
آوازى از عقاب در رؤيا
بسيار پيشتر، در روزگاران قديم، دهكده كوچكى بر حاشيه جنگلى بزرگ جاى داشت. در اين دهكده دختر كوچكى به دنيا آمده بود كه كاملاً لال بود. او قادر نبود بخندد، فرياد بزند، صحبت كند و يا صدايى از خود درآورد. به همين دليل خانواده و ساير مردم دهكده، اغلب وى را مورد آزار و اذيت قرار مىدادند و از او دورى مىكردند. از اين رو دختر كوچك براى خشنود ساختن خود تنها كارى كه بلد بود انجام داد، و به جنگل پناه برد. آنجا مأمن او بود... بهشتش بود. فقط در جنگل احساس مىكرد با آغوش باز پذيرفته مىشود. تقريباً در همان زمانى كه دختر كوچك در دهكده به دنيا آمد، پسربچهاى نيز زاده شد. او قادر بود بخندد، فرياد بكشد، صحبت كند و هرگونه صدايى درآورد، اما او نيز با ديگران كمى تفاوت داشت.
آن پسر كمى دست و پا چلفتى و كمى ناسازگار با همه كس و همه چيز در دهكده بود. اغلب يا خودش زمين مىخورد يا پايش به چيزى گير مىكرد و مىافتاد. به همين علت، اغلب مورد آزار و تمسخر ديگران قرار مىگرفت؛ حتى خانوادهاش نيز چنين عقيده داشتند كه اگر گرد و غبار نيز بر سر راهش قرار گيرد، زمين مىخورد.
پس او همان كارى را انجام داد كه دختر كوچك كرده بود، او نيز به جنگل پناه برد. فقط يك محل بود كه اگر در آنجا به گشت و گذار مىپرداخت، به نظر مىرسيد سايرين اصلاً اعتنايى نمىكردند. آن مكان تنها جايى بود كه او را مورد آزار و اذيت قرار نمىدادند.
از آنجا كه او و آن دختر در اين مورد وجه اشتراك داشتند، دوستانى صميمى شدند. آنها روزهاى خود را با كاوش در جنگل و جستجوى بدايع آن سپرى مىكردند. بازىها و ماجراهايى ابداع مىكردند. هر چيزى را كه به آن برمىخوردند با دقت مورد مشاهده و بررسى قرار مىدادند و ديرى نپاييد كه درباره جنگل بيش از ساير اهالى دهكدهشان مىدانستند.
روزى هنگامى كه در ناحيه جديدى از جنگل در حال اكتشاف بودند، در ميان بوتهها صداى خشخشى شنيدند. آهسته به طرف صدا رفتند و آرام بوتهها را كنار زدند. عقاب كوچكى كه از ناحيه شانه زخمى شده بود روى زمين افتاده بود. عقاب با چشمانى مالامال از درد و ترس به آنها نگريست، اما ضعيفتر از آن بود كه حتى تلاشى براى گريختن نمايد. پسر و دختر خشكشان زد، چشمانشان از حيرت باز مانده بود. تا به حال عقابى را از فاصله به اين نزديكى نديده بودند.
هيچ كدام نمىدانستند چه بايد بكنند تا اينكه فكرى به ذهن پسرك خطور كرد.
او گفت: "من مىدانم. زخم او را مىبنديم و خوبش مىكنيم، آن وقت با ما دوست خواهد شد".
دختر به او نگاه مىكرد و مطمئن نبود اين كار درست باشد. سپس اشارهاى به آسمان كرد تا به دوست خود بفهماند كه شايد مادر و پدر عقاب بيايند و از او مراقبت كنند.
پسر متوجه اشارات و حركات دختر نشد. بذر كاشته شده بود. او ديگر مصمم بود عقاب را نجات دهد تا بهترين دوستش شود. به جستجوى چيزى پرداخت تا عقاب را در آن بپيچد. دختر كه مىدانست وقتى دوستش چيزى در سر دارد آن را عملى مىكند، نفس عميقى كشيد و درصدد يافتن نشانهاى از پدر و مادر عقاب يا يك آشيانه برآمد. نزديك جايى كه عقاب كوچك زخمى را يافته بودند، مادر و پدرش را نيز پيدا كرد. آنها در پشت يك درخت كهنسال، بىجان افتاده بودند. هر دو را كشته بودند. از مرگ موجوداتى به اين زيبايى قلبش مالامال از اندوه شد و انديشيد چه كسى توانسته است چنين كار دهشتناكى را مرتكب شود. سپس اشك ديدگانش را پاك كرد و روى عقابها را با علف و شاخههاى درخت پوشاند. برگشت تا به دوستش بگويد چه ديده است. اكنون مىدانست كه آن دو تنها شانس عقاب براى زنده ماندن بودند.
در حالى كه نزديك مىشد، پسر را ديد كه با احتياط مشغول برداشتن شاخههاى اطراف عقاب است. آهسته بر شانه او زد. پسر برگشت و به او نگريست. دختر سرش را تكان داد و با اشاره چيزى گفت. پسر متوجه منظور او شد، ابرو درهم كشيد و هر دو به عقابى كه پيش پايشان بود نگريستند.
دختر، شالى را كه به دور كمر خود گره زده بود، باز كرد و با هم آن را به روى عقاب انداختند و او را با احتياط در آن پيچيدند. عقاب، ضعيف و دردآلود، اصلاً تقلايى نكرد و آن دو در حالى كه عقاب پيچيده در پارچه را در ميان خود گرفته بودند، از جنگل عبور كردند.
عقاب را به علفزارى در همان نزديكى بردند. اين علفزار از نقاط ديگر جنگل براى آنها عزيزتر بود، اينجا بهشت راستين و منزلگه حقيقىشان بود. زخم را در آنجا بستند و قفسى براى او ساختند. از آنجا كه او خود چيزى نمىخورد، از ترس آنكه بميرد، به زور به او غذا مىدادند. در راه بازگشت به دهكده، تصميم گرفتند اين ماجرا را مانند رازى در ميان خود نگه دارند و از آنچه يافته بودند، با احدى سخن نگويند.
هر روز، صبح زود از خواب برمىخاستند و به سوى چمنزار روان مىشدند. به آنجا كه مىرسيدند، پارچهاى كه زخم عقاب را با آن بسته بودند، تعويض مىكردند، قفس را تميز مىكردند و با گذاشتن تله براى موشهاى كوچك و خرگوشها، غذاى بيشترى براى او تهيه مىكردند. حول و حوش روز سوم، عقاب، خود شروع به غذا خوردن كرد و آن دو نفسى به راحتى كشيدند.
آنها تا حد ممكن وقت خود را در علفزار با عقاب مىگذراندند. هر روز به نظر مىرسيد كه عقاب قوىتر و سالمتر مىشود. او خود، غذايش را مىخورد. هوشيار بود و حتى سعى مىكرد بالهايش را از درون پارچه زخمبندى صاف كند.
حوالى هفته چهارم، آنها طبق معمول صبح زود از خواب برخاستند و به سوى علفزار حركت كردند. خورشيد تازه سر زده بود و علفها هنوز از شبنم مرطوب بود. همين كه به آنجا رسيدند خشكشان زد. در قفس كاملاً باز بود و عقاب رفته بود!
به يكديگر نگاهى كردند. سپس به جستجو در اطراف علفزار پرداختند. هر دو گمان كردند كسى از ساكنان دهكده از جريان عقابشان باخبر شده و او را گرفته است. اما همچنان كه به جستجو در اطراف ادامه مىدادند، ظنّشان رنگ مىباخت. در علفزار هيچ نشانهاى مبنى بر حضور يك غريبه نبود.
مبهوت مانده بودند و در حالى كه براى كشف اين معما اطراف را جستجو مىكردند، دختر نظرى به آسمان انداخت و در آسمان عقاب را مشاهده كرد. عقابى كه جانش را نجات داده بودند، بر بلنداى درختى در حاشيه علفزار نشسته بود. پارچهاى كه با آن زخم را بسته بودند از شانهاش باز شده و بر همان شاخه آويزان بود.
دختر با آرنج به پهلوى دوستش زد. او نيز با تعقيب مسير نگاه دختر، متوجه عقاب شد.
عقاب هنگامى كه هر دو جفت چشم را متوجه خود ديد، با وقار به آن دو تعظيم كرد. چشمان آنها از تعجب خيره مانده بود! آنها از عقابها چيز زيادى نمىدانستند، اما تصورش را نمىكردند كه عقابها به انسانها تعظيم كنند چه رسد به كودكان. سپس اتفاق عجيبترى نيز افتاد. عقاب با چشمان خود در آنها خيره شد و به سخن درآمد:
"دوستان كوچك من! مىخواهم از شما به دليل نجات زندگىام سپاسگزارى كنم، اما اكنون زمان رفتنم فرا رسيده است".
لحظهاى طول كشيد تا پسر كه از سخن گفتن عقاب متحير شده بود، با ضربه آرنج دوستش به خود بيايد و صحبتى كند.
او پرسيد: "چرا، چرا بايد بروى؟ مىتوانى اينجا نزد ما بمانى!"
عقاب لبخندى زد، سرش را تكان داد و گفت: "نه دوستان من، متأسفانه مردم دهكدهتان از وجود من باخبر شدهاند. آنها عقيده دارند كه شما وقت زيادى در اينجا سپرى مىكنيد و تصميم دارند فردا به اينجا بيايند و مرا بگيرند".
دختر و پسر، هر دو با شنيدن سخنان عقاب غمگين شدند و ديدگانشان اشكآلود شد.
عقاب ادامه داد: "ناراحت نباشيد. شما بسيار عالى مرا معالجه كرديد و اكنون زمان آن فرا رسيده است كه بروم، من نيز خانهاى دارم، وقت آن است كه به سرزمين عقابها بازگردم".
نه دختر و نه پسر، هيچ كدام نمىدانستند به اين پرنده باشكوه چه بگويند. اشك دلتنگى بر گونههاى دختر روان شد. پسر در حالى كه چشمانش را پاك مىكرد، نفس پرصدايى كشيد. ناگهان فكر ديگرى به ذهنش خطور كرد و گفت:
"ما را با خودت ببر! اجازه بده همراهت به سرزمين عقابها بياييم!"
عقاب آهسته خندهاى كرد و گفت:
"نه، متأسفم. براى رسيدن به سرزمين عقابها سفرى سخت و طولانى در پيش است. در واقع من بايد از دل خورشيد عبور كنم".
"ما ناراحت نمىشويم. اينجا هيچكس ما را واقعاً دوست ندارد! مايه دردسر نخواهيم بود".
دانه كاشته شده بود و پسر، بيشتر طلب مىكرد. دختر نيز كه جرقه اميدى مىديد، پسر را وادار به پافشارى مىنمود و با چشمانش به عقاب التماس مىكرد.
"هيچكس ما را دوست ندارد. آنها بسيار بد با ما رفتار مىكنند. اغلب اوقات حتى برايشان اهميت ندارد كه ما كجا هستيم..."
همچنان كه پسر سماجت مىكرد، عقاب چشمانش را بست و لحظهاى به فكر فرو رفت. هنگامى كه چشمانش را گشود، آن دو ساكت شدند. عقاب خيره به آنها نگريست و باز به سخن درآمد:
"امشب را به شما مهلت مىدهم تا در اين باره فكر كنيد. اگر واقعاً مايل به انجام اين سفر هستيد، بايد فردا صبح زود قبل از طلوع خورشيد، اينجا به ديدار من بياييد. اما اين را بدانيد كه اين سفرى طولانى است و ما از دل خورشيد گذر خواهيم كرد. اگر به اين سفر بياييد، هرگز قادر به بازگشت نخواهيد بود".
آن دو در حالى كه سعى مىكردند مانند عقاب جدى به نظر برسند، به او و سپس به يكديگر نگريستند. خنده بر لبهايشان نشست و شتابان از علفزار خارج شدند و به دهكده بازگشتند.
مخفيانه به خانههايشان رفتند و مختصر مايحتاجى براى سفر برداشتند. سپس در جنگل مخفى شدند و شب را در آنجا به سر بردند تا مبادا كسى از افراد دهكده آنها را بگيرد يا معطل كند. در طول شب به زحمت چرتى زدند. بسيار پيشتر از سر زدن خورشيد، برخاسته و به سوى علفزار حركت كردند.
در راه بودند كه خورشيد از افق سر زد. در ميان علفزار، بر كنده درختى كهنسال، عقابى كه جانش را نجات داده بودند نشسته بود. او بالهايش را باز و بسته مىكرد و آنها را براى سفر طولانىاى كه در پيش بود آماده مىكرد. همين كه بچهها نزديك شدند، بالهايش را به پهلو فرود آورد و استراحت داد و مجدداً به آنها تعظيم كرد.
او گفت: "مىبينم كه تصميم خود را گرفتهايد." هر دو لبخندى زدند و چند بار سرشان را به علامت تصديق تكان دادند.
عقاب خنده كوتاهى كرد، سپس جدىتر شد و گفت: "چند چيز را بايد بدانيد. اين سفرى بسيار طولانى است و ما از دل خورشيد عبور خواهيم كرد. اين خطرناك نيست، اما زمانى كه در حال عبور از خورشيد هستيم، بايد چشمها را ببنديد، وگرنه درخشش آن شما را كور خواهد كرد. در ضمن اين را نيز به خاطر بسپاريد كه اگر اقدام به اين سفر كنيد، هرگز قادر به بازگشت نخواهيد بود".
آن دو به يكديگر نگريستند و فقط لحظهاى كوتاه ترديد بر چهرهشان سايه افكند و مجدداً هر دو، سر را به نشانه پذيرش تكان دادند.
عقاب به آنها گفت: "خوب، هر كدام بر يكى از شانههاى من سوار شويد".
بچهها كه بر پشتش سوار شدند، براى حفظ تعادل حركتى به خود داد. زانوانش را خم كرد و بالهاى بزرگ و قدرتمندش را باز نمود. سپس در حالى كه آنها را با سرعت و قدرت زياد به هم مىزد، خيز برداشت و تلاش كرد تا با مسافرانى كه بر پشت دارد بلند شود و به پرواز درآيد. ابتدا به نظر نمىرسيد قادر باشد آنها را بلند كند، اما كمكم در حالى كه بچهها محكم به او چسبيده بودند، موفق به بالا رفتن شد. ديرى نپاييد كه ضربات بالهايش مداوم و يكنواخت شدند و با قدرت و نرمى به پرواز درآمد. ابتدا بر فراز علفزار چرخى زد و سپس شروع به اوج گرفتن كرد.
وقتى به نوك درختان رسيدند، بچهها از پشت عقاب نگاهى به زير افكندند و اهالى دهكده را مشاهده كردند كه پشت سر يكديگر از درون جنگل به سوى علفزار در حركت بودند. فهميدند آنچه را كه عقاب به آنها گفته بود حقيقت داشت. بلافاصله از فكر اينكه مرغ از قفس پريده است، شروع به خنديدن كردند.
اين خنده به گوش اهالى دهكده رسيد و آنها به بالا نگريستند و هنگامى كه دختر و پسر كوچك را بر پشت عقاب ديدند، شروع به هياهو و داد و فرياد كردند، اما عقاب چنان اوج گرفته بود كه صدايشان در ميان باد گم شد. عقاب باز هم بالاتر رفت.
در مدتى نه چندان طولانى، عقاب و بچهها در آسمان ناپديد شدند و سفر طولانى به سوى خورشيد را آغاز كردند. عقاب در مدتى كه در نظر بچهها به درازاى ابديت آمد، به پرواز ادامه داد. آنها از خود مىپرسيدند كه آيا مىتوانند تاب بياورند؟ سپس به خورشيد نزديك شدند.
عقاب از روى شانهاش به عقب، به سوى بچهها نگاه كرد و گفت: "چشمهايتان را ببنديد." آنها چشمها را بستند و عقاب از دل خورشيد عبور كرد!
هنگامى كه به سوى ديگر رسيدند، چشمانشان را گشودند و با حيرت به اطرافشان نگريستند. آسمانى زرين آنها را احاطه كرده بود. در زير، سرزمينى سرسبز و زيبا قرار داشت و در اطرافشان هزاران عقاب در اوج آسمان پرواز مىكردند، شيرجه مىرفتند و جيغ مىكشيدند!
به آرامى و چرخزنان به زمين نزديك شدند. عقاب بالهايش را با قدرت بر هم زد و به نرمى بر روى علفها فرود آمد. بچهها از پشت او به پايين سُر خوردند و عقابها را تماشا كردند. همگى از آسمان به زير آمدند و گرد آنها دايرهاى تشكيل دادند.
سپس به اتفاق به دختر و پسر كوچك تعظيم كردند. عقابى كه جانش را نجات داده بودند به جلو قدم گذاشت، بدون گفتن كلمهاى در مقابل آنها ايستاد، سپس با بال به زير نوكش زد و آن را به عقب فشار داد. چشمان بچهها از تعجب گشاد شد. اين فقط صورتك عقاب بود!
سپس شانهها را بالا زد و پيراهنى از پر از تنش به زير افتاد. اين اصلاً عقاب نبود!
سپس همه عقابهايى كه احاطهشان كرده بودند، نقاب عقاب را از روى سر كنار زدند و پيراهن پر خود را از تن به در آوردند. بچهها با چشمانى باز، خيره به اين منظره مىنگريستند. آن گاه متوجه شدند كه اينجا سرزمين عقابها نيست.
اين سرزمين ارواح بود!
عقابى كه جانش را نجات داده بودند به آنها نگاه كرد و به نرمى و با عشق بسيار گفت: "دوستان كوچك من، به وقتش براى شما نيز صورتك عقاب و پيراهنى از پر درست خواهيم كرد و به شما پرواز كردن را خواهيم آموخت!".
يك سال و يك روز پس از آن، خوشترين سالى بود كه تا به حال گذرانده بودند. آنها صاحب صورتك عقاب و پيراهنى از پر شدند و پرواز كردن را آموختند. روزها را با پرواز بر بلنداى آسمان و سُر خوردن در ميان ابرها، بر فراز اين سرزمين زيبا سپرى مىكردند.
در پايان آن يك سال و يك روز، فكر ديگرى به ذهن پسر خطور كرد: "حال اگر به دهكده برگرديم، عالى مىشود. اگر به آنها نشان دهيم چه كار مىتوانيم انجام دهيم، عالى مىشود. در اين صورت برخوردشان با ما فرق خواهد كرد؛ ديگر ما را دوست خواهند داشت. ما از عقابهاييم و مىتوانيم پرواز كنيم!".
دختر كوچك به شدت مخالفت كرد. او نمىخواست به چنين چيزى فكر كند، اما بذر آن كاشته شده بود. پسر، بيشتر و بيشتر در مورد آن صحبت مىكرد:
"مردم دهكده به نحو ديگرى با ما رفتار خواهند كرد. ما مىتوانيم پرواز كنيم. آنها ما را مسخره نخواهند كرد. آنها خانواده حقيقى ما هستند...".
هر چه بيشتر صحبت مىكرد، بيشتر موفق مىشد دختر را قانع كند. سرانجام او را متقاعد كرد و بدين ترتيب يك روز صبح پيش از ديگران برخاستند. لباس پر خود را بر تن كردند و نقاب عقاب را بر سر گذاشتند و راه آسمان را در پيش گرفتند. در اندك مدتى در آسمان ناپديد شدند و براى بازگشت به دهكدهشان، سفر طولانى خود را از ميان خورشيد آغاز كردند.
به خورشيد كه رسيدند درنگى كردند، به يكديگر نگريستند و سپس مستقيماً به سوى آن پرواز كردند. از دل آن عبور كردند و به سمت ديگر كه رسيدند، بر فراز دهكدهشان چرخزنان در پرواز بودند.
صبح بود و اهالى دهكده تازه از خواب برخاسته بودند و براى پخت و پز، آتش مىافروختند. آنها سايه دو پرنده بزرگ را كه چرخ مىزدند، بر روى زمين ديدند. به بالا نگريستند. دو عقاب باشكوه بر فراز سرشان در اوج آسمان در پرواز بودند و به سمت دهكده پايين مىآمدند. اهالى دهكده به اين سو و آن سو دويدند و بقيه را بيدار كردند. اين يك نشانه و چيزى عجيب و خارقالعاده بود!
ساكنان دهكده جمع شدند و به نظاره دو عقاب كه به نرمى در ميان آنها فرود مىآمدند، پرداختند. دهكدهنشينان، مردد از اينكه چه بايد بكنند و در عين حال مبهوت از نشانهاى كه بر آنان ظاهر شده بود، كمى عقب رفتند.
دختر و پسر، بدون حركت ايستادند. از آن وضعيت لذت مىبردند. سپس به يكديگر نگريستند و بال خود را به زير نوك بردند و نقاب عقاب را از روى سرشان عقب زدند.
نفس اهالى دهكده در سينه حبس شد!
سپس آن دو، شانهها را تكان دادند و پيراهنهاى پَرشان بر زمين افتاد. همين كه جامهها را از تن به درآوردند، در زير پايشان تبديل به خاك شد.
اهالى دهكده گيج شده بودند. اينها عقاب نبودند! بچهها بودند! و همه به يكباره شروع به صحبت كردند.
"اين شگفتانگيز است!"
"شما عقاب هستيد!"
"نشان دهيد چگونه پرواز مىكرديد!"
"بله، نشان دهيد چگونه پرواز مىكرديد!".
بچهها ابتدا به يكديگر، سپس به نقاب و پيراهن خاك شدهشان نگريستند. نمىدانستند چه بگويند يا چه بكنند. و از آنجا كه نمىدانستند چه بكنند، كارى نكردند. وقتى كارى نكردند، جوّ حاكم بر جمعيت تغيير كرد. شروع به غرولند كردند.
كسى از پشت جمعيت فرياد زد: "اين شيطانى است!".
ديگرى گفت: "جادوگرى است!".
سپس شخصى يك سنگ برداشت و به سمت آن دو پرتاب كرد. پسر و دختر از ترس رنگ از رخسارشان پريد، برگشتند و به سوى جنگل دويدند. اهالى دهكده آنها را با هياهو و فريادهاى خشمآلود، در حالى كه مشتها را گره كرده بودند، تعقيب كردند و آن قدر خشمگين بودند كه اگر دستشان به بچهها مىرسيد، آنها را مىكشتند...
بچهها در لابه لاى درختان، از راههاى مخفى به اين سو و آن سو مىدويدند. تنها چيزى كه باعث نجات آنها شد، اين بود كه جنگل را بهتر از ساير اهالى دهكده مىشناختند.
اهالى دهكده همچنان در كمين آنها بودند. بچهها از آن روز تا مدت يك هفته كه ساكنان دهكده از تعقيبشان صرفنظر كنند، فرار مىكردند و پنهان مىشدند. هر چند ديگر آنها را تعقيب نمىكردند، اما دختر و پسر فهميدند كه هرگز دوباره نخواهند توانست به دهكدهشان بازگردند. و هشدار او كه جانش را نجات داده بودند، مدام در ذهنشان تكرار مىشد.
در حالى كه بيش از هميشه احساس تنهايى مىكردند، در جنگل پرسه مىزدند. بقاياى غذا و دانههايى را كه مىيافتند، مىخوردند و در حفرههاى تنه درختان مىخوابيدند. تنها بودند. مىدانستند كه تنها راهى كه در پيش رو دارند، ترك سرزمين مادرىشان، براى هميشه است. با وجود اين، تصميم گرفتند كه پيش از ترك آن محل، براى آخرين بار از علفزار ديدن كنند.
به علفزار كه رسيدند، بقاياى قفسى را كه ساخته بودند، ديدند سپس چشمانشان به شاخه درختى كه عقاب را پس از خالى يافتن قفس بر روى آن ديده بودند، افتاد. نوار پارچهاى كوچكى كه براى بستن زخم بال از آن استفاده شده بود، به شاخه درختى گير كرده بود. به اميد ديدن دوستشان، چشمها را به آسمان دوختند.
آسمان تهى بود.
هر دو خود را بر روى علفهاى بلند دشت انداختند و بدون شرم از حضور ديگرى شروع به گريه كردند. بعد از مدتى طولانى ساكت شدند و در حالى كه هر دو در سكوت به علفهاى روبرويشان خيره شده بودند، ناگهان قلب دختر در سينه جهيد. به دوستش نگاه كرد. او خاموش به زمين خيره شده و بر صورتش ردّ اشكها آشكار بود. دختر، نظرى گرداگرد علفزار انداخت. نسيم ملايمى بر آنها وزيد. چشمها را به سوى آسمان بلند كرد. در دوردستها لكه كوچكى در حال چرخيدن بود. نفسش را حبس كرد و دوباره قلبش از هيجان در سينه جهيدن گرفت.
اين بار پسر طپش قلب او را احساس كرد. به دختر نظرى انداخت و سپس مسير نگاه او را دنبال كرد. او نيز نفس را در سينه حبس كرد.
لكه به آرامى و چرخزنان پايين آمد. زمانى كه برفراز قله درختان رسيد، آن دو از جا پريدند. عقاب بود! همان عقابى كه جانش را نجات داده بودند!
همين كه عقاب بر شاخه بلند درخت نشست، دوباره شروع به گريه كردند. پسر بالا و پايين مىپريد و فرياد می زد: "می توانیم برگردیم! می- توانیم برگرديم!".
صورت دختر از اشك شوق و اميد خيس شده بود.
عقاب با چشمانى غمگين به آنان نگريست و سرش را تكان داد: "نه دوستان كوچك من، متأسفانه شما هرگز نمىتوانيد برگرديد".
با شنيدن اين سخنان، رنگ از رخسار آن دو پريد و يك بار ديگر دلهايشان درهم شكست.
عقاب ادامه داد: "اما شما زندگى مرا نجات داديد و به همين دليل هنوز چيزى وجود دارد كه مىتوانم به شما ببخشم".
با نوك خود از زير بالش چيزى برداشت و آن را در ميان دستان دختر انداخت، يك فلوت بود. سپس به او روى كرد و گفت:
"با اين فلوت، سخن گفتن را خواهى آموخت. صدايى كه از آن درمىآورى، باد را فرا خواهد خواند و بادى كه فرا خواندى، مرا از آن سوى خورشيد به آسمان فراز سرت خواهد آورد. اين آواز باد است كه در رؤياهايت به سوى تو خواهم فرستاد. اما مرا نزديكتر از آسمان بالاى سرت نخواهد آورد".
با نوك خود از زير بال ديگر جغجغهاى برداشت و آن را در ميان دستان پسر انداخت، سپس به او رو كرد و گفت:
"من به خواب تو نيز خواهم آمد. به تو ريتمى جديد خواهم آموخت و آوازى برايت خواهم خواند. هنگامى كه بتوانى آن ريتم و آواز كهن عقابها را از خوابت بيرون بياورى، آن ريتم و آواز، مرا از فراز آسمان به جايى كه اكنون در آن ايستادهام فرا خواهد خواند".
مكثى كرد و با عشق بسيار به آن دو نگريست و گفت:
"فقط اگر هر دو با هم بتوانيد اين كار را انجام دهيد، آخرين چيزى را كه دارم به شما خواهم داد. به شما زبان حيوانات را خواهم آموخت و به شما ياد خواهم داد با طبيعت صحبت كنيد!"
دختر و پسر ابتدا به يكديگر و سپس به آنچه عقاب در ميان دستانشان افكنده بود، نگاهى انداختند. دختر در حالى كه بلد نبود چگونه فلوت را به صدا درآورد، آن را به دهان برد و به نرمى در آن دميد. صدايى بيرون نيامد. سكوت حكمفرما بود.
پسر به جغجغهاى كه در دستانش بود نگريست و ابرو در هم كشيد. انديشيد: "اين يك اسباب بازى بچگانه است. با اين بايد چكار كنم؟"
آن شب هنگامى كه به خواب رفتند، عقاب به ديدنشان آمد. رؤياهاى دختر پر شده بود از صداى آهسته فلوت و بادهايى كه گرداگردش مىوزيد. پسر صداى جغجغه را كه مانند صداى مار بود و آوازى را كه تكرار مىشد، شنيد. هنگامىكه صبح بيدار شدند، به يكديگر نگريستند و فهميدند آنچه عقاب به آنها گفته بود، حقيقت داشت. دختر شروع به تمرين كرد و سعى نمود صدايى از فلوت درآورد. پسر تلاش كرد ريتم جغجغه و آوازى را كه در رؤياهايش تكرار مىشد، به ياد آورد، اما تلاشش بىحاصل بود. به محض اينكه چشم از خواب مىگشودند، آهنگها به زمان رؤيا بازمىگشتند و نمىتوانستند آنها را پيشتر بياورند.
روزهاى زيادى سپرى شد، دختر صبح زود كه هنوز نواى تكرارشونده فلوت، طنين آهستهاى در ذهنش داشت، از خواب برمىخاست. او مىتوانست صداى دوست كوچكش را در نزديكى خود بشنود. مىدانست كه با جغجغه درهم آميخته، زيرا صداى تكانهاى آرام آن را در خوابش مىشنيد. آوازى را كه در رؤيا برايش خوانده بودند، زمزمه مىكرد. مصمم شد كه امروز روز موعود است.
در حالى كه هنوز چشمانش بسته بود، سعى كرد طنينهاى محو شونده صداى فلوت را (در خواب خودش) نگه دارد، نشست و فلوت را به دهان برد. انگشتان را بر روى سوراخها گذاشت و آهسته در آن دميد.
سكوت.
فلوت را ميزان كرد و دوباره سعى كرد.
باز هم سكوت.
كمى محكمتر و طولانىتر دميد.
فلوت صدا كرد! صدايى تيز بود، اما صدا بود!
مجدداً در آن دميد و اين بار هنگامىكه صدا درآمد، نسيمى بر او وزيد.
درست شد!
با فلوت چند صداى زير نواخت كه هر كدام با وزش نسيم خاصى همراه بود. به آرامى شروع به گريه كرد و در اين هنگام احساس كرد كه پسر در كنارش مىنشيند. هر دو چشم گشودند و به يكديگر نگريستند. دختر در فلوت دميد و نسيمى بر هر دوى آنان وزيد. پسر از سرخوشى خنديد و چشمان دختر از تعجب باز شد و فلوت از دهانش افتاد. به دست پسر خيره شد. پسر نيز نگاهش را پايين انداخت، دستش به خودى خود، جغجغه را با ريتمى يكنواخت تكان مىداد.
ريتم را پيدا كرده بود.
هر دو هم مىخنديدند و هم گريه مىكردند. اكنون آنچه را كه عقاب به آنها گفته بود متوجه مىشدند. فقط زمانى كه مىتوانستند اين كار را با هم انجام دهند، او بازمىگشت.
يك هفته ديگر سپرى شد و هنوز دختر موفق نشده بود آواز باد را از خوابش بيرون بكشد. بارها تمرين كرد و هر چند صداها صافتر شده بود، اما قادر نبود كاملاً آواز حقيقى را از خواب به زمان بيدارى آورد. مىتوانست تندباد و نسيم ايجاد كند، اما نه به صورت پايدار و مداوم و نه مانند آنچه در خواب به سراغش مىآمد.
پسر نيز تلاش كرد تا آهنگى را كه در رؤيا مىشنيد به زمان بيدارى منتقل كند، اما موفق نمىشد. جغجغه در دست مىخوابيد و همه جا آن را با خود مىبرد. با وجود اينكه ريتم را يافته بود، اما وقتى بيدار مىشد، آن نغمه كهن به نيستى مىپيوست.
يك روز دوباره دختر صبح زود از خواب برخاست. آواز باد را در سرش كمى بلندتر مىشنيد. چشمانش را باز نكرد. سعى کرد آن را نگه دارد. مىتوانست صداى جغجغه پسر را كه در خواب در دستش مىرقصيد، بشنود او نغمه كهنى را كه در خواب برايش مىخواندند زير لب زمزمه مىكرد.
از كنارش رد شد، آرام فلوتش را برداشت و در حالى كه حواسش كاملاً متوجه آهنگى بود كه در ذهنش مىشنيد، آن را به لبانش نزديك كرد. نفس عميقى كشيد و آهسته در فلوت دميد. نواى ايجاد شده آهسته و نرم بود و بلافاصله نسيمى وزيدن گرفت و سعى كرد به آن توجه نكند. همچنانكه به نواختن ادامه مىداد، با هر نفس، نوا را واضحتر مىشنيد. نسيم مداوم شد و دختر، در حال نواختن، لبخند زد. آهنگ را يافته بود!
جغجغه پسر واضحتر به رقص درآمد. كلام آهنگِ در خوابش، زمزمه شد. باد باز هم شديدتر وزيد. پسر در كنار دختر نشست و دختر با اينكه چشمانش را همچنان بسته نگاه داشته بود، فهميد پسر بيدار شده است. جغجغه تكان خورد و او نغمه كهنِ در رؤيا را با صداى آهسته براى دختر زمزمه كرد.
چشمانشان باز شد و بر روى يكديگر لبخند زدند. آهسته، در حالى كه دختر به نواختن ادامه مىداد، پسر كلامى را كه بارها در خواب برايش خوانده شده بود، مىخواند. چشمانشان را به آسمان بالاى سرشان دوخته بودند.
سپس در اوج آسمان، لكه كوچكى هويدا شد كه چرخزنان پايين مىآمد. اشك به چشمانشان آمد و هر دو ايستادند. دختر به نواختن ادامه داد و باد گرداگردشان جريان داشت. پسر مستقيماً به بالا، به عقاب نگاه مىكرد و بلند و واضح مىخواند. او با آواز خود، عقاب را تا زمين همراهى كرد.
عقاب آهسته بر فراز قله درختان چرخى زد و بر شاخه درختى، بالاى سر آن دو فرود آمد. دختر صداى فلوت را كم و پسر آوازش را قطع كرد. بر گونههايشان اشك جارى بود. دستهاى يكديگر را محكم گرفته بودند. در اطرافشان باد از وزش افتاد. عقاب با عشق و غرور بسيار به آن دو در پايين درخت نگريست و يك بار ديگر به آنها تعظيم كرد و گفت:
"دوستان كوچك من، شما درستان را خوب آموختيد، اما از امروز يادگيرى واقعاً آغاز مىشود.از اين پس زبان حيوانات را به شما خواهم آموخت. به شما مىآموزم با طبيعت صحبت كنيد. از اين پس جنگل و رود، خانه شما خواهد بود. مخلوقات بىشمار دنيا خانوادهتان خواهند بود. ديگر هرگز رانده و بىخانمان نخواهيد بود...".
نويسنده: تِد اندروز
منبع: نشريه هنرهاي زيستن- شمارههاي 4 و 5 و 6 و 7
بازگشت
Share
|