
سیاه دالان ...
ای خدا، ای ناجیام
آن دهان باز کرده" درب" دلربا را میبینی؟
به سوی خود میکشاند و انتهایش قعر است!
به اتکای همرهام،
به این سیاه دالان رنگین قدم گذاشتم .
اما!
اما! غافل که تکیهگاهم از درون خالییست!
وای من در دالانام!
کرم آلود دیوارهاش،
که به رنگ رویا مزیین شده را میبینی؟
نه، نه، در خیالاش، نسپاریم خود را
در شیرینی رویایش رها نکنیم" جان" را
که رنگاش رهاییست و اصلاش، قٌل است و زنجیر !
پرواز در اوج را به نمایش میگذارد و
چو کرم در خاک لولیدن را اجرا میسازد.
زنجیرش، چنان ریشه در رگ و جان میدواند
قٌلاش، چنان خود را در روان مینشاند
" به میهمانی وجودمان میآید"
ببینید این مکاره، چه خودخواه است!
که جز به راس مجلس به دگر جا نمیاندیشد!
...
اول بار مزهی خدا را میچشاند
اما دروغ است و فریب!
به طمع آن مزه
باز این هرزه میهمان را به جان دعوتاش میکنیم و
افسوس
دریغ که راس را پیشکشاش میسازیم !
" کردهایم آنچه که نباید را "
...
آری در قله جان نشسته و
هیچ جز" خودش" را نعره نمیزند !
برای خفه ساختن فریادش
از جان و روح،
در حلقوماش باید چکاند و باز عربدههای او نمیخواید
نه
نه، چشم به این در نبازیم،
روح و جان را به تباهی ننشانیم !
...
همرهام را که بلعید
تکهي تنم را به زیر دندان جویده و از تفالهاش هم دست بر نمیدارد
و " من" بیرون افتاده از این کام وحشتام
به مدد دستان" خالقخلاقم"
بازگشت
Share
|