
آنكه ميداند
پرده اول) كلاس درس، روز اول
شاگردان پشت ميزهاي خودشان نشسته بودند، آموزگار درس را شروع ميكند: "امروز دستور زبان داريم، كتابها را بيرون بياوريد". شاگردان اطاعت ميكنند. آموزگار طبق معمول، بعد از پايان توضيحاتش، درس را از بچهها ميپرسد و از شاگردان ميخواهد كه فعلهاي مختلف را صرف كنند؛ شاگردان هم به نوبت جواب ميدهند. تا اينكه نوبت به يكي ديگر از شاگردان ميرسد ...
آموزگار به شاگرد: "فعل ندانستن را صرف كن."
شاگرد: "من نميدانم، تو نميداني، ..." شاگرد به اين قسمت كه ميرسد مكثي ميكند، انگار نميتواند ادامه دهد "او ... او ... " نه هر كار كرد، نتوانست بقيهاش را بگويد، آموزگار با ديدن مكث شاگرد، فكر كرد مشكلي در فهم درس آن روز براي شاگرد پيش آمده، پس گفت: "ادامه بده، نكند به درس گوش نميكردي؟" شاگرد گفت: "چرا، گوش ميكردم" و سكوت كرد.
آموزگار كمي بلندتر گفت: "پس ادامه بده، اين كه خيلي ساده است."
شاگرد گفت: "اين خيلي مشكل است."
آموزگار: "چه چيزي مشكل است، مشكل كجاست؟"
شاگرد: "اين كه هيچ كس نداند."
آموزگار گفت: چه كسي ميتواند؟ همه دستشان را بلند كردند و با سروصداي زياد و اصرار خواستند كه بگويند: آقا ما بگيم؟ آقا ما بگيم؟ آموزگار به يكي از شاگردان كه دستش را از بقيه بالاتر آورده بود گفت: "تو بگو".
او بهسرعت و با صداي بلند گفت: "من نميدانم، تو نميداني، او نميداند، ما نميدانيم، شما نميدانيد، آنها نميدانند".
آموزگار: "همه فهميديد؟" همهي شاگردان با صداي شرطي شده تكرار كردند: "ب...ع...ع...له".
شاگرد كه شاهد اين صحنه بود، در سكوت با خود انديشيد، در جامعهاي كه هيچ كس نداند، زيستن چقدر مشكل ميشود.
در اين فكر بود كه آموزگار به او نزديك شد و پرسيد: "كجايي؟ اگر فهميدي اين دفعه كامل بگو".
شاگرد ايندفعه تمام نيروي خودش را به كار برد و گفت: "من نميدانم، تو نميداني، ..." دوباره سعي كرد: "من نميدانم، تو نميداني، او ..." اما نتوانست به اينجا كه ميرسيد، نميتوانست و باز هم سكوت ميكرد.
آموزگار پرسيد: "چرا ادامه نميدهي، چه شده؟".
به آموزگار گفت: "وقتي من و شما ميگوييم نميدانيم، چطور ميتوانيم بگوييم كه او ميداند يا نه؟ مگر ميشود هيچ كس نداند؟ بايد كسي بداند، حتي اگر يك نفر باشد".
آموزگار سري تكان داد و خطاب به شاگرد گفت: "برو بنشين، نميخواهد براي من فيلسوف بشي، درسات را جواب بده".
شاگرد در حال رفتن با خود انديشيد، كاش از من خواسته بود، فعل ديگري را برايش بگويم.

پردهي دوم) كلاس درس، فرداي آن روز:
فرداي آن روز، شاگردان نوشتهاي بر تختهي كلاس ديدند:
من نميدانم، تو نميداني، اما "يكي" ميداند، پس به كمك او؛ ما ميدانيم، شما ميدانيد، آنها هم ميدانند. همه خواهيم دانست.
در سطر پايين درشتتر نوشته بود: "يكي حتماً ميداند و من او را خواهم يافت".
يكي از صندليهاي كلاس تا آخر سال خالي ماند.
منبع: نشريهي علوم باطني، شمارهي 6
بازگشت
Share
|