این روزها
کودک درونم بوی باران را که می شنود مرا به تماشای دنیا می برد. حالا که لحظه هایش
بوی باران گرفته، حالش خوب است. انگار از خوابی طولانی بیدار شده. وقتی خیابان های
رنگ رنگ شده ی پاییز را می دود احساس می کنم دوباره زنده شده. دوباره به من
بازگشته و روح مرا آرام کرده.
این روزها
کودک درونم می خندد. شاد است. غم هایش را در ناکجا آباد رها کرده و آزاد و سبکبال
به من بازگشته. با من راه می رود، با من می دود، با من شعر می خواند و ذوق می کند،
با من سیب اش را قسمت می کند و کتانی های آبی آسمانی اش را به من می دهد.
این روزها
کودک درونم به من بازگشته. کودکی که دست هایش بوی دست های خدا را دارد، بوی نابِ
پاکی، بوی مهربانی بی انتها و لبخندهای خداگونه. از سرشاخه های پاک کودکی اناری
بزرگ چیده و کنار من دانه دانه کرده تا عصرِ یکی از همین روزهای پاییزی آن را
بخوریم و بوی بهشت بگیریم.
کودک درونم
مرا زنده کرده. مرا به خودم بازگردانده. با خودش آسمان آورده و یادم انداخته چهطور
از باریدن باران ذوقزده شوم و چهطور دیدن این همه رنگهای خدایی را جشن بگیرم.
یادم آورده است پاییز را دوست داشتم و در روزهایش هرلحظه لبخند خدا را حس میکردم.
کودک درونم حالم را خوب کرده است. کنارم نشسته و جان مرا از
گرمایی مطبوع، سرشار کرده است.
این روزها حس
خوب «بازگشتن» را لمس میکنم. در خونم جریان پیدا میکند و تمام وجودم را سر ریز
میکند. یک حس خاص، یک حال عجیب، حس بازگشتن، تعبیری از بینهایت است. بازگشتن به
چیزی که بودهام. به جایی که از آن آمدهام. به لحظهای که به آن تعلق
داشتهام. ...
مثل قصههای
مادربزرگ که تمامشان با خوبی و خوشی تمام میشوند. میشنوی مادربزرگ؟ حالا من هم
کنار کودک درونم هستم که به خودم بازگشته. در کنار او زندگی خوب و خوشی را تا
پایان عمر خواهم داشت.
منبع : همشهری
آنلاین