به دریاي وجود خود بنگر و مرا ببين و
به یاد آر آن هنگام که آرزویم میداشتی، من بی هیچ "شاید"ی و
"امّا"یی عشق خود را بر تو روا مينمودم و تو نرم و بی پروا به بالا و
پایینی فروتنانه، میخرامیدی و میخندیدی.
این را بدان که اگر ابرهای تاریک و
سرد فراموشي بر حضورم با تو و در تو به سان سایه ای، حجاب افکنده باشند و گرمای
وجودم، دیگر تو را از خود برخوردار ننموده باشد، باز من همچنان برپایم و مِهرم را
همیشه در خود زنده نگاه می دارم که چیزی جز آن نیستم و از این که هستی من است، هستم.
حتي اگر روزی و لحظاتی بوده که مرا به
فراموشی سپردهای و بی یاد از بودنم، به بودی دیگر رضایت دادهای، باز تو را به یاد
داشتهام و به آن بود دیگرت عشق ورزيدهام. تو همیشه برای من دریا بودهای حتی آن
زمان که قطرهای مینمودی و باوری از هستی دریاييات نداشتی.
من عشقام و عشقم را در قطرات آب
آسمان متبلور خواهم نمود و به خلوص خواهم رساند. پس تصویر مرا از خود جدا مبین چرا
که شايد فردا، تو خورشید باشی و دیگری بسان دریايي قطره نما. به بقاء، باقی باشی و
تشنگان را همچو ساقی.