اشارهي عشق
و آن بود عاشقی بی خبر، در کنار برکه ای خاموش، و ارادۀ آسمان چنین بود که باخبر شود. ناگه، ماهی برکه را " شور آزادی" به رقص آورد و بدین گونه ماهی از آب بیرون جهید. و صدای این جهش بود که عاشق بیخبر را متوجه ساخت. او خیره ماهی را نگریست و سودایِ "زنده روان" بر قلبش چیره گشت...
آرزوی به چنگ آوردن ماهی، روحش را چون " چنگ " می نواخت، غافل از آن که زندۀ روان، خود " فراچنگ" بود.
... به قصد گرفتن ماهی تلاش آغاز نمود، بی خبر از این که تقدیر آن بود که خود گرفتار آید.او آزمود هر آنچه آزمودنی بود و به کار بست آنچه را که به کار بستنی بود تا شاید ماهی به دام افتد؛ لیک ماهی، خود، دام بود؛ دامِ " او" ...
اندکی ماهی در دسترس می نمود، اما چه فایده زیرا که ماهیگیر دور از دسترس بود. برای ماهی، طعمه انداخت درحالی که طعمۀ ماهی شده بود و خود نمیدانست... او میخواست "زنده روان" را صاحب شود اما "زنده روان" صاحب بود بر همه چیز. میخواست آن را به دست آوَرَد ولی "زنده حاضر" بر دست بود و به دست نمی آمد. کوشید که به "او" از طریق کتابها نائل شود، بی فایده بود. بر بالای سطح نظر انداخت و در زیر سطح اما اثری از "او" نبود و نبود. به یاران متوسل شد، تا قدرتش افزون گردد و عزمش پر جزم. افسوس که تأثیر ننمود و از مقصد دور گشت...
و اینگونه بود که عاشق بیخبر اشارات آن سو را به تدریج دریافت و فهمید که "او" را حتی از طریق عبادت جمع نخواهد داشت؛ زیرا او داشتنی نبود و هر داشتنی داشته او بود و او فارغ...
شوق "زنده سیال" چنان روحش را نواخته بود که عقل با او وداع گفت و عاشق خود را به آب زد و به دنبال "آزاد روان" دیوانهوار دست میزد و پا میزد. "آزاد" بود که هرچه شورانگیزتر طبل عشق میزد و جنون میآفرید... بیفایده بودُ بیفایده بود. عاشق بیخبر، داشت که باخبر می شد و آن زمان بود که "عاشق همان عاشق بود".
اینبار صبر" آزادی" که در بند مینمود و اسیر برکه، لبریز شد و نعره زد که: ای عاشق بازی بس است، باخبر شو...
و ماهی آزاد به سوی آسمان روان شد. ماهیگیر دیگر ماهیگیر نبود این آزاد بود که انسانگیر شد...
آن که پیش از این ماهیگیر بود دست از آزمودن کشید، بر راه ها چشم پوشید و در جستجوی "نه چیز" کوشید. دیگر نیازمود زیرا "او" آزمودنی نبود. هوای دست یازیدن برون شد و آوای عشق ورزیدن پیچیده در درون...
و آن بود که به دنبال زندۀ روان، روان شد. آن خیره بود و بر عقل چیره، از فکر تهی گشت از دام آن چه زیبا جَست!...
و ماهی رفت و عاشق چون سگ وفاداری به دنبال او. "آزادِ روان" گذر کرد از راه های پهن و باریک از پیچ ها، از پسها و بسها.
از این قفس بدان قفس، از برکه و آبگیر از مرداب و رودخانه، "و عاشق چنان روان شد که خود مانند روان شد". نه، عین روان شد. نه، نه، او دیگر روان بود. چنان بود که عاشق و آزاد از یکدگر معلوم نبودند.
گاه ماهی به دنبال عاشق و گاه عاشق به دنبالش. و چون آن دو دیگر یک بودند و دو ننمودند عاشق ماهی شد و ماهی عاشق و آن که ماند، نه این بود و نه آن؛ پس او بود که در لایتناهی آسمان محو گشت و جز آوای روحبخش از "او" نماند، نیست شد.
(تمثیلی بدون شرح به روایت خود استاد)