
كودك درخت نشان
به نام خداوند بخشنده و مهربان
جلوی درختی تنومند ایستاده، و از سر تا پای درخت را نظاره میکرد. برگهایش در دست باد شناور بود و شاخههایش همچون گهوارهای مینمود. او حتی به ترک پوست درخت کهنسال هم دقت میکرد. درخت را در آغوش میکشید و او را میبویید و میبوسید. علاقه خاصی به درخت داشت اما نميدانست چرا.
میدانست که درخت را دوست دارد. هر روز ظهر که از مدرسه بر میگشت از چشمهای که پای درخت بود مینوشيد و در زير سايهبان قامتش لختی میآرامید. درخت همچون مادری مهربان سایه خود را بر این کودک بزرگ میگسترد. علاقهای عميق، بين روح درخت و روح کودک آشکار بود. کودک برای درخت درد و دل میکرد و او همچون دوستی شنوا صدایش را میشنید و با تکان دادن شاخه هایش حرفهاي او را رد يا تصدیق میکرد. زمانی که کودک میخواست از درخت جدا شود و به خانه خویش باز گردد سختترين زمان زندگیاش بود. اما درخت در قلب و روح کودک ریشه دوانده بود و این را هر دو میدانستند....
درخت درسهای بسیاری را به کودک آموخته بود. اینکه اجازه میداد تا پرندگان بر شاخههایش خانه بسازند و با اینکه دردسر و سر و صدای زیادی داشتند اما او با آرامش تمام، آن ها را میپذیرفت. اجازه میداد تا حشرات بسیاری در وجودش زندگی کنند و از شهد او تغذیه نمايند. او سایهاش را بر زمین میگستراند و هوای پاکش را به اطراف مي پراكند و از نور خورشید بركت مييافت و بيدريغ بركت خورشيد را به همگان هديه ميكرد.
او اجازه میداد که بادها به آسانی در لابه لای شاخ و برگ هایش به بازی مشغول شوند و جوانان دلداده بسياري، در زیر سایهاش دمی بیارامند و پدران زحمت کشیدهای از میوههایش اسفاده کنند و آن را برای کودکان دلبندشان ببرند.
درخت سرشار از خیر و برکت بود او نه تنها به کسی آزاری نميرساند بلکه بالعکس مایهي خشنودی بسیاری بود. کودک تمام اینها را به چشم دل میدید و به گوش جان درمييافت. روزها و هفتهها و سالها میگذشت. درخت، کهنتر و کودک پختهتر میشد. او در کنار درخت رشد میکرد و گاهی ادای ایستادن درخت را در میآورد، گاهی ستون فقرات خود را به او میچسباند و از احساس عشق و نشاط بودن با او، پر میشد. چشمان کودک از وجود درخت، پر از سبزی و روحش به سان روح درخت لطیف و پاك بود. انگار در اصل، درخت و کودک یکی بودند. هر روز كه ميگذشت، خيرگي كودك بر درخت بيشتر و انعكاس درخت در چشمان روح كودك عميقتر ميشد و درخت يگانه تصوير زندهي زندگي او ميگرديد. عطش بودن هميشگي با درخت، روح كودك را ميسوزاند و در خود ذوب ميكرد.
در پس بیتابیهای کودک از خواستن یگانگی با درخت، ناگهان روزی، روح درخت از اعماق وجود کودک سربرکشید و خود را بر کودک آشکار نمود. دردی شیرین سراسر وجود کودک را پر کرد و کودک درخت را در خود دید و خود را در درخت. کودک فریاد میکشید و دیوانه وار میدوید و اعلام میکرد که ببینيد "درخت در من است و من در درخت، ما از هم جدا نیستم." بنگرید که من با درخت یگانهام و او با من یگانه. من از بیگانگی رستهام و به یگانگی رسیدهام. بنگیرید او را بنگرید معشوقم را. بنگریدش، بنگریدش، بنگریدش.
كساني كه روح درخت را در او دیدند، به دنبالش راهی شدند تا او درخت وجودی خویش را با آنها پیوند زند، عدهای میخندیدند و از سر کنجکاوی به دنبالش راهي مي گشتند و بعضي از سر تعارف به دنبالش رهسپار میشدند. او از زیباییهای درخت به آنها میگفت. از اینکه دانه درخت در وجود آنان هم هست، کافیست به وجود آن آگاه شوند و کمینور و آب به دانهي وجودی خویش برسانند وتغذيهاش كنند، ازآن مواظبت کنند تا در درون آنها نيز آشکار گردد. کافیست دانه را باور کنند تا خود را بر آنها بگشاید. کافیست موانع را از سر راه رشد دانه بردارند تا دانه رشد کند و تبدیل به درختی پرثمر گردد.
اما بسياري كه بر چشمهايشان پردههايي از قضاوت و ناباوري بود، او را مسخره کردند و شكوفايي دانه درون او را باور نكردند و به او اتهام زدند.. ديوانهاش خواندند و حرفهاي او را چيزي جز هذيان يك ذهن تب دار نديدند. با خود ميگفتند، یعنی چه؟ او چه مي خواهند بگويد؟ میخواهد بگوید درخت است مگر میشود!؟!
آنها هيچ دريافت و تجربهاي از روح درخت، نداشتند و غير از تجارب خود هر چيز ديگري را دروغ و افسانه ميپنداشتند.
غافل از تمام هياهوها، کودک درخت نشان سرشار از لطافت و سادگی، تنها از روح درخت میگفت و تنها از درخت میگفت و از روح. عدهای روحشان به بار نشست و عده ای با انكار خود بي ثمر ماندند. عدهای نيز ناباورانه خندیدند و رفتند و فرصت باروري و شكوفايي دانه زندگی خویش را هدر دادند....
و اینک از کودک درخت نشان باغی بزرگ باقی مانده است.
رها
بازگشت
Share
|