
الهي شُكر...
در را كه باز كردم...
ابر بود و نسيم، درختها در زير آسمان ابري، تن به هواي ملايم روزهاي پاياني تابستان و آغازين پائيزي سپرده بودند، برگها با هر وزشي به آرامي به رقص ميآمدند، پرندهها در پرواز بودند، همهمهي شهر از دور به گوش ميرسيد، و صداي مرغان آوازخوان در همين نزديكي.
تو بودي، و تنها تو، تمامي زيبايي و تمامي لطافت...
قلب سپاسگزارم را به تو تقديم ميكنم...
به تويي كه غمگين و خستهمان از كوره راههاي كسالت بار و منتهي به مرداب اين زندگيهاي مرده، و از بيهودگي تكرارهاي مرسوم بيرون ميكشي، و در زير انوار خورشيد مهربانيات مينهي.
چه داريم تا به پاي تو بريزيم؟
اگر توفيق خدمتي بدهي، تويي كه رحمت نمودهاي،
و اگر مجال بندگي عنايت فرمايي، تويي كه بر بندهات منّت نهادهاي.
اي صاحب تمام هستي، اگر بپذيري تنها شوق را سزاست و وجد را، به رقص آمدن و شكر را، كه صاحب و بينياز را چه حاجت به اندك، و دريا را چه نياز به قطره. قطره را اگر فيض تو شامل گردد، بايد از بهر محو شدن در دريا سر از پا نشناسد و از براي نيست شدن در زير انوار خورشيد مهربانيات، بيتاب باشد.
اي مالك آسمانها و زمين...
ذره چه دارد تا بتواند به پاي هستي بريزد؟
و قطره چه دارد تا به پاي دريا؟
پرنا
بازگشت
Share
|