بگو: اى بندگان من كه بر خويشتن زياده‏ روى روا داشته‏ ايد! از رحمت خدا مأيوس نشويد. همانا خداوند، همه گناهان را مى ‏آمرزد، كه او خود آمرزنده‏ ى مهربان است. سوره زمر 53                    و پيش از آن كه شما را عذاب فرا رسد و ديگر يارى نشويد، به سوى پروردگارتان روى آوريد و تسليم او شويد. سوره زمر 54                     و از بهترين چيزى كه از جانب پروردگارتان به سوى شما نازل شده پيروى كنيد، پيش از آن كه عذاب الهى ناگهان به سراغ شما آيد، در حالى كه از آن خبر نداريد. سوره زمر 55                    تا [مبادا] كسى بگويد: افسوس بر آنچه در كار خدا كوتاهى كردم! و حقّا كه من از ريشخند كنندگان بودم. سوره زمر 56                     
 

خفته شاه، بيدار شاه

تو در مني، من در توام ... تو در مني، من در توام.

بيدار شو. بيدار شو. هوشيار شو... هوشيار شو...

زمزمه‌اي دروني و بيروني نجوايي دلنشين از او، به خود و از خود به خود.

چشمان خواب‌آلودش را گشود و به دقت به اطراف خود نگريست، چيزي نديد يا نخواست كه ببيند، نشيند يا نخواست كه بشنود...

دوباره چشمانش را بست و به خواب رفت. از كوچه‌باغ‌هاي زندگي ظاهري گذر كرد، زمان او را با خود گاهي به جلو و زماني به عقب مي‌راند و او مانند عروسك خيمه‌شب بازي در دست بازيچه‌اي به نام زندگي (ظاهري) به اين طرف و آن طرف كشيده مي‌شد. خود مي‌خواست كه از گذرگاه‌ها بگذرد ولي نمي‌گذشت، دور خود مي‌چرخيد و دور باطل را بارها و بارها تجربه مي‌كرد. سرگرمي‌هاي روزگارش او را آن‌چنان به خود مشغول كرده بود كه هرگز جايي براي نفسي تازه كشيدن برايش باقي نمي‌گذاشت و او سرمست بود از پيروزي‌ها و شكست‌هاي كاذب، شادي‌ها و غم‌هاي دروني، عشق‌ها، ثروت، همسر، فرزند و مقام، دانش بي‌دانائي و ... هزاران سرگرمي ديگر كه نفس را در او بريده بود و او بريده شدن خود را از خويشتن نمي‌ديد. افتان و خيزان از كودكي به جواني و از جواني به پيري روان شد و رفت و رفت و نفهميد كه چگونه اين راه را پيمود، خود پيمود. زيرا به خويشتن نگاه نكرد و از نگاه به خويشتن غافل شد و در ظاهر امر موفق بود و خوشحال، غمگين بود و شكست خورده، قوي بود و با قدرت، مأيوس بود و اميدوار ولي ...

سال‌ها در توهم زيست و خود را گول زد و آن‌قدر اين گول زدن طبيعي و برايش واقعي بود كه خود نفهميد و دنبال بازي‌هاي زندگي روان شد و روان بودن خويشتن را فراموش كرد و دربست در اختيار خود قرار گرفت و نرفتن را در بيراهه نياموخت و آموخته‌هايش را دانائي و خرد تصور كرد و به دنبال دنباله زندگي ره نپيمود كه پيمودن واقعي را از ياد برده و ساكن شدن در خود را آموخته بود و از خويشتن آموخته شدن را فراموش كرده و در دام بازي‌ها و نيرنگ‌هاي زندگي افتاده بود و هر لحظه آرزو و نيازي جديد را مي‌خواست و به دنبالش روان مي‌شد و باز قانع نمي‌شد به هر كاري و هر چيزي مشغول بود و اصل وجودي خود را فراموش كرده و در خوابي عميق فرو رفته بود و بيداري را در خواب آلودگي مي‌يافت. غافل از اين كه خويشتن را و خدا و روح درونش را نمي‌نگريست و پشت به آن چه حقيقت زندگي زميني و آسماني‌اش بود كرده و در جستجوي خوشبختي به هر دري مي‌زد و درهاي باز شده را منتهاي آرزوهايش مي‌پنداشت ولي ... دريغ از كمي سرور و شادماني دروني و آرامش، اگر هم بود موقت و گذرا، زيرا درهاي باز شده هيچ كدام در نبودند چاهي بودند كه او را مي‌فريفت و در خود فرو مي‌برد. او همچنان پيش مي‌رفت غافل از اين كه ظاهراً گاهي به جلو و زماني به عقب مي‌رفت و در اين رفت و برگشت، زمان را فراموش كرده و به ناگاه ....

لحظه، لحظه‌ي ترك دنياي زميني با تمام سرگرمي‌هايش بود و او هنوز به جايي و چيزي كه مي‌خواست نرسيده بود. سردرگم در خود مانده و با خود فكر مي‌كرد كجاي كارم اشتباه بود. چرا و چراهاي بسياري را از خود پرسيد و جوابي نيافت و در نهايت از سر نااميدي به زانو درآمده و گريه‌كنان سر به آسمان برداشت و تضرع‌كنان چنين گفت: از كجا به كجايم مي‌بري اگر به سويت بازگردم و از كجا به كجا آمده‌ام و كيستم و براي چه كاري آمده‌ام و به كجا باز خواهم گشت. خداي من در پيشگاهت به زانو درآمده و سر بر خاكت مي‌نهم كه مرا در خود گيري و بگويي راه رفته‌ي بي اعتبار را در همين لحظه‌ي آخر چگونه جبرانش نمايم، و ...

كم كم از خواب‌آلودگي به حالت نيمه هوشياري رسيد و نوري را از خويشتن به خود و از خود به اطراف و از اطراف به خود ديد. باورش نمي‌شد كه به اين سرعت خداوند پاسخش را داده باشد. ناگاه زمزمه‌اي از درون خويش و آنگاه در بيرون از خود شنيد. بيدار شو. بيدار شو. هوشيار شو. هوشيار شو. هوشيار شو. تو آمده‌اي كه در آزموني بزرگ شركت نمايي و به دانشگاهي راه يابي كه در آن حقيقت وجودي‌ات را باز مي‌يابي و بر حقيقت هستي دست پيدا  مي‌كني. من خداي درون تو،‌ روح حقيقي‌ام كه در تو ساكن‌ام و در تمام هستي جريان دارم. پس از اين خواب غفلت بيرون آي و به پادشاهي كه در درونت دارد بيدار مي‌شود خوش‌آمد گوي كه خفته شاه، گداي عالم و جهان‌ها مي‌باشد و گداي زميني بيدار، شاه زمين و آسمان‌هاست. او خوشحال از اين بركت عظيمي كه در لحظه‌ي آخر عمر زميني نصيبش گشته بود، به آن چه در توهم زندگي داشته نگريست و به ناگاه خود را در كاخي عظيم از نور و عشق بازيافت و تاجي را كه داشت با نام خدايش بر سر گذاشت زيرا او ديگر خفته شاه نبود او اكنون بيدار شاه بود.

                                                                                                                 نورسا

 

بازگشت

Share

 

 

 

 

 

 

 
 
 
   
آدرس ایمیل شما
آدرس ایمیل گیرنده
توضیحات
 
 
 
 
شرکت در میزگرد - کلیک کنید
 
 
نظر شما در مورد مطالب سایت چیست ؟
 
 
 
 
 
 
 
©2025 All rights reserved . Powered by SafireAseman.com