نور بر روی سطح آب افتاده بود و سایههای نورانی روی سقف میرقصیدند.
من بهجای توجه به زیبایی ترکیب آب و نور، فکر میکردم به اینکه شام چی بپزم.
ماشین را کی ببرم برای سرویس. برای سفر کدام چمدان را بردارم. بخش مادرانۀ ذهنم
مدام یادآوری میکرد که امروز بارانی است، شاید ترافیک باشد و ممکن است دیرتر برسم
به مدرسه. مسئول بخش سلامتی غر میزد که سه شب است شام درست و حسابی نخوردهایم و
امروز حتماً باید یک غذای خوب بپزم. یکی بلند بلند فهرست خرید روز را در ذهنم مرور
میکرد... من هزار جا بودم و آنجایی که باید نبودم. یک لحظۀ کوتاه به آدمهایی که
در ذهنم توی حرف هم میدویدند گفتم: هیـــــس ...!
به نورهایی که دنبال هم حرکت میکردند نگریستم. فکر کردم این لحظه دیگر تکرار نمیشود و من با فکر
به هزار چیز دیگر هدرش میدهم.
شعارش را خیلی سال است بلدم، حتی گاهی به دوستانم یادآوری
میکنم که حواسشان به زندگی در لحظه باشد. اما خودم میگذارم افکارم مرا تا هر
جایی که میخواهند با خودشان ببرند.
برای
زندگی در لحظه، باید باور داشته باشی کسی هست که حواسش به توست. نگرانی از آینده
را بسپاری به دستهای توانای خدایی که میشود به او توکل کرد، و لحظه را درست
زندگی کنی؛ طوری که شایستۀ لحظۀ بیبازگشتی از عمرت باشد که هیچ وقت دوباره تکرار
نمیشود...
ـ شیدا اعتماد،
همشهری، با اندکی ویرایش و تلخیص