
خفته شاه، بيدار شاه
تو در مني، من در توام ... تو در مني، من در توام.
بيدار شو. بيدار شو. هوشيار شو... هوشيار شو...
زمزمهاي دروني و بيروني نجوايي دلنشين از او، به خود و از خود به خود.
چشمان خوابآلودش را گشود و به دقت به اطراف خود نگريست، چيزي نديد يا نخواست كه ببيند، نشيند يا نخواست كه بشنود...
دوباره چشمانش را بست و به خواب رفت. از كوچهباغهاي زندگي ظاهري گذر كرد، زمان او را با خود گاهي به جلو و زماني به عقب ميراند و او مانند عروسك خيمهشب بازي در دست بازيچهاي به نام زندگي (ظاهري) به اين طرف و آن طرف كشيده ميشد. خود ميخواست كه از گذرگاهها بگذرد ولي نميگذشت، دور خود ميچرخيد و دور باطل را بارها و بارها تجربه ميكرد. سرگرميهاي روزگارش او را آنچنان به خود مشغول كرده بود كه هرگز جايي براي نفسي تازه كشيدن برايش باقي نميگذاشت و او سرمست بود از پيروزيها و شكستهاي كاذب، شاديها و غمهاي دروني، عشقها، ثروت، همسر، فرزند و مقام، دانش بيدانائي و ... هزاران سرگرمي ديگر كه نفس را در او بريده بود و او بريده شدن خود را از خويشتن نميديد. افتان و خيزان از كودكي به جواني و از جواني به پيري روان شد و رفت و رفت و نفهميد كه چگونه اين راه را پيمود، خود پيمود. زيرا به خويشتن نگاه نكرد و از نگاه به خويشتن غافل شد و در ظاهر امر موفق بود و خوشحال، غمگين بود و شكست خورده، قوي بود و با قدرت، مأيوس بود و اميدوار ولي ...
سالها در توهم زيست و خود را گول زد و آنقدر اين گول زدن طبيعي و برايش واقعي بود كه خود نفهميد و دنبال بازيهاي زندگي روان شد و روان بودن خويشتن را فراموش كرد و دربست در اختيار خود قرار گرفت و نرفتن را در بيراهه نياموخت و آموختههايش را دانائي و خرد تصور كرد و به دنبال دنباله زندگي ره نپيمود كه پيمودن واقعي را از ياد برده و ساكن شدن در خود را آموخته بود و از خويشتن آموخته شدن را فراموش كرده و در دام بازيها و نيرنگهاي زندگي افتاده بود و هر لحظه آرزو و نيازي جديد را ميخواست و به دنبالش روان ميشد و باز قانع نميشد به هر كاري و هر چيزي مشغول بود و اصل وجودي خود را فراموش كرده و در خوابي عميق فرو رفته بود و بيداري را در خواب آلودگي مييافت. غافل از اين كه خويشتن را و خدا و روح درونش را نمينگريست و پشت به آن چه حقيقت زندگي زميني و آسمانياش بود كرده و در جستجوي خوشبختي به هر دري ميزد و درهاي باز شده را منتهاي آرزوهايش ميپنداشت ولي ... دريغ از كمي سرور و شادماني دروني و آرامش، اگر هم بود موقت و گذرا، زيرا درهاي باز شده هيچ كدام در نبودند چاهي بودند كه او را ميفريفت و در خود فرو ميبرد. او همچنان پيش ميرفت غافل از اين كه ظاهراً گاهي به جلو و زماني به عقب ميرفت و در اين رفت و برگشت، زمان را فراموش كرده و به ناگاه ....
لحظه، لحظهي ترك دنياي زميني با تمام سرگرميهايش بود و او هنوز به جايي و چيزي كه ميخواست نرسيده بود. سردرگم در خود مانده و با خود فكر ميكرد كجاي كارم اشتباه بود. چرا و چراهاي بسياري را از خود پرسيد و جوابي نيافت و در نهايت از سر نااميدي به زانو درآمده و گريهكنان سر به آسمان برداشت و تضرعكنان چنين گفت: از كجا به كجايم ميبري اگر به سويت بازگردم و از كجا به كجا آمدهام و كيستم و براي چه كاري آمدهام و به كجا باز خواهم گشت. خداي من در پيشگاهت به زانو درآمده و سر بر خاكت مينهم كه مرا در خود گيري و بگويي راه رفتهي بي اعتبار را در همين لحظهي آخر چگونه جبرانش نمايم، و ...
كم كم از خوابآلودگي به حالت نيمه هوشياري رسيد و نوري را از خويشتن به خود و از خود به اطراف و از اطراف به خود ديد. باورش نميشد كه به اين سرعت خداوند پاسخش را داده باشد. ناگاه زمزمهاي از درون خويش و آنگاه در بيرون از خود شنيد. بيدار شو. بيدار شو. هوشيار شو. هوشيار شو. هوشيار شو. تو آمدهاي كه در آزموني بزرگ شركت نمايي و به دانشگاهي راه يابي كه در آن حقيقت وجوديات را باز مييابي و بر حقيقت هستي دست پيدا ميكني. من خداي درون تو، روح حقيقيام كه در تو ساكنام و در تمام هستي جريان دارم. پس از اين خواب غفلت بيرون آي و به پادشاهي كه در درونت دارد بيدار ميشود خوشآمد گوي كه خفته شاه، گداي عالم و جهانها ميباشد و گداي زميني بيدار، شاه زمين و آسمانهاست. او خوشحال از اين بركت عظيمي كه در لحظهي آخر عمر زميني نصيبش گشته بود، به آن چه در توهم زندگي داشته نگريست و به ناگاه خود را در كاخي عظيم از نور و عشق بازيافت و تاجي را كه داشت با نام خدايش بر سر گذاشت زيرا او ديگر خفته شاه نبود او اكنون بيدار شاه بود.
نورسا
بازگشت
Share
|