
کشتهی عشق
عجيب
بود رابطهي ميان اين پدر و پسر. من گمان نميکردم در تمام عالم، ميان يک پدر و
پسر اين همه عاطفه، اين همه تعلق، اين همه عشق، اين همه انس و اين همه ارادت، حاکم
باشد. من هميشه مبهوت اين رابطهام.
گاهي احساس ميکردم که رابطه حسين با علياکبر فقط رابطهي يک پدر و پسر نيست.
رابطهي يک باغبان با زيباترين گل آفرينش است.
رابطهي عاشق و معشوق است. رابطهي دو انيس و همدلِ جداييناپذير است.
احساس ميکردم رابطهي علياکبر با حسين فقط رابطه يک پسر با پدر نيست؛ رابطهي
مأموم و امام است. رابطه مريد و مراد است.
رابطهي عاشق و معشوق است. رابطهي مُحِبّ و محبوب است و اگر کفر نبود، ميگفتم
رابطه ي عابد و معبود است. نه...
چگونه ميتوانم با اين زبان اَلکَن به شرح رابطهي اين دو اسم اعظم بپردازم؟ بارها
در کوچه پس کوچههاي اين رابطه، گيج و منگ و گم ميشدم. ميماندم که کدام يک از
اين مرادند و کدام يک مريد؟ مراد حسين است يا علياکبر؟
اگر مراد حسين است – که هست – پس اين نگاه مريدانهي او به قامت علياکبر، به راه
رفتن او، به کردار او و حتي به لغزش مژگان او از کجا آمده است؟! و اگر محبوب، علياکبر
است پس اين بال گستردن و سر ساييدن در آستان حسين چگونه است؟
با همهي دوريام از اين وادي رسيدم به اينجا که بحث عاشق و معشوق در ميان نيست.
هر دو يکي است و آن يکي عشق است.
بگذار تا روشنتر برايت بگويم:
در ميانهي راه وقتي امام بر روي اسب به خوابي کوتاه فرو رفت و برخاست، فرمود:
«انا لله و انا اليه راجعون والحمدالله رب العالمين» سوار من بيتاب پرسيد: «جان
من به فداتان پدرجان! چرا استرجاع فرموديد و چرا خداي را سپاس گفتيد؟»
امام نگاهش را به نگاه علياکبر دوخت و فرمود: «لحظهاي خواب، مرا درربود و سواري
را ديدم که پيام مرگمان را با خود داشت. ميگفت: اين قوم روانند و مرگ نيز در پي
ايشان. دريافتم که جانمان بشارت رحيل ميدهد.»
سوار من، علياکبر من، مژگان سياهش را فرو افکند. با نگاه، به دستهاي پدر بوسه زد
و گفت: «پدر جان! خدا هماره نگهبانتان باد! مگر نه ما بر حقيم؟!»
پدر فرمود: «چرا پسرم! قسم به آن که جانمان در يد قوت اوست و بازگشتمان به سوي
او، ما حقيقت محضيم.»
پسر عرضه داشت: «پس چه باک از مرگ، پدرجان!»
از اين کلامِ باصلابتِ پسر، لبخندي شيرين بر لبهاي پدر نشست. نه؛ تمام صورت پدر
خنديد، حتي چشمهايش و فرمود: «خداوند برترين پاداش پدر به فرزند را به تو عنايت
کند اي روشناي چشم من!»
گريه نکن ليلا! آرام باش تا بگويم. اين فقط يک
رابطه از آن همه ارتباط بود، رابطه پدر با فرزند. اما چه پدري! و چه فرزندي! پدري
که خود در برترين نقطه هستي ايستاده است و با غرور و تحسين به پرواز فرزند در
فراترين نقطهي تعالي نگاه ميکند.
امام به علياکبر فرمود: «اذان بگو!»
چرا ميان اين همه قاري و موذن و نمازگزار، علياکبر اذان بگويد؟ چه رابطهاي بود
ميان او و علياکبر در اين اذان؟ چه حسي را طلب ميکرد از اذان گفتن علياکبر؟ من
که اين لحن و رابطه را هيچ نفهميدم.
گفتم شايد امام ميخواهد خاطره حضور رسول الله را تجديد کند؟ شايد امام ميخواهد
اعتلاي هماره اسلام را در قامت علياکبرش ببيند. شايد امام ميخواهد اين روشنترين
نشانهي جدش را به رخ خلايق بکشد. شايد امام ميخواهد آخرين اذان اين دنيا را از
زبان محبوبترين عزيزش بشنود. شايد امام ميخواهد...
من چه ميفهمم! من چگونه ميتوانم بفهمم که وقتي علي اکبر نگاه در نگاه پدر، فرياد
الله اکبر سر ميدهد، از چه حکايت ميکند.
من چگونه ميتوانم بفهمم که اين دو با نگاه، از هم چه ميستانند و به هم چه ميدهند.
اما... اما کاش بودي به وقت لباس رزمپوشاندن علي.
داماد را اينطور به حجله نميفرستند که امام، علياکبر را مهياي ميدان ميکرد. با
چه وسواسي هديهاش را براي خدا آذين ميبست.
صحابي همه رفته بودند. امام، خود مهياي ميدان شده بود، اهل بيت و بنيهاشم، پروانهوار
گردش حلقه زده بودند و هر يک به لحن و تعبير و بياني، جان خويش را سد راه او کرده
بودند و او را از رفتن بازداشته بودند. او اما نزديکترين، محبوبترين و دوستداشتنيترين
هديه را براي اين مرحله از معاشقه با خدا برگزيده بود. شايد انديشيده بود که
خوبترهايش را اول فداي معشوق کند.
شايد فکر کرده بود که تا وقتي پسر هست چرا برادرزاده؟ چرا خواهرزاده؟ تا وقتي هنوز
حسين فرزند دارد، چرا فرزند حسن؟ چرا فرزند عباس؟ چرا فرزند زينب!
و شايد اين کلام علياکبر دلش را آتش زده بود که «يا ابه لاابقاني الله بعدک طرفه
عين.»
«پدرجان! خدا پس از تو مرا به قدر چشم به همزدني زنده نگذارد. پدر جان! دنياي من
آني پس از تو دوام نيارد! چشمهاي من، جهان را پس از تو نبيند.»
در اين جا باز من رابطهي ميان اين دو را گم کردم. کلام قرباني را پسر به پدر ميگفت،
اما نگاه طوافآميز را پدر به پسر ميکرد. علياکبر بوسههايش را به دست پدر ميسپرد
و حسين اما سرتا پاي پسر را با نگاه غرق در بوسه ميکرد.
اهل خيام که فهميدند علي اکبر، پروانه رفتن گرفته است، ناگهان در هم شکستند و فرو
ريختند.
کاش ميبودي ليلا! اما... اما نه...
چه خوب شد که نبودي ليلا! تو کجا زَهرهي به ميدان فرستادن پسر داشتي؟ پسر... چه
ميگويم علياکبر! انگار کن تمام جوانهاي عالم را در يک جوان متجلي کرده باشند.
انگار کن زيبايي و عطر تمامي گلها را به يک گل بخشيده باشند. انگار کن خدا در يک
قامت، قيامت کرده باشد. چه خوب شد که نبودي ليلا در اين لحظات جانسوز وداع.
تو ميخواستي کربلا باشي که چه کني؟ که براي علياکبر مادري کني؟ که زبان بگيري؟
گريبان چاک دهي؟ که سينه بکوبي؟ که صورت بخراشي؟ که وقت رفتن از مهر مادري سرشارش
کني؟ که قدمهايش را به اشک چشم بشويي؟...
ببين ليلا! تو ميخواستي چه کني که زينب براي اين دسته گل نکرد؟ به اشک چشم تمامي
مادران سوگند که تو هم اگر در کربلا بودي، باز همه ميگفتند: مادر اين جوان زينب
است. اما بگويم؟... بگذار بگويم ليلا! جانم فداي عظمت زينب. با گفتن اين کلام اگر
قرار است جانم آتش بگيرد، بگيرد.
پيش از اين هر گاه زنان و دختران خيام بيتابي ميکردند، امام، علياکبر را به
تسلّي و آرامش ميفرستاد؛ اما اکنون خودِ تسلّي و آرامش بود که از ميان ميرفت.
اکنون که را به تسلّاي که ميفرستاد؟ با دست و دل مجروح، کدام مرهم بر زخم که ميگذاشت؟
زينب و ديگر دختران و زنان حرم، مانع بودند براي به ميدان رفتن علي. يکي کمربندش
را گرفته بود، يکي به ردايش آويخته بود، يکي دست در گردنش انداخته بود، يکي پاهايش
را در بغل گرفته بود و او با اين همه بند عاطفه بر دست و پا و ردا و گردن و کمر و
شانه و دل، چگونه ميتوانست راهي ميدان شود؟!
اين بود که حسين، کار را با يک کلام يکسره کرد و آب پاکي را بر دستهاي لرزان زينب
و ديگران ريخت:
- رهايش کنيد عزيزانم! که او آميخته به خدا شده است، به مقام فنا رسيده است و به
امتزاج با پروردگار خويش درآمده است. از هم الان او را کشتهی عشق خدا ببينيد. او
را پرپر شده، به خون آغشته، زخم بر بدن نشسته و به معبود پيوسته بدانيد. او اين را
گفت و دستهاي لرزان دختران و زنان فرو افتاد و صيهه زينب به آسمان رفت و دلها
شکسته شد و چشمها گريان و جانها آشفته و نگاهها حيران.
اما نميدانم که وقتي او لباس رزم بر تن علي ميکرد، هم توانسته بود دست دل از او
بشويد و او را رفته و رها شده و به حق پيوسته ببيند؟ اگر چنين بود پس چرا وقتي او
کمربند «اديم» به يادگار مانده از پيامبر را بر کمر فرزند، محکم ميکرد، به وضوح
کمر خودش انحنا برميداشت؟ اين چه رابطهاي بود ميان اين دو که به هم توان ميبخشيدند
و از هم توان ميزدودند؟
اين چه رابطه اي بود ميان اين دو که دل به هم ميدادند و از هم دل ميربودند؟
اين چه رابطهاي بود ميان اين دو که با نگاه، جان هم را به آتش ميکشيدند و با
نگاه بر جان هم مرهم مينهادند؟ نميدانم! شايد هم قصه همان بود که حسين گفته بود.
من
آنجا ايستاده بودم. پدر به علياکبر گفت: «پيش رويم، مقابل چشمانم راه برو!» و او
راه رفت. چه ميگويم؟ راه نرفت. ماه را ديدهاي که در آسمان چگونه راه ميرود؟
و
حسين سر به آسمان بلند کرد و گفت: «شاهد باش خداي من! جواني را به ميدان ميفرستم
که شبيهترين خلق به پيامبر توست در صورت، در سيرت، در کردار، در گفتار و حتي در
گامهاي رفتار.
تو شاهدي خداي من که هر بار براي پيامبر دلتنگ ميشديم، هر بار دلمان سرشار از مهر
پيامبر ميشد، هر بار جاي خالي پيامبر جانمان را به لب ميرساند، هر بار آتش عشق
پيامبر، خرمن دلمان را به آتش ميکشيد، به او نگاه ميکرديم. به اين جوان که اکنون
پيش روي تو راه ميرود و در بستر نگاه تو راهي ميدان ميشود.»
اما وقتي تو اينطور بيتابي ميکني، من چگونه ميتوانم حرف بزنم؟ ببين ليلا! اگر
بيقراري کني، اگر آرام نگيري، بقيهي قصه را آن چنان از تو پنهان ميکنم که حتي
از چشمهايم هم کلامي نتواني بخواني.
آرام
باش ليلا! من هنوز از رابطهي ميان اين دو محبوب تو چيزي نگفتهام.
نويسنده:سيدمهدي شجاعي
بازگشت
Share
|