
نه اينم و نه آن
بسم ا...
گفتماش:
"دل" گرفته تر از نَفَس است، زچه رو؟
گویدم: نگاه کن و هیچ نگو.
دیدم که حاصل گرفتگی آسمان باران است
پس چشمانم باریدن آغاز کرد.
زان پس روشنی برقی صاف بود که :
دیدگانم و آسمان درش را نقش بست.
آن چیست که نظاره گر بر این گرفتگی و روشنی است؟
آنقدر فهمیدم که:
"نه اینم و نه آن"
گاه چو پروانه شادم و
زین شعف به هر سو رفته میپراکنم آن را
و گاه، زانوان غم را چنان تنگ در آغوش کشیده که
گویی نگران ز دزدیده شدنش هستم.
اما باز هم،
"نه اینم و نه آن"
غوغای خندهام را میشنوید؟
هق هق گریهام را چطور؟
ولی:
"نه اینم و نه آن"
دیوانگی و عقلم را
ثروت و فقرم را
کفر و ایمانم را
نفرت و عشقم را
اما باز نیز:
"نه اینم و نه آن"
جوانه دلم را میبینید؟
فرسودگیش را چطور؟
لیک:
"نه اینم و نه آن"
استواری پیکرم را
زان پس خمودگیاش را...؟
نه:
"نه اینم و نه آن"
سیه زلفم را
پاشیده گرد سپید به رویش را...؟
میبینید که:
"نه اینم و نه آن"
گام بر دنیا نهادنم را
رخت بر بستنم را...؟
وای که:
"نه اینم و نه آن"
...
پرسیدماش: پس" چیستم" من؟
" کیستم"؟
گفت مرا:
آمدی تا بدانی همینرا که:
" نه این هستی و نه آن"
پس...
آيكا
بازگشت
Share
|