بگو: اى بندگان من كه بر خويشتن زياده‏ روى روا داشته‏ ايد! از رحمت خدا مأيوس نشويد. همانا خداوند، همه گناهان را مى ‏آمرزد، كه او خود آمرزنده‏ ى مهربان است. سوره زمر 53                    و پيش از آن كه شما را عذاب فرا رسد و ديگر يارى نشويد، به سوى پروردگارتان روى آوريد و تسليم او شويد. سوره زمر 54                     و از بهترين چيزى كه از جانب پروردگارتان به سوى شما نازل شده پيروى كنيد، پيش از آن كه عذاب الهى ناگهان به سراغ شما آيد، در حالى كه از آن خبر نداريد. سوره زمر 55                    تا [مبادا] كسى بگويد: افسوس بر آنچه در كار خدا كوتاهى كردم! و حقّا كه من از ريشخند كنندگان بودم. سوره زمر 56                     
 

آوازى از عقاب در رؤيا

بسيار پيش‏تر، در روزگاران قديم، دهكده كوچكى بر حاشيه جنگلى بزرگ جاى داشت. در اين دهكده دختر كوچكى به دنيا آمده بود كه كاملاً لال بود. او قادر نبود بخندد، فرياد بزند، صحبت كند و يا صدايى از خود درآورد. به همين دليل خانواده و ساير مردم دهكده، اغلب وى را مورد آزار و اذيت قرار مى‏دادند و از او دورى مى‏كردند. از اين رو دختر كوچك براى خشنود ساختن خود تنها كارى كه بلد بود انجام داد، و به جنگل پناه برد. آنجا مأمن او بود... بهشتش بود. فقط در جنگل احساس مى‏كرد با آغوش باز پذيرفته مى‏شود. تقريباً در همان زمانى كه دختر كوچك در دهكده به دنيا آمد، پسربچه‏اى نيز زاده شد. او قادر بود بخندد، فرياد بكشد، صحبت كند و هرگونه صدايى درآورد، اما او نيز با ديگران كمى تفاوت داشت.

 آن پسر كمى دست و پا چلفتى و كمى ناسازگار با همه كس و همه چيز در دهكده بود. اغلب يا خودش زمين مى‏خورد يا پايش به چيزى گير مى‏كرد و مى‏افتاد. به همين علت، اغلب مورد آزار و تمسخر ديگران قرار مى‏گرفت؛ حتى خانواده‏اش نيز چنين عقيده داشتند كه اگر گرد و غبار نيز بر سر راهش قرار گيرد، زمين مى‏خورد.

 پس او همان كارى را انجام داد كه دختر كوچك كرده بود، او نيز به جنگل پناه برد. فقط يك محل بود كه اگر در آنجا به گشت و گذار مى‏پرداخت، به نظر مى‏رسيد سايرين اصلاً اعتنايى نمى‏كردند. آن مكان تنها جايى بود كه او را مورد آزار و اذيت قرار نمى‏دادند.

 از آنجا كه او و آن دختر در اين مورد وجه اشتراك داشتند، دوستانى صميمى شدند. آنها روزهاى خود را با كاوش در جنگل و جستجوى بدايع آن سپرى مى‏كردند. بازى‏ها و ماجراهايى ابداع مى‏كردند. هر چيزى را كه به آن برمى‏خوردند با دقت مورد مشاهده و بررسى قرار مى‏دادند و ديرى نپاييد كه درباره جنگل بيش از ساير اهالى دهكده‏شان مى‏دانستند.

 روزى هنگامى كه در ناحيه جديدى از جنگل در حال اكتشاف بودند، در ميان بوته‏ها صداى خش‏خشى شنيدند. آهسته به طرف صدا رفتند و آرام بوته‏ها را كنار زدند. عقاب كوچكى كه از ناحيه شانه زخمى شده بود روى زمين افتاده بود. عقاب با چشمانى مالامال از درد و ترس به آنها نگريست، اما ضعيف‏تر از آن بود كه حتى تلاشى براى گريختن نمايد. پسر و دختر خشكشان زد، چشمانشان از حيرت باز مانده بود. تا به حال عقابى را از فاصله به اين نزديكى نديده بودند.

 هيچ كدام نمى‏دانستند چه بايد بكنند تا اينكه فكرى به ذهن پسرك خطور كرد.

 او گفت: "من مى‏دانم. زخم او را مى‏بنديم و خوبش مى‏كنيم، آن وقت با ما دوست خواهد شد".

 دختر به او نگاه مى‏كرد و مطمئن نبود اين كار درست باشد. سپس اشاره‏اى به آسمان كرد تا به دوست خود بفهماند كه شايد مادر و پدر عقاب بيايند و از او مراقبت كنند.

 پسر متوجه اشارات و حركات دختر نشد. بذر كاشته شده بود. او ديگر مصمم بود عقاب را نجات دهد تا بهترين دوستش شود. به جستجوى چيزى پرداخت تا عقاب را در آن بپيچد. دختر كه مى‏دانست وقتى دوستش چيزى در سر دارد آن را عملى مى‏كند، نفس عميقى كشيد و درصدد يافتن نشانه‏اى از پدر و مادر عقاب يا يك آشيانه برآمد. نزديك جايى كه عقاب كوچك زخمى را يافته بودند، مادر و پدرش را نيز پيدا كرد. آنها در پشت يك درخت كهنسال، بى‏جان افتاده بودند. هر دو را كشته بودند. از مرگ موجوداتى به اين زيبايى قلبش مالامال از اندوه شد و انديشيد چه كسى توانسته است چنين كار دهشتناكى را مرتكب شود. سپس اشك ديدگانش را پاك كرد و روى عقاب‏ها را با علف و شاخه‏هاى درخت پوشاند. برگشت تا به دوستش بگويد چه ديده است. اكنون مى‏دانست كه آن دو تنها شانس عقاب براى زنده ماندن بودند.

 در حالى كه نزديك مى‏شد، پسر را ديد كه با احتياط مشغول برداشتن شاخه‏هاى اطراف عقاب است. آهسته بر شانه او زد. پسر برگشت و به او نگريست. دختر سرش را تكان داد و با اشاره چيزى گفت. پسر متوجه منظور او شد، ابرو درهم كشيد و هر دو به عقابى كه پيش پايشان بود نگريستند.

 دختر، شالى را كه به دور كمر خود گره زده بود، باز كرد و با هم آن را به روى عقاب انداختند و او را با احتياط در آن پيچيدند. عقاب، ضعيف و دردآلود، اصلاً تقلايى نكرد و آن دو در حالى كه عقاب پيچيده در پارچه را در ميان خود گرفته بودند، از جنگل عبور كردند.

 عقاب را به علفزارى در همان نزديكى بردند. اين علفزار از نقاط ديگر جنگل براى آنها عزيزتر بود، اينجا بهشت راستين و منزلگه حقيقى‏شان بود. زخم را در آنجا بستند و قفسى براى او ساختند. از آنجا كه او خود چيزى نمى‏خورد، از ترس آنكه بميرد، به زور به او غذا مى‏دادند. در راه بازگشت به دهكده، تصميم گرفتند اين ماجرا را مانند رازى در ميان خود نگه دارند و از آنچه يافته بودند، با احدى سخن نگويند.

 هر روز، صبح زود از خواب برمى‏خاستند و به سوى چمنزار روان مى‏شدند. به آنجا كه مى‏رسيدند، پارچه‏اى كه زخم عقاب را با آن بسته بودند، تعويض مى‏كردند، قفس را تميز مى‏كردند و با گذاشتن تله براى موش‏هاى كوچك و خرگوش‏ها، غذاى بيشترى براى او تهيه مى‏كردند. حول و حوش روز سوم، عقاب، خود شروع به غذا خوردن كرد و آن دو نفسى به راحتى كشيدند.

 آنها تا حد ممكن وقت خود را در علفزار با عقاب مى‏گذراندند. هر روز به نظر مى‏رسيد كه عقاب قوى‏تر و سالم‏تر مى‏شود. او خود، غذايش را مى‏خورد. هوشيار بود و حتى سعى مى‏كرد بال‏هايش را از درون پارچه زخم‏بندى صاف كند.

 حوالى هفته چهارم، آنها طبق معمول صبح زود از خواب برخاستند و به سوى علفزار حركت كردند. خورشيد تازه سر زده بود و علف‏ها هنوز از شبنم مرطوب بود. همين كه به آنجا رسيدند خشكشان زد. در قفس كاملاً باز بود و عقاب رفته بود!

 به يكديگر نگاهى كردند. سپس به جستجو در اطراف علفزار پرداختند. هر دو گمان كردند كسى از ساكنان دهكده از جريان عقابشان باخبر شده و او را گرفته است. اما همچنان كه به جستجو در اطراف ادامه مى‏دادند، ظنّشان رنگ مى‏باخت. در علفزار هيچ نشانه‏اى مبنى بر حضور يك غريبه نبود.

 مبهوت مانده بودند و در حالى كه براى كشف اين معما اطراف را جستجو مى‏كردند، دختر نظرى به آسمان انداخت و در آسمان عقاب را مشاهده كرد. عقابى كه جانش را نجات داده بودند، بر بلنداى درختى در حاشيه علفزار نشسته بود. پارچه‏اى كه با آن زخم را بسته بودند از شانه‏اش باز شده و بر همان شاخه آويزان بود.

 دختر با آرنج به پهلوى دوستش زد. او نيز با تعقيب مسير نگاه دختر، متوجه عقاب شد.

 عقاب هنگامى كه هر دو جفت چشم را متوجه خود ديد، با وقار به آن دو تعظيم كرد. چشمان آنها از تعجب خيره مانده بود! آنها از عقاب‏ها چيز زيادى نمى‏دانستند، اما تصورش را نمى‏كردند كه عقاب‏ها به انسان‏ها تعظيم كنند چه رسد به كودكان. سپس اتفاق عجيب‏ترى نيز افتاد. عقاب با چشمان خود در آنها خيره شد و به سخن درآمد:

 "دوستان كوچك من! مى‏خواهم از شما به دليل نجات زندگى‏ام سپاسگزارى كنم، اما اكنون زمان رفتنم فرا رسيده است".

 لحظه‏اى طول كشيد تا پسر كه از سخن گفتن عقاب  متحير شده بود، با ضربه آرنج دوستش به خود بيايد و صحبتى كند.

 او پرسيد: "چرا، چرا بايد بروى؟ مى‏توانى اينجا نزد ما بمانى!"

 عقاب لبخندى زد، سرش را تكان داد و گفت: "نه دوستان من، متأسفانه مردم دهكده‏تان از وجود من باخبر شده‏اند. آنها عقيده دارند كه شما وقت زيادى در اينجا سپرى مى‏كنيد و تصميم دارند فردا به اينجا بيايند و مرا بگيرند".

 دختر و پسر، هر دو با شنيدن سخنان عقاب غمگين شدند و ديدگانشان اشك‏آلود شد.

 عقاب ادامه داد: "ناراحت نباشيد. شما بسيار عالى مرا معالجه كرديد و اكنون زمان آن فرا رسيده است كه بروم، من نيز خانه‏اى دارم، وقت آن است كه به سرزمين عقاب‏ها بازگردم".

 نه دختر و نه پسر، هيچ كدام نمى‏دانستند به اين  پرنده باشكوه چه بگويند. اشك دلتنگى بر گونه‏هاى دختر روان شد. پسر در حالى كه چشمانش را پاك مى‏كرد، نفس پرصدايى كشيد. ناگهان فكر ديگرى به ذهنش خطور كرد و گفت:

  "ما را با خودت ببر! اجازه بده همراهت به سرزمين عقاب‏ها بياييم!"

 عقاب آهسته خنده‏اى كرد و گفت:

 "نه، متأسفم. براى رسيدن به سرزمين عقاب‏ها سفرى سخت و طولانى در پيش است. در واقع من بايد از دل خورشيد عبور كنم".

 "ما ناراحت نمى‏شويم. اينجا هيچ‏كس ما را واقعاً دوست ندارد! مايه دردسر نخواهيم بود".

 دانه كاشته شده بود و پسر، بيشتر طلب مى‏كرد. دختر نيز كه جرقه اميدى مى‏ديد، پسر را وادار به پافشارى مى‏نمود و با چشمانش به عقاب التماس مى‏كرد.

 "هيچ‏كس ما را دوست ندارد. آنها بسيار بد با ما رفتار مى‏كنند. اغلب اوقات حتى برايشان اهميت ندارد كه ما كجا هستيم..."

 همچنان كه پسر سماجت مى‏كرد، عقاب چشمانش را بست و لحظه‏اى به فكر فرو رفت. هنگامى كه چشمانش را گشود، آن دو ساكت شدند. عقاب خيره به آنها نگريست و باز به سخن درآمد:

 "امشب را به شما مهلت مى‏دهم تا در اين باره فكر كنيد. اگر واقعاً مايل به انجام اين سفر هستيد، بايد فردا صبح زود قبل از طلوع خورشيد، اينجا به ديدار من بياييد. اما اين را بدانيد كه اين سفرى طولانى است و ما از دل خورشيد گذر خواهيم كرد. اگر به اين سفر بياييد، هرگز قادر به بازگشت نخواهيد بود".

 

آن دو در حالى كه سعى مى‏كردند مانند عقاب جدى به نظر برسند، به او و سپس به يكديگر نگريستند. خنده بر لب‏هايشان نشست و شتابان از علفزار خارج شدند و به دهكده بازگشتند.

 مخفيانه به خانه‏هايشان رفتند و مختصر مايحتاجى براى سفر برداشتند. سپس در جنگل مخفى شدند و شب را در آنجا به سر بردند تا مبادا كسى از افراد دهكده آنها را بگيرد يا معطل كند. در طول شب به زحمت چرتى زدند. بسيار پيش‏تر از سر زدن خورشيد، برخاسته و به سوى علفزار حركت كردند.

 در راه بودند كه خورشيد از افق سر زد. در ميان علفزار، بر كنده درختى كهنسال، عقابى كه جانش را نجات داده بودند نشسته بود. او بال‏هايش را باز و بسته مى‏كرد و آنها را براى سفر طولانى‏اى كه در پيش بود آماده مى‏كرد. همين كه بچه‏ها نزديك شدند، بال‏هايش را به پهلو فرود آورد و استراحت داد و مجدداً به آنها تعظيم كرد.

 او گفت: "مى‏بينم كه تصميم خود را گرفته‏ايد." هر دو لبخندى زدند و چند بار سرشان را به علامت تصديق تكان دادند.

 عقاب خنده كوتاهى كرد، سپس جدى‏تر شد و گفت: "چند چيز را بايد بدانيد. اين سفرى بسيار طولانى است و ما از دل خورشيد عبور خواهيم كرد. اين خطرناك نيست، اما زمانى كه در حال عبور از خورشيد هستيم، بايد چشم‏ها را ببنديد، وگرنه درخشش آن شما را كور خواهد كرد. در ضمن اين را نيز به خاطر بسپاريد كه اگر اقدام به اين سفر كنيد، هرگز قادر به بازگشت نخواهيد بود".

 آن دو به يكديگر نگريستند و فقط لحظه‏اى كوتاه ترديد بر چهره‏شان سايه افكند و مجدداً هر دو، سر را به نشانه پذيرش تكان دادند.

 عقاب به آنها گفت: "خوب، هر كدام بر يكى از شانه‏هاى من سوار شويد".

 بچه‏ها كه بر پشتش سوار شدند، براى حفظ تعادل حركتى به خود داد. زانوانش را خم كرد و بال‏هاى بزرگ و قدرتمندش را باز نمود. سپس در حالى كه آنها را با سرعت و قدرت زياد به هم مى‏زد، خيز برداشت و تلاش كرد تا با مسافرانى كه بر پشت دارد بلند شود و به پرواز درآيد. ابتدا به نظر نمى‏رسيد قادر باشد آنها را بلند كند، اما كم‏كم در حالى كه بچه‏ها محكم به او چسبيده بودند، موفق به بالا رفتن شد. ديرى نپاييد كه ضربات بال‏هايش مداوم و يكنواخت شدند و با قدرت و نرمى به پرواز درآمد. ابتدا بر فراز علفزار چرخى زد و سپس شروع به اوج گرفتن كرد.

 وقتى به نوك درختان رسيدند، بچه‏ها از پشت عقاب نگاهى به زير افكندند و اهالى دهكده را مشاهده كردند كه پشت سر يكديگر از درون جنگل به سوى علفزار در حركت بودند. فهميدند آنچه را كه عقاب به آنها گفته بود حقيقت داشت. بلافاصله از فكر اينكه مرغ از قفس پريده است، شروع به خنديدن كردند.

 اين خنده به گوش اهالى دهكده رسيد و آنها به بالا نگريستند و هنگامى كه دختر و پسر كوچك را بر پشت عقاب ديدند، شروع به هياهو و داد و فرياد كردند، اما عقاب چنان اوج گرفته بود كه صدايشان در ميان باد گم شد. عقاب باز هم بالاتر رفت.

 در مدتى نه چندان طولانى، عقاب و بچه‏ها در آسمان ناپديد شدند و سفر طولانى به سوى خورشيد را آغاز كردند. عقاب در مدتى كه در نظر بچه‏ها به درازاى ابديت آمد، به پرواز ادامه داد. آنها از خود مى‏پرسيدند كه آيا مى‏توانند تاب بياورند؟ سپس به خورشيد نزديك شدند.

 عقاب از روى شانه‏اش به عقب، به سوى بچه‏ها نگاه كرد و گفت: "چشم‏هايتان را ببنديد." آنها چشم‏ها را بستند و عقاب از دل خورشيد عبور كرد!

 هنگامى كه به سوى ديگر رسيدند، چشمانشان را گشودند و با حيرت به اطرافشان نگريستند. آسمانى زرين آنها را احاطه كرده بود. در زير، سرزمينى سرسبز و زيبا قرار داشت و در اطرافشان هزاران عقاب در اوج آسمان پرواز مى‏كردند، شيرجه مى‏رفتند و جيغ مى‏كشيدند!

 به آرامى و چرخ‏زنان به زمين نزديك شدند. عقاب بال‏هايش را با قدرت بر هم زد و به نرمى بر روى علف‏ها فرود آمد. بچه‏ها از پشت او به پايين سُر خوردند و عقاب‏ها را تماشا كردند. همگى از آسمان به زير آمدند و گرد آنها دايره‏اى تشكيل دادند.

 سپس به اتفاق به دختر و پسر كوچك تعظيم كردند. عقابى كه جانش را نجات داده بودند به جلو قدم گذاشت، بدون گفتن كلمه‏اى در مقابل آنها ايستاد، سپس با بال به زير نوكش زد و آن را به عقب فشار داد. چشمان بچه‏ها از تعجب گشاد شد. اين فقط صورتك عقاب بود!

 سپس شانه‏ها را بالا زد و پيراهنى از پر از تنش به زير افتاد. اين اصلاً عقاب نبود!

 سپس همه عقاب‏هايى كه احاطه‏شان كرده بودند، نقاب عقاب را از روى سر كنار زدند و پيراهن پر خود را از تن به در آوردند. بچه‏ها با چشمانى باز، خيره به اين منظره مى‏نگريستند. آن گاه متوجه شدند كه اينجا سرزمين عقاب‏ها نيست.

 اين سرزمين ارواح بود!

 عقابى كه جانش را نجات داده بودند به آنها نگاه كرد و به نرمى و با عشق بسيار گفت: "دوستان كوچك من، به وقتش براى شما نيز صورتك عقاب و پيراهنى از پر درست خواهيم كرد و به شما پرواز كردن را خواهيم آموخت!".

 يك سال و يك روز پس از آن، خوش‏ترين سالى بود كه تا به حال گذرانده بودند. آنها صاحب صورتك عقاب و پيراهنى از پر شدند و پرواز كردن را آموختند. روزها را با پرواز بر بلنداى آسمان و سُر خوردن در ميان ابرها، بر فراز اين سرزمين زيبا سپرى مى‏كردند.

 در پايان آن يك سال و يك روز، فكر ديگرى به ذهن پسر خطور كرد: "حال اگر به دهكده برگرديم، عالى مى‏شود. اگر به آنها نشان دهيم چه كار مى‏توانيم انجام دهيم، عالى مى‏شود. در اين صورت برخوردشان با ما فرق خواهد كرد؛ ديگر ما را دوست خواهند داشت. ما از عقاب‏هاييم و مى‏توانيم پرواز كنيم!".

 دختر كوچك به شدت مخالفت كرد. او نمى‏خواست به چنين چيزى فكر كند، اما بذر آن كاشته شده بود. پسر، بيشتر و بيشتر در مورد آن صحبت مى‏كرد:

 "مردم دهكده به نحو ديگرى با ما رفتار خواهند كرد. ما مى‏توانيم پرواز كنيم. آنها ما را مسخره نخواهند كرد. آنها خانواده حقيقى ما هستند...".

 هر چه بيشتر صحبت مى‏كرد، بيشتر موفق مى‏شد دختر را قانع كند. سرانجام او را متقاعد كرد و بدين ترتيب يك روز صبح پيش از ديگران برخاستند. لباس پر خود را بر تن كردند و نقاب عقاب را بر سر گذاشتند و راه آسمان را در پيش گرفتند. در اندك مدتى در آسمان ناپديد شدند و براى بازگشت به دهكده‏شان، سفر طولانى خود را از ميان خورشيد آغاز كردند.

 به خورشيد كه رسيدند درنگى كردند، به يكديگر نگريستند و سپس مستقيماً به سوى آن پرواز كردند. از دل آن عبور كردند و به سمت ديگر كه رسيدند، بر فراز دهكده‏شان چرخ‏زنان در پرواز بودند.

صبح بود و اهالى دهكده تازه از خواب برخاسته بودند و براى پخت و پز، آتش مى‏افروختند. آنها سايه دو پرنده بزرگ را كه چرخ مى‏زدند، بر روى زمين ديدند. به بالا نگريستند. دو عقاب باشكوه بر فراز سرشان در اوج آسمان در پرواز بودند و به سمت دهكده پايين مى‏آمدند. اهالى دهكده به اين سو و آن سو دويدند و بقيه را بيدار كردند. اين يك نشانه و چيزى عجيب و خارق‏العاده بود!

 ساكنان دهكده جمع شدند و به نظاره دو عقاب كه به نرمى در ميان آنها فرود مى‏آمدند، پرداختند. دهكده‏نشينان، مردد از اينكه چه بايد بكنند و در عين حال مبهوت از نشانه‏اى كه بر آنان ظاهر شده بود، كمى عقب رفتند.

 دختر و پسر، بدون حركت ايستادند. از آن وضعيت لذت مى‏بردند. سپس به يكديگر نگريستند و بال خود را به زير نوك بردند و نقاب عقاب را از روى سرشان عقب زدند.

 نفس اهالى دهكده در سينه حبس شد!

 سپس آن دو، شانه‏ها را تكان دادند و پيراهن‏هاى پَرشان بر زمين افتاد. همين كه جامه‏ها را از تن به درآوردند، در زير پايشان تبديل به خاك شد.

 اهالى دهكده گيج شده بودند. اينها عقاب نبودند! بچه‏ها بودند! و همه به يكباره شروع به صحبت كردند.

 "اين شگفت‏انگيز است!"

 "شما عقاب هستيد!"

 "نشان دهيد چگونه پرواز مى‏كرديد!"

 "بله، نشان دهيد چگونه پرواز مى‏كرديد!".

 بچه‏ها ابتدا به يكديگر، سپس به نقاب و پيراهن خاك شده‏شان نگريستند. نمى‏دانستند چه بگويند يا چه بكنند. و از آنجا كه نمى‏دانستند چه بكنند، كارى نكردند. وقتى كارى نكردند، جوّ حاكم بر جمعيت تغيير كرد. شروع به غرولند كردند.

 كسى از پشت جمعيت فرياد زد: "اين شيطانى است!".

 ديگرى گفت: "جادوگرى است!".

 سپس شخصى يك سنگ برداشت و به سمت آن دو پرتاب كرد. پسر و دختر از ترس رنگ از رخسارشان پريد، برگشتند و به سوى جنگل دويدند. اهالى دهكده آنها را با هياهو و فريادهاى خشم‏آلود، در حالى كه مشت‏ها را گره كرده بودند، تعقيب كردند و آن قدر خشمگين بودند كه اگر دستشان به بچه‏ها مى‏رسيد، آنها را مى‏كشتند...

بچه‏ها در لابه لاى درختان، از راه‏هاى مخفى به اين سو و آن سو مى‏دويدند. تنها چيزى كه باعث نجات آنها شد، اين بود كه جنگل را بهتر از ساير اهالى دهكده مى‏شناختند.

 اهالى دهكده همچنان در كمين آنها بودند. بچه‏ها از آن روز تا مدت يك هفته كه ساكنان دهكده از تعقيبشان صرف‏نظر كنند، فرار مى‏كردند و پنهان مى‏شدند. هر چند ديگر آنها را تعقيب نمى‏كردند، اما دختر و پسر فهميدند كه هرگز دوباره نخواهند توانست به دهكده‏شان بازگردند. و هشدار او كه جانش را نجات داده بودند، مدام در ذهنشان تكرار مى‏شد.

 در حالى كه بيش از هميشه احساس تنهايى مى‏كردند، در جنگل پرسه مى‏زدند. بقاياى غذا و دانه‏هايى را كه مى‏يافتند، مى‏خوردند و در حفره‏هاى تنه درختان مى‏خوابيدند. تنها بودند. مى‏دانستند كه تنها راهى كه در پيش رو دارند، ترك سرزمين مادرى‏شان، براى هميشه است. با وجود اين، تصميم گرفتند كه پيش از ترك آن محل، براى آخرين بار از علفزار ديدن كنند.

 به علفزار كه رسيدند، بقاياى قفسى را كه ساخته بودند، ديدند سپس چشمانشان به شاخه درختى كه عقاب را پس از خالى يافتن قفس بر روى آن ديده بودند، افتاد. نوار پارچه‏اى كوچكى كه براى بستن زخم بال از آن استفاده شده بود، به شاخه درختى گير كرده بود. به اميد ديدن دوستشان، چشم‏ها را به آسمان دوختند.

 آسمان تهى بود.

 هر دو خود را بر روى علف‏هاى بلند دشت انداختند و بدون شرم از حضور ديگرى شروع به گريه كردند. بعد از مدتى طولانى ساكت شدند و در حالى كه هر دو در سكوت به علف‏هاى روبرويشان خيره شده بودند، ناگهان قلب دختر در سينه جهيد. به دوستش نگاه كرد. او خاموش به زمين خيره شده و بر صورتش ردّ اشك‏ها آشكار بود. دختر، نظرى گرداگرد علفزار انداخت. نسيم ملايمى بر آنها وزيد. چشم‏ها را به سوى آسمان بلند كرد. در دوردست‏ها لكه كوچكى در حال چرخيدن بود. نفسش را حبس كرد و دوباره قلبش از هيجان در سينه جهيدن گرفت.

 اين بار پسر طپش قلب او را احساس كرد. به دختر نظرى انداخت و سپس مسير نگاه او را دنبال كرد. او نيز نفس را در سينه حبس كرد.

 لكه به آرامى و چرخ‏زنان پايين آمد. زمانى كه برفراز قله درختان رسيد، آن دو از جا پريدند. عقاب بود! همان عقابى كه جانش را نجات داده بودند!

 همين كه عقاب بر شاخه بلند درخت نشست، دوباره شروع به گريه كردند. پسر بالا و پايين مى‏پريد و فرياد  می زد:  "می توانیم  برگردیم! می- توانیم  برگرديم!".

 صورت دختر از اشك شوق و اميد خيس شده بود.

 عقاب با چشمانى غمگين به آنان نگريست و سرش را تكان داد: "نه دوستان كوچك من، متأسفانه شما هرگز نمى‏توانيد برگرديد".

 با شنيدن اين سخنان، رنگ از رخسار آن دو پريد و يك بار ديگر دل‏هايشان درهم شكست.

 عقاب ادامه داد: "اما شما زندگى مرا نجات داديد و به همين دليل هنوز چيزى وجود دارد كه مى‏توانم به شما ببخشم".

 با نوك خود از زير بالش چيزى برداشت و آن را در ميان دستان دختر انداخت، يك فلوت بود. سپس به او روى كرد و گفت:

 "با اين فلوت، سخن گفتن را خواهى آموخت. صدايى كه از آن درمى‏آورى، باد را فرا خواهد خواند و بادى كه فرا خواندى، مرا از آن سوى خورشيد به آسمان فراز سرت خواهد آورد. اين آواز باد است كه در رؤياهايت به سوى تو خواهم فرستاد. اما مرا نزديك‏تر از آسمان بالاى سرت نخواهد آورد".

 با نوك خود از زير بال ديگر جغجغه‏اى برداشت و آن را در ميان دستان پسر انداخت، سپس به او رو كرد و گفت:

 "من به خواب تو نيز خواهم آمد. به تو ريتمى جديد خواهم آموخت و آوازى برايت خواهم خواند. هنگامى كه بتوانى آن ريتم و آواز كهن عقاب‏ها را از خوابت بيرون بياورى، آن ريتم و آواز، مرا از فراز آسمان به جايى كه اكنون در آن ايستاده‏ام فرا خواهد خواند".

 مكثى كرد و با عشق بسيار به آن دو نگريست و گفت:

 "فقط اگر هر دو با هم بتوانيد اين كار را انجام دهيد، آخرين چيزى را كه دارم به شما خواهم داد. به شما زبان حيوانات را خواهم آموخت و به شما ياد خواهم داد با طبيعت صحبت كنيد!"

 دختر و پسر ابتدا به يكديگر و سپس به آنچه عقاب در ميان دستانشان افكنده بود، نگاهى انداختند. دختر در حالى كه بلد نبود چگونه فلوت را به صدا درآورد، آن را به دهان برد و به نرمى در آن دميد. صدايى بيرون نيامد. سكوت حكمفرما بود.

 پسر به جغجغه‏اى كه در دستانش بود نگريست و ابرو در هم كشيد. انديشيد: "اين يك اسباب بازى بچگانه است. با اين بايد چكار كنم؟"

 آن شب هنگامى كه به خواب رفتند، عقاب به ديدنشان آمد. رؤياهاى دختر پر شده بود از صداى آهسته فلوت و بادهايى كه گرداگردش مى‏وزيد. پسر صداى جغجغه را كه مانند صداى مار بود و آوازى را كه تكرار مى‏شد، شنيد. هنگامى‏كه صبح بيدار شدند، به يكديگر نگريستند و فهميدند آنچه عقاب به آنها گفته بود، حقيقت داشت. دختر شروع به تمرين كرد و سعى نمود صدايى از فلوت درآورد. پسر تلاش كرد ريتم جغجغه و آوازى را كه در رؤياهايش تكرار مى‏شد، به ياد آورد، اما تلاشش بى‏حاصل بود. به محض اينكه چشم از خواب مى‏گشودند، آهنگ‏ها به زمان رؤيا بازمى‏گشتند و نمى‏توانستند آنها را پيش‏تر بياورند.

 روزهاى زيادى سپرى شد، دختر صبح زود كه هنوز نواى تكرارشونده فلوت، طنين آهسته‏اى در ذهنش داشت، از خواب برمى‏خاست. او مى‏توانست صداى دوست كوچكش را در نزديكى خود بشنود. مى‏دانست كه با جغجغه درهم آميخته، زيرا صداى تكان‏هاى آرام آن را در خوابش مى‏شنيد. آوازى را كه در رؤيا برايش خوانده بودند، زمزمه مى‏كرد. مصمم شد كه امروز روز موعود است.

 در حالى كه هنوز چشمانش بسته بود، سعى كرد طنين‏هاى محو شونده صداى فلوت را (در خواب خودش) نگه دارد، نشست و فلوت را به دهان برد. انگشتان را بر روى سوراخ‏ها گذاشت و آهسته در آن دميد.

 سكوت.

 فلوت را ميزان كرد و دوباره سعى كرد.

 باز هم سكوت.

 كمى محكم‏تر و طولانى‏تر دميد.

 فلوت صدا كرد! صدايى تيز بود، اما صدا بود!

 مجدداً در آن دميد و اين بار هنگامى‏كه صدا درآمد، نسيمى بر او وزيد.

 درست شد!

 با فلوت چند صداى زير نواخت كه هر كدام با وزش نسيم خاصى همراه بود. به آرامى شروع به گريه كرد و در اين هنگام احساس كرد كه پسر در كنارش مى‏نشيند. هر دو چشم گشودند و به يكديگر نگريستند. دختر در فلوت دميد و نسيمى بر هر دوى آنان وزيد. پسر از سرخوشى خنديد و چشمان دختر از تعجب باز شد و فلوت از دهانش افتاد. به دست پسر خيره شد. پسر نيز نگاهش را پايين انداخت، دستش به خودى خود، جغجغه را با ريتمى يكنواخت تكان مى‏داد.

 ريتم را پيدا كرده بود.

 هر دو هم مى‏خنديدند و هم گريه مى‏كردند. اكنون آنچه را كه عقاب به آنها گفته بود متوجه مى‏شدند. فقط زمانى كه مى‏توانستند اين كار را با هم انجام دهند، او بازمى‏گشت.

 يك هفته ديگر سپرى شد و هنوز دختر موفق نشده بود آواز باد را از خوابش بيرون بكشد. بارها تمرين كرد و هر چند صداها صاف‏تر شده بود، اما قادر نبود كاملاً آواز حقيقى را از خواب به زمان بيدارى آورد. مى‏توانست تندباد و نسيم ايجاد كند، اما نه به صورت پايدار و مداوم و نه مانند آنچه در خواب به سراغش مى‏آمد.

 پسر نيز تلاش كرد تا آهنگى را كه در رؤيا مى‏شنيد به زمان بيدارى منتقل كند، اما موفق نمى‏شد. جغجغه در دست مى‏خوابيد و همه جا آن را با خود مى‏برد. با وجود اينكه ريتم را يافته بود، اما وقتى بيدار مى‏شد، آن نغمه كهن به نيستى مى‏پيوست.

 يك روز دوباره دختر صبح زود از خواب برخاست. آواز باد را در سرش كمى بلندتر مى‏شنيد. چشمانش را باز نكرد. سعى کرد آن را نگه دارد. مى‏توانست صداى جغجغه پسر را كه در خواب در دستش مى‏رقصيد، بشنود او نغمه كهنى را كه در خواب برايش مى‏خواندند زير لب زمزمه مى‏كرد.

 از كنارش رد شد، آرام فلوتش را برداشت و در حالى كه حواسش كاملاً متوجه آهنگى بود كه در ذهنش مى‏شنيد، آن را به لبانش نزديك كرد. نفس عميقى كشيد و آهسته در فلوت دميد. نواى ايجاد شده آهسته و نرم بود و بلافاصله نسيمى وزيدن گرفت و سعى كرد به آن توجه نكند. همچنان‏كه به نواختن ادامه مى‏داد، با هر نفس، نوا را واضح‏تر مى‏شنيد. نسيم مداوم شد و دختر، در حال نواختن، لبخند زد. آهنگ را يافته بود!

 جغجغه پسر واضح‏تر به رقص درآمد. كلام آهنگِ در خوابش، زمزمه شد. باد باز هم شديدتر وزيد. پسر در كنار دختر نشست و دختر با اينكه چشمانش را همچنان بسته نگاه داشته بود، فهميد پسر بيدار شده است. جغجغه تكان خورد و او نغمه كهنِ در رؤيا را با صداى آهسته براى دختر زمزمه كرد.

 چشمانشان باز شد و بر روى يكديگر لبخند زدند. آهسته، در حالى كه دختر به نواختن ادامه مى‏داد، پسر كلامى را كه بارها در خواب برايش خوانده شده بود، مى‏خواند. چشمانشان را به آسمان بالاى سرشان دوخته بودند.

 سپس در اوج آسمان، لكه كوچكى هويدا شد كه چرخ‏زنان پايين مى‏آمد. اشك به چشمانشان آمد و هر دو ايستادند. دختر به نواختن ادامه داد و باد گرداگردشان جريان داشت. پسر مستقيماً به بالا، به عقاب نگاه مى‏كرد و بلند و واضح مى‏خواند. او با آواز خود، عقاب را تا زمين همراهى كرد.

 عقاب آهسته بر فراز قله درختان چرخى زد و بر شاخه درختى، بالاى سر آن دو فرود آمد. دختر صداى فلوت را كم و پسر آوازش را قطع كرد. بر گونه‏هايشان اشك جارى بود. دست‏هاى يكديگر را محكم گرفته بودند. در اطراف‌شان باد از وزش افتاد. عقاب با عشق و غرور بسيار به آن دو در پايين درخت نگريست و يك بار ديگر به آنها تعظيم كرد و گفت:

 "دوستان كوچك من، شما درستان را خوب آموختيد، اما از امروز يادگيرى واقعاً آغاز مى‏شود.از اين پس زبان حيوانات را به شما خواهم آموخت. به شما مى‏آموزم با طبيعت صحبت كنيد. از اين پس جنگل و رود، خانه شما خواهد بود. مخلوقات بى‏شمار دنيا خانواده‏تان خواهند بود. ديگر هرگز رانده و بى‏خانمان نخواهيد بود...".

 

 

نويسنده: تِد اندروز

منبع: نشريه هنرهاي زيستن- شماره‌هاي 4 و 5 و 6 و 7

 

 

 

بازگشت

Share

 

 

 

 

 

 

 
 
 
   
آدرس ایمیل شما
آدرس ایمیل گیرنده
توضیحات
 
 
 
 
شرکت در میزگرد - کلیک کنید
 
 
نظر شما در مورد مطالب سایت چیست ؟
 
 
 
 
 
 
 
©2025 All rights reserved . Powered by SafireAseman.com