
رعدی در ابر بیباران
یا "رب العرش"
وه که به این وقت اذان سحری چه شده است نازنینام
که مرا به روزنهی اطاق میکشانی؟
صدایم میکنی و برق چشمانات را به آن سو میتابانی؟
" دل" گرفتهات را نشانام میدهی و بغض میترکانی؟
آه میدانم، میدانم
چه سخت است" دل" گرفته باشد و
پیلهی بغض بشکند و
اشک ز جام چشم سر ریز نشود...
ببخش که
چنان به پوچیها سرگرمام که فراموش کردم" تو" را
چنان سر در گریبانام که نهپنداشتم " تو" را
چنان بر زمین دوختهام چشم که ندیدم آسمان را!
آه که چه بیپروا تمامیام را به نسیان سپردم!
و چه بخشنده باز مرا به خود میخوانی و
غفلتام را نادیده میگیری
ای مهربانام!
بگذار با هم بباریم
ای آسمان پر بارم
بگذار باهم بگرییم
ای آسمان ابریام
بگذار با هم بمانیم
ای ابر آسمانیام
بگذار ای مالک آسمانام
بگذار...
آيكا
بازگشت
Share
|