وجود خودم و نقاط ضعف خودم است. در واقع جادوگر با حيله‌گري بسيار، دامي اختصاصي را براي من طراحي كرده است.

 

                          

 

باغبان بزرگ سرش را برگرداند و ديگر باغبان نتوانست از چشمان او به زندگي خود نگاه كند.

و گفت: حالا مي‌دانم بايد چكار كنم. بايد به جنگ جادوگر و درخت ويرانگرش بروم و تا جايي كه در بدنم نفس دارم با آنها خواهم جنگيد و براي كشتن آنها تلاش خواهم كرد.

 

اما باغبان بزرگ گفت: از شتابزدگي بپرهيز و گوش كن. قدرت جادوگر بسيار بيشتر از آن است كه تو بخواهي با اتكاء به خودت بر او غلبه كني. تو با روش خودت نمي‌تواني حتي اندكي در برابر او مقاومت كني. خود را و روش خود را كنار بگذار. به روح من ايمان داشته باش و ايمانت را به ميان‌آور و به آنچه مي‌گويم به تمامي عمل كن، اگر چه موافق اميال و دانسته‌هاي تو نباشد. در آنچه مي‌گويم ترديد نكن و در انجام آن متزلزل نشو. از رويارويي مستقيم با جادوگر و درخت هولناكش بپرهيز كه در اين جدال رو در رو شكست تو حتمي‌ست و با هر شكست تو، غلبه آن بر تو بيشتر مي‌شود.

به باغ خودت برگرد، ولي به آن داخل نشو. در كنار آن بمان و به آنچه گذشته است و آنچه اكنون در باغ مي‌گذرد توجه كن، آنچه را كه اتفاق افتاده است مرور كن. ببين چه خطاها و اشتباهاتي داشته‌اي؟ قوت درخت ويرانگر و ضعف درختان باغت از كجا بوده؟ رفتارهاي تو چه بوده و اين رفتارها چه نتيجه‌اي به بار آورده است؟ نگو اينها را حدس مي‌زني. تو بايد آن را ببيني كه دانستن تو در ديدن توست. هر چه نگاه تو كامل‌تر شود، عمل تو كامل‌تر است. تو بايد جوهر و معناي وضعيت جاري را بفهمي و براي همين لازم است كه آن را كاملاً مشاهده كني، بدون اينكه اجازه دهي احساساتت در اين مشاهده دخالت كنند. پس در كنار باغ ساكن شو و وضعيت باغ و درخت را مشاهده كن. بر حذر باش از اين كه آن درخت تو را به هر عمل نسنجيده‌اي وا دارد و هيجان زده كند. بيهوده دست و پا نزن و خود را خسته نكن. وضعيت باغ ويرانت را ببين و آن را بفهم. تو نمي‌تواني وضعيت باغت را تغيير دهي مگر اينكه وضعيت فعلي را بفهمي. همان‌طور كه نمي‌تواني از اين مكان به مكان مورد نظرت بروي، مگر اين كه بداني اكنون كجا هستي. گذشته‌ي تو وضع اكنون تو را ساخته است، حالاي تو آينده تو را رقم خواهد زد.

برو و هر‌گاه آنچه را كه مي‌داني، به نگاهت دريافتي، بازگرد.

 

باغبان آمد چيزي بگويد اما كلام پرقوت آن يگانه بزرگ را كه چند لحظه پيش شنيده بود به ياد آورد " به روح من ايمان داشته باش و ايمانت را به ميان‌آور و به آنچه مي‌گويم به تمامي عمل كن" پس ديگر چيزي نگفت و برخلاف تمايلش آماده بازگشت شد.

 

نخستين بازگشت

 

باغبان به باغ خود كه اينك مخروبه اي بود بازگشت. تقريباً همه گياهان يا خشكيده بودند و يا در حال خشكيدن بودند. بيشتر فضاي باغ توسط درخت متجاوز اشغال شده بود، به طوري كه همه چيز در باغ تحت كنترل ريشه‌ها و شاخه‌هاي آن قرار داشت. درختان، خانه باغبان، نهر آب و حتي نور خورشيد تحت كنترل آن بود، زيرا در بسياري از قسمت‌هاي باغ شاخه‌هاي انبوه آن درخت مانند چتري جلوي رسيدن نور آفتاب به زمين را مي‌گرفت.

 

                             

 

خاك به لجنزاري تبديل شده بود و در آن فضاي تاريك و متعفن، تنها حشرات و كرم هايي كه غذاي‌شان از تنه‌ي درختان خشكيده و پوسيده بود، زندگي مي‌كردند.

باغبان ابتدا ناراحت و غمگين شد اما با يادآوري صحبت‌هاي باغبان بزرگ متوجه شد كه اگر بخواهد به ناراحتي و نااميدي مشغول باشد برايش فايده‌اي ندارد، و از اين گذشته او براي ناراحت شدن و غصه خوردن به آنجا نيامده است.

باغبان كه در كنار باغ ويران ساكن شد. او اغلب اوقات در گوشه‌اي مي‌نشست و به درختان خشكيده، خانه‌ي ويران شده و درخت متجاوز و رشد سريع و خزنده آن خيره مي‌شد. در ابتدا نمي‌دانست كه چه چيز را بايد از اين مشاهده بفهمد.

يك روز كه در حال نگاه كردن به درخت متجاوز بود، ناگهان خاطره‌ي روبرويي اش با رهگذر ناشناس به يادش آمد. به ياد آورد كه او چطور خود را در قالب رهگذري خيرخواه نشان داد و او را فريب داد تا درخت ويرانگر را در زمين خود بكارد. او دريافت كه رهگذر همان جادوگري بود كه سال‌ها و حتي نسل‌ها با او و خاندانش دشمن بود.

 

باغبان از اين يادآوري فهميد كه اين خود او بوده كه اجازه داده آن نهال شوم در زمينش كاشته شود. او با ساده‌لوحي، اصلاً درباره عواقب كاشتن آن درخت مكثي نكرده بود. شايد هرگز گمان نمي‌كرد كه ممكن است از اين راه هم بشود به كسي صدمه زد. باغبان دريافت كه او هرگز نمي‌بايست چيزي را كه نمي‌شناخت و از طرف كسي كه اطميناني به او نداشت، به حريم خودش راه مي‌داد. او خود فضايي باز كرده بود كه جادوگر با ضربه زدن به باغ، او را نابود كند.

او هم‌چنين به ياد آورد كه در روزهاي اول هم به آن درخت مي‌رسيده و هم به ديگر درختان باغ، اما با افزايش رشد درخت ويرانگر، او هر روز بيشتر در پيله‌اي از بي‌توجهي نسبت به باغ فرو رفته است. رشد روز افزون درخت با جلب توجه باغبان، نسبت مستقيم داشت.

 

                                

 

هرقدر باغبان به درخت متجاوز بيشتر توجه مي‌كرد رشد او سريع‌تر مي‌شد و هر‌قدر رشد آن درخت سريع‌تر مي‌شد رشد ديگر درختان باغ كمتر مي‌گشت. و اين گونه پس از گذشت روزهاي بيشتر، درونش چنان تيره شد كه گويي هرگز باغ زيبا و پرنعمتي نداشته. او همه‌ي آن لطف و زيبايي را به كلي از ياد برده بود و تنها خلاء مبهم چيزي ارزشمند را احساس مي‌كرد كه آن را به خوبي به خاطر نمي‌آورد.

اين دريافت‌ها رشته‌ي ديگري از افكار را به دنبال داشت: درخت با ظاهر آراسته و ميوه‌هاي رنگارنگ و باردهي سريع خود، او را فريفته كرده و باغبان را به تدريج در دام خود كشيده بود. باغبان فهميد كه شيفتگي او به رنگ و تنوع آن ميوه‌ها، نوعي استغناي دروغني از ميوه‌هاي درختان ديگر را به او بخشيده بود. او گمان مي‌كرد كه غناي ظاهري ميوه‌ها از نظر رنگ و تنوع، مساوي با غناي كيفي آنهاست. وقتي كه باغبان ديگر از ميوه‌هاي درختان باغ استفاده نكرد، درختان ديگر ميوه ندادند. اين حيله، پل بازگشت را پشت سر او خراب كرده بود. او ديگر به درخت وابسته شده و راه گريزي از اين وضعيت نداشت.

به هر حال او در اثر تغذيه از ميوه‌هاي آن درخت، هر روز ضعيف تر و ناتوان‌تر شده بود. اين وجه ديگر دامي بود كه براي استيلاي بيشتر بر باغ و باغبان، طراحي شده بود. چرا كه در ضعف و ناهوشياري، امكان فهم وضعيت و جستجوي راه حل، كمتر، و امكان اشتباه بيشتر مي‌شود.

همچنين، باغبان رفتارهاي خود را در برابر درخت متجاوز، مرور كرد؛ حمله‌ي خود را به درخت ويرانگر كه نه تنها موجب نابودي درخت نشد بلكه آن را قوي‌تر هم كرد. با مرور اين واقعه به نظرش رسيد كه آن درخت از نوعي آگاهي برخوردار است، زيرا وقتي خانه باغبان را بر سرش خراب كرده بود در واقع او را واداشته بود كه با جنگيدن و حمله، آن را قوي‌تر كند. به اين ترتيب با به راه انداختن يك جنگ زرگري خود را قوي‌تر و باغبان را ضعيف‌تر كرده بود.

اين نشان‌دهنده‌ي اهميت توجه باغبان در قدرت‌گيري درخت متجاوز بود؛ حال تفاوتي نمي‌كرد كه اين توجه به چه نحوي بر درخت متمركز شود. جادوگر اين درخت را به نحوي ساخته بود كه هم با دوستي قوي‌تر و هم با دشمني. مثل آسيابي كه با جريان آب حركت مي‌كرد و فرق نمي‌كرد كه آب تميز يا كثيف باشد.

گريز از باغ نيز اقدام اشتباه ديگري بود. باغبان نمي‌بايست باغ را رها مي‌كرد، زيرا اين به معناي رها كردن زندگي‌اش و پذيرفتن اقتدار وضعيت تحميل شده بود؛ وضعيتي كه كم‌كم او را به سوي نابودي مي‌كشيد. چه بسا اگر او باغبان بزرگ را نيافته بود، تاكنون مرده بود.

مرور گذشته و مشاهدات باغبان، هوشياري از دست رفته را به تدريج به او بازگرداند. گوي تيرگي درونش كاهش يافته و جايش را به روشني حاصل از بينايي داده بود.

باغبان در طي مشاهداتش، به اقدامات و راه حل‌هاي ابتكاري دست يافت كه مي‌توانست براي پيروزي بر درخت متجاوز كارايي داشته باشد. راه حل‌هايي مثل آتش زدن همه باغ، نقب زدن و حمله به ريشه‌هاي اصلي درخت ( در زير خاك) به وسيله‌ي قطع آنها، سوزاندن ريشه‌هاي اصلي، و غيره، كه البته او به هيچ يك عمل نكرد زيرا مي‌دانست كه هر اقدام خوسرانه و اشتباهي مي‌تواند شانس پيروزي او را كم كند. از طرفي او به باغبان بزرگ قول داده بود كه به توصيه‌هاي او عمل كند و مي‌بايست به قول خود عمل مي‌كرد.

باغبان حس كرد كه با اين توفيق نسبي، وقت آن رسيده كه بار ديگر به حضور باغبان بزرگ برسد.

                            

باغبان، به شوره‌زار چند وقت پيش كه اينك با نهال‌هاي جوان و شادابي مزين شده بود نگاه كرد. به نظر او كه حرفه‌اش باغباني بود چنين كاري غير ممكن بود.

 

                                

 

 او اين بار هم استاد باغبان را در حال كاركردن روي قسمتي از شوره زار يافت.

در همان ابتداي ديدار، استاد باغبان بدون اينكه چيزي بپرسد از او خواست كه چند روزي را به وي سپري كند و باغبان در حالي كه براي بيان موفقيتش سر از پا نمي‌شناخت با خوشحالي پذيرفت.

چند روزي گذشت و صحبتي بين آنها رد و بدل نشد. باغبان در طي اين روزها شاهد كار استاد بزرگ در حيات بخشي به زمين مرده بود و مي‌ديد كه او چطور به اين زمين و آن نهال‌ها و جوانه‌ها در اثر محبت و توجهات باغبان بزرگ روز‌به‌روز زنده‌تر و شاداب‌تر مي‌شوند.

آنها در طول روز به زمين رسيدگي مي‌ردند. با هم غذا مي‌خوردند و چند كلام محدود بين‌شان رد و بدل مي‌شد. شب هنگام ساعاتي را در كنار آتش مي‌نشستند. عمده‌ي اين اوقات به سكوت مي‌گذشت، يا آن كه باغبان بزرگ با فلوتي كه به همراه داشت، آهنگ‌هايي مي‌نواخت. باغبان حس مي‌كرد كه اين آهنگ‌ها براي گذران وقت و سرگرمي نيستند. او حس مي‌كرد كه باغبان بزرگ با نواختن اين آهنگ‌ها مي‌تواند بر او و حتي زمين شوره‌زار تاثيري حيات بخش بگذارد. چيزي بسيار اسرار آميز در آهنگ او بود.

 

در اين مدت باغبان از سويي بيش از پيش شيفته سلوك قدرتمند و پر خرد و در عين حال پر محبت و ساده باغبان بزرگ شده بود، اما گاهي هم مشكل خود را، مسئوليتش را به ياد مي‌آورد و منتظر بود كه باغبان بزرگ درباره‌ي مشكلش با او صحبت كند.

عاقبت پس از گذشت چند روز باغبان بزرگ اشاره‌اي به مشكل باغبان كرد.

باغبان حرف‌هاي زيادي براي گفتن داشت، تصميم داشت از آنچه دريافته و فهم كرده با باغبان بزرگ صحبت كند تا او بتواند وي را ياري دهد. اما در كمال تعجب، باغبان بزرگ به او اجازه‌ي حرف زدن نداد. وقتي كه باغبان با امتناع او از شنيدن مواجه شد، كمي ناراحت شد و به او گفت كه وي تمام اين راه را براي ملاقات با او آمده، و چند روز براي صحبت با او صبر كرده، اما چرا او حتي نمي‌خواهد به حرف‌هايش گوش كند؟

باغبان بزرگ با آرامش كامل به او گفت كه تمام آن چيزي را كه وي مي‌خواهد به او بگويد مي‌داند و حتي بسيار بيشتر هم مي‌داند. با اين وجود اگر اصرار دارد كه درباه‌ي آن صحبت كند اشكالي ندارد. خلوص و قوتي كه در اين كلمات ساده بود به باغبان فهماند كه او درست مي‌گويد، بنابراين در سكوت منتظر راهنمايي باغبان بزرگ باقي ماند. او راست مي‌گفت، در ابتداي آشنايي هم باغبان هرگز چيزي درباره‌ي مشكلش نگفته بود اما آن يگانه‌ي بزرگ همه چيز را مي‌دانست.

 

باغبان بزرگ به او گفت: با آنچه كه بر تو گذشته، تو آماده هستي كه دومين حمله‌ات را عليه درخت متجاوز آغاز كني. براي نبرد، چشم و گوش باز و هوشياري بسيار لازم است. تو با وضعيت قبلي‌ات چنين امكاني را نداشتي، ليكن حالا هوشياري از دست رفته‌ات را باز يافته‌اي. تو بايد بار ديگر به باغ بازگردي، اين بار به داخل باغ برو، و سعي كن با رسيدگي و مراقبت، درختان نيمه جان را به زندگي برگرداني. ولي اصلاً از ميوه‌هاي آن درخت نخور، بايد توجهت را از آن درخت سلب كني. به آن درخت توجه نكن، فكر نكن، حتي به آن نگاه نكن. لازم است از هر رفتاري كه ذره‌اي از اهميت و توجه تو را نسبت به آن درخت در خود داشته باشد پرهيز كني. حتي نگذار ديگران بيايند و از ميوه‌هاي آن بخورد و يا به آن توجه كنند و علاقه‌اي نشان دهند. تو بايد از تغذيه‌ي آن درخت با هرگونه توجهت پرهيز كني. حتي از دست او نگران يا عصباني هم نباش. هيچ ارزشي براي قايل نشو. اين سلب توجه، آن چيزي است كه درخت را فلج، و روز به روز ضعيف‌تر مي‌كند. لكن با درختان ديگر و با كل باغ در نهايت توجه و محبت رفتار كن. به درختان نيمه مرده و نيمه جان باغ با تمام وجود محبت كن. تمام توجه و نيرويت را براي رسيدگي به آنها اختصاص بده. فكرت را شب و روز بر باغ و درختان آن متمركز كن. باغ را از محبت خود، سرشار كن.

به ياد داشته باش كه اگر به من ايمان داشته باشي من از تو حمايت مي‌كنم و اين بزرگ‌ترين قدرت تو در غلبه بر هلاكت و ويراني است. حالا برو و ديگر باز نگرد...

 

در آستانه‌ي بازگشت، باغبان بزرگ به او تك نهالي هديه داد كه به مجرد بازگشت به باغ، آن را در محل مناسبي بكارد. او گفت: اين هديه من به تو و حامل پشتيباني من براي توست. از آن خوب مراقبت كن كه روزي مي‌تواند برايت تعيين كننده باشد.

 

                                    

 

باغبان سرشار از نيرويي كه از اقتدار كلمات و راهنمايي‌هاي باغبان بزرگ گرفته بود اما با دلي پر اندوه، از او جدا شد و راه بازگشت را در پيش گرفت. با خود مي‌انديشيد كه مي‌رود تا آخرين توصيه‌ را انجام دهد و از اسارت درخت متجاوز رها شود. اگر چه اين بزرگ‌ترين موفقيتي بود كه مي‌توانست برايش رخ دهد، اما روح و قلبش چيز ديگري مي‌خواستند و به جاي ديگر خيره بودند.

 

دومين بازگشت

 

باغبان به باغ ويران شده‌اش بازگشت. او اين بار به داخل باغ رفت و رسيدگي به درختان نيمه‌جان را آغاز كرد. او تمام سعي‌اش را در عمل به توصيه‌هاي باغبان به كار مي‌برد. اگر چه از باغبان بزرگ جدا شده بود، اما در اكثر اوقات، حين كار، او را به ياد مي‌آورد كه طي چند روز همراهي‌شان، چطور به زمين مرده رسيدگي مي‌كرد؛ و خودآگاه و ناخودآگاه، در توجه و رسيدگي به باغش، از روش باغبان بزرگ تبعيت مي‌كرد.

او نهال جديدي را كه باغبان بزرگ به او بخشيده بود در محل مناسبي كاشت و در حين اين كار به ياد بذر‌افشاني باغبان بزرگ در شوره زار افتاد.

باغبان علاقه‌ي خاصي به نهال اهدايي داشت و هر بار كه به آن نگاه مي‌كرد ياد روزهايي كه با استاد باغبان سپري كرده بود در او زنده مي‌شد.

وقتي كه پاي درختان نيمه‌جان باغ را شخم مي‌زد، به ياد استاد باغبان مي‌افتاد كه چطور زمين سفت و تفتيده از گرماي آفتاب را شخم مي‌زد و نرم و آماده پذيرش بذر مي‌كرد.

 

او هنگام رسيدگي به درختانش آوازي را مي‌خواند كه در بيان روزهاي شادابي باغش بود. در اين حال باز هم به ياد استاد باغبان بود كه چگونه در وقت رسيدگي به گياهان، كلماتي را زير لب زمزمه مي‌كرد...

از آنجا كه نهر آب در تسخير درخت شيطاني بود، باغبان براي آب دادن به نهال اهدايي و ديگر درختان، لازم بود به سرچشمه برود و با آب باز گردد و اين كار را چندين بار تكرار كند تا درخت‌ها سيراب شوند. در اين حال به ياد باغبان بزرگ مي‌افتاد كه چطور آب را از چاهي كه خود ايجاد كرده بود به زحمت مي‌كشيد و با آن زمين را سيراب مي‌كرد.

باغبان در طي اين روزها از وجود آن درخت ويرانگر صرف نظر مي‌كرد. با وجودي كه آن درخت در تمام باغ گسترده شده بود، اما چشمان او به راحتي از روي درخت و شاخه‌هايش مي‌گذشت، گويي كه آن درخت وجود نداشت.

روزها با اين تلاش ها و مراقبت و نبرد غير مستقيم باغبان با درخت متجاوز مي‌گذشت و او سعي مي‌كرد دستورات باغبان بزرگ را مو بو مو انجام دهد.

با گذشت زمان نهال جديد روز به روز بيشتر رشد مي‌كرد و هنگامي كه از روز ورود باغبان هفت هفته گذشته، عاقبت عشق و توجه و فداكاري باغبان نسبت به درخت نتيجه داد و تك نهال هديه باغبان بزرگ، به ميوه نشست. باغبان كه تا آن روز از ميوه‌هايي كه از درختان ديگر باغ‌هاي آن حوالي مي‌چيد، تغذيه مي‌كرد، حالا مي‌توانست از ميوه‌هاي درخت خودش استفاده كند. اين براي باغبان نشانه‌اي از موفقيت و روزنه‌اي از زندگي بود.

روزهاي بيشتر گذشت و باغبان به تدريج قوت از درست رفته را بازيافت. از روزي كه درخت به ميوه نشست، رشد ريشه‌هاي سياه رنگ درخت شيطاني در آن محدوده متوقف شد.

گاهي اوقات باغبان با حسرت اين واقعيت را به ياد مي‌آورد كه اگر نسبت به تمام درخت‌ها توجه بيشتري نشان داده بود، حالا همه  آنها زنده بودند، چون پيروزي درخت شيطاني از بي‌توجهي او سرچشمه مي‌گرفت.

شايد باغبان نمي‌توانست درختان از دست رفته را به زندگي بازگرداند، اما مي‌توانست به آن درختاني كه برايش مانده بود و بيش از همه، تك نهال باغبان بزرگ، بپردازد.

چندتايي از درختان نيمه جان كه در محوطه‌اي بودند كه تك درخت اهدايي باغبان بزرگ در آنجا كاشته شده بود، روند رو به زوال‌شان متوقف شد و به آهستگي رو به بهبود مي‌رفتند.

 

تك درخت بر اثر محبت و رسيدگي باغبان، هر روز از روز پيشين قوي‌تر مي‌شد. از ويژگي‌هاي اين درخت آن بود كه رشد عمودي سريع و قابل توجهي داشت، به طوري كه پس از مدتي ارتفاع آن از تمام درختان قبلي و نيز از درخت متجاوز بيشتر شد و شاخه‌هاي درخت متجاوز نمي‌توانست مانع رسيدن نور به آن شود. از طرفي ريشه‌هاي آن به سرعت و به طور عمقي زمين را مي‌شكافت و مي‌توانست آب را از طريق لايه‌هاي زيرين و مرطوب خاك جذب كند. هر قدر ارتباط باغبان و درخت بيشتر مي‌شد، درخت از سمت شاخه‌ها و ريشه‌ها بيشتر رشد مي‌كرد.

باغبان دوست داشت در زير اين درخت و با تكيه كردن به آن استراحت كند، چون خيلي از اوقات كه زير اين درخت مي‌خوابيد، در رويا خود را با باغبان بزرگ مي‌يافت. آنها در رويا با هم به مكان‌هاي مختلفي از جمله باغ پر اسرار باغبان بزرگ مي‌رفتند. گويي آن درخت مجرايي بود كه روح باغبان را به باغبان بزرگ مي‌رساند و پيوند مي‌زد.

مدتي گذشت تا عاقبت تلاش بي‌عيب و نقص باغبان، فيض خدا را جلب كرد.

 روزي در حال رسيدگي به درخت برگزيده‌اش، جذبه‌اي دروني هم‌چون موجي، باغبان را فرا گرفت...

در يك لحظه‌ي وصف‌ناپذير او حس كرد همه چيز را درباره‌ي باغ، باغبان، درخت متجاوز، جادوگر و باغبان بزرگ  مي‌داند.

در آن لحظه، حضور خود را در تمام ذرات درختان و گياهان مرده و زنده دريافت. ابتدا، انتها و ميانه‌ي همه‌ي اين اتفاقات را دانست و فهميد.

همه چيز را درباره‌ي مشكل خود ساخته خود، راه حل‌هاي آن و مناسب‌ترين و عملي‌ترين راه حل دانست.

در آن لحظه ايمان داشت كه بر حل مشكلي كه او را پيش از اين دربرگرفته بود، قادر است. او مي‌دانست كه تمام ذرات باغ به فرمان او هستند. و در اين ميان تنها عنصر ناهماهنگ، درخت متجاوز است.

پس به درخت اهدايي باغبان بزرگ توجه كرد و فرمان داد...

قبل از پايان آن لحظات كوتاه و شگفت، او شهود گذرايي داشت. در آن شهود گذرا او خود را در باغ و كنار سرچشمه نهر ديد. صداي باغبان بزرگ را شنيد كه مي گفت: اگر به من ايمان داشته باشي تو را حمايت مي كنم.

 

او به سمت صدا دويد، و به درخت اهدايي باغبان بزرگ رسيد. درخت در يك لحظه به سطحي آيينه‌گون تبديل شد و او خود را در آن ديد. از آنچه ديد تكان خورد. باغبان بزرگ در روح او بود. شايد براي لحظه‌اي به روح او آمده بود...

چند لحظه كوتاه اين اتحاد كافي بود تا دگرگوني عظيمي در درخت و در درون باغبان روي دهد.

در اين لحظه، ناگهان رشدي جهشي در درخت ايجاد شد. طي چند لحظه، درخت آن‌چنان رشد سريع و برق‌آسايي داشت كه ريشه‌هايش به ذخيره آب پنهان در زير زمين رسيدند و بر اثر فشار ريشه‌ها سنگ حفاظ آن سوراخ شد و آب به سطح زمين جريان پيدا كرد.

آب با شدت از اعماق به سطح زمين جاري شد و همه‌ي درختان نيمه جان را سيراب كرد. كنترل آب از دست درخت متجاوز خارج شد و ديگر نمي‌توانست مانع رسيدن آب به درختان شود.

جريان آب، تمام گل‌ها و لجن‌ها را شست و زمين را احيا كرد. كرم‌ها و حشرات توسط آب شسته شدند و به زمين فرو رفتند تا خوراكي براي قوت دوباره زمين شوند.

درختان نيمه جان امكان تجدد حيات را پيدا كردند و دانه‌هاي درختان كه از زمان سرسبزي باغ، زير خاك مدفون شده بودند، با رسيدن آب شروع به فعاليت و شكفتن كردند.

با جاري شدن آب و احياي درختان نيمه جان، رشد درخت ويرانگر كاملاً متوقف شد و به سرعت رو به خشكي رفت.

 

                                

 

در طي چند روز، درخت متجاوز كاملاً خشك شد. يك روز صبح باغبان دريافت كه درخت ويرانگر كاملاً خشكيده و اثرات زندگي و حيات در آن رويت نمي‌شود.                       

آن روز، روز آزادي او از زندان خود ساخته‌اش، روز جهيدنش از دامي كه مدت‌ها گرفتارش بود و روز تولد دوباره باغبان بود. گويي باغبان بار ديگر به دنيا آمده بود.

باغبان با حيات يافتن باغش تجديد حيات را در وجود خودش هم تجربه مي‌كرد. جسمش قوي‌تر شده و حافظه و هوشياري‌اش حتي از قبل بهتر شده بود. اندكي بعد، ساكنان پيشين باغ به آنجا بازگشتند.

دوباره آن باغ زيبا برقرار شد. تحت توجهات باغبان همه چيز مانند قبل و حتي بهتر از قبل شده بود. باغبان مجدداً از نعمت‌هاي باغ برخوردار گشت و زندگي حقيقي‌اش آغاز شد.

روزها در كمال شادي سپري مي شد اما باغبان به تدريج دريافت كه علي‌رغم تمام شادي‌ها و غناي حاكم بر زندگي‌اش حقيقتي بزرگ را، اصل زندگي را، كم دارد. حسي از يك خلاء عميق و پر‌نشدني در وجودش به جا مانده بود. اين هما‌ن حس مبهمي بود كه پس از جدا شدن از باغبان بزرگ به وجود آمده بود، و حالا با به ثمر رسيدن تلاشش بيشتر نمايان مي‌شد. گويي اين حس تا كنون زير خاكستر دغدغه‌ي او براي پيروزي مخفي شده بود. حالا مي‌توانست نزد خودش اعتراف كند كه تمام موفقيتش، با تمام و جدي كه پس از آن همه سختي براي به ارمغان آورده بود، نمي‌توانست سوزش اين اندوه دردناك و عميق را پر كند. او حالا به خوبي مي‌دانست كه دليل اين اندوه چيست.

آن خلا، دوري از باغبان بزرگ بود كه قلبش را مي‌فشرد. كسي كه به او تعليم داد، زندگي دوباره بخشيد و او را به آزادي راهنمايي كرد.

گذشته از عظمت كاري كه او براي باغبان انجام داده بود، سلوك و رفتار بي‌عيب و نقص او، شخصيت بسيار جذاب، ساده، قوي و بي‌مانندش، باغبان را شيفته‌ي او كرده بود.

گويي زندگي جديدش هر قدر هم كه زيبا و پر نشاط بود، نمي‌توانست جاي خالي او را پر نمايد، تا جايي كه او حاضر بود باغ و زندگي خود را در عوض آن كه يك شب ديگر با باغبان بزرگ باشد يا حتي لحظه‌اي او را ببيند، از دست بدهد.

به هنگام دلتنگي‌هاي شديد، باغبان به كنار نهالي كه هديه‌ي باغبان بزرگ بود مي‌رفت. گويي آن نهاي ياد روزهاي خوش همراهي را در خاطرش زنده مي‌كرد.

اكنون اگر چه باغبان به باغ مشغول بود و از زيبايي‌ها و نعمات باغ برخوردار، اما ياد باغبان بزرگ او را رها نمي‌كرد و در هر كاري به خود مشغول مي‌داشت.

 

                                 

 

گاهي با خود فكر مي‌كرد كه به سراغ او، به همان جايي برود كه او را ملاقات كرده، اما به وضوح به ياد مي‌آورد كه باغبان بزرگ به او گفته بود كه ديگر باز نگردد. از سويي خاطره‌ي وصل كوتاهش به او اميد مي‌داد.

اگر باغبان بزرگ يك بار به روح او آمده شايد بارها بيايد. شايد بيايد و ديگر نرود. و اين نشانه اي بود...

 

                                                  ***************

 

بعد از پايان داستان مي‌خواستم مقدمه‌اي بنويسم اما با شعري از مولانا جلال الدين محمد رومي برخورد كردم كه مي‌توانست گوياي لحظاتي در داستان باشد. آن را به جاي پيش‌گفتار در پي‌گفتار آوردم.

 

 

اي باغبان اي باغبان، آمد خزان آمد خزان

بر شاخ و برگ از درد دل بنگر نشان، بنگر نشان

اي باغبان هين گوش كن، ناله ي درختان نوش كن

نوحه‌كنان از هر طرف، صد بي‌زبان، صد بي‌زبان

هرگز نباشد بي‌سبب، گريان دو چشم و خشك لب

نبود كسي بي‌درد دل، رخ زعفران، رخ زعفران

حاصل، در آمد زاغ غم در باغ و مي‌كوبد قدم

پرسان به افسوس و ستم؛ كو گلستان؟ كو گلستان؟

كو سوسن و كو نسترن؟ كو سرو و لاله و ياسمن؟

كو سبزپوشان چمن؟ كو ارغوان؟ كو ارغوان

كو ميوه‌ها را رايگان؟ كو شهد و شكر، رايگان؟

خشك است از شير روان هر شيردان، هر شيردان

كو بلبل شيرين فنم؟ كو فاخته‌ي كوكو زنم؟

طاووس خوب چون صنم؟ كو طوطيان؟ كو طوطيان؟

جمله‌ درختان صف زده، جامه سيه، ماتم زده

بي‌برگ و زار و نوحه‌گر، زان امتحان، زان امتحان

گفتند: اي زاغ عدم آخر جوابي باز جو

عالم شود پررنگ و بو، همچون جنان، هم‌چون جنان

اي زاغ بيهوده سخن، سه ماه ديگر صبر كن

تا در رسد گوهري تو، عيد جها ن، عيد جهان

ز آواز اسرافيل ما روشن شود قنديل ما

زنده شويم از مردن آن مهر جان، آن مهر جان

ميرد خزان هم‌چو دد، بر گوي او كوبي لگد

نك صبح دولت مي‌دمد، اي پاسبان، اي پاسبان

گلزار را پرخنده كن، و آن مردگان را زنده كن

مر حشر را تابنده كن، هين، العيان، هين، العيان!

از حبس رسته دانه‌ها، ما هم ز كنج خانه‌ها

آورده باغ از غيب‌ها صد ارمغان، صد ارمغان

گلشن پر از شاهد شود، هم پوستين كاسد شود

زاينده و والد شود، دوم زمان، دوم زمان

بلبل رسد بي‌بط زنان، و آن فاخته كوكو كنان

مرغان ديگر مطرب بخت جوان، بخت جوان

من زين قيامت حاملم، گفت بان را مي‌هلم

مي‌نايد انديشه دلم اندر زبان، اندر زبان

خاموش و بشنو اي پدر از باغ و مرغان نو خبر

پيكان پران آمده از لامكان، از لامكان

 

 

                                              ******************

باغ بان الهی

با الهام از تمثیل باغبان از ایلیا"میم"

مؤلف : پریا (شباب حسامی) ـ امیررضا الماسیان

طراحی: گروه تصویرگری نشر هدایت الهی - ناظر فنی : نوید قنبری

چاپ اول 1382 ـ تیراژ 5000 ـ قیمت 700 تومان

شابک : 5- 02- 8061-964                 ISBN  964 8061 02 -5

نشر هدایت الهی تلفکس: 22848777 صندوق پستی : 1164 13445

 

 

 



[1] - (در سخنان باغبان بزرگ، از متن گفت و شنود با ايليا "ميم" به صورت گزينشي استفاده شده است.)

 

دریافت صوت کتاب

دریافت متن کتاب

دریافت آلبوم تصاویر

دریافت موسیقی

 

بازگشت

Share

 
 
   
آدرس ایمیل شما
آدرس ایمیل گیرنده
توضیحات
 
 
 
 
شرکت در میزگرد - کلیک کنید
 
 
نظر شما در مورد مطالب سایت چیست ؟
 
 
 
 
 
 
 
©2025 All rights reserved . Powered by SafireAseman.com