
حکایتی از اویس قرنی
ميگويند از حضرت رسولالله(ص) به هنگام وفات پرسيدند، ردايتان را به چه كسي بدهيم، حضرت رسول(ص) فرمودند، به اويس قرني.
از ايشان پرسيدند، آيا او شما را ديده است؟ فرمودند به ديدهی ظاهر خير نديده است.
با تعجب پرسيدند اين چگونه عاشقي است كه هنوز به نزدتان نيامده است؟
فرمودند، به دو دليل، يكي به سبب حال خاصي كه دارد و ديگر به خاطر بزرگداشت و حرمت نهادن به شريعت من. زيرا او مادري دارد مؤمن و نابينا كه توانائي راه رفتن و كار كردن را ندارد زيرا دو پا و دو دست او از كار افتاده است. اويس براي تأمين مخارج مادرش روزها شترباني ميكند. او به پهلوي چپ و بر كف دستش به اندازهی يك درم، سپيدي است، اما نه به خاطر بيماري بَرَص. وقتي او را يافتيد، سلام مرا به او برسانيد و بگوييد امت مرا دعا كن.
بعد از وفات پيغمبر(ص) از هر يك از ساكنين قَرن پرسيدند اويس را ميشناسيد گفتند خير.به اهالي قَرن گفتند پيامبر به ما فرموده است كه او در قرن است و پيامبر ما هيچگاه سخني بيهوده به زبان نميآورد. شخصي گفت مردي به نام اويس وجود دارد كه حقيرتر از آن است كه كسي او را طلب كند. ديوانهاي است كه از خلق بريده و مانند وحشيان زندگي ميكند. پرسيدند او كجاست؟ گفتند در بيابان عّرُنه شترباني ميكند. او به آبادي نميآيد و با هيچ كس صحبت نميكند. و آنچه مردمان ميخورند نميخورد و غم و شادي را نميشناسد. وقتي مردم ميخندند، او گريه ميكند و وقتي مردم گريه ميكنند او ميخندد. پس براي يافتن او به آن بيابان رفتند و او را در حال نماز خواندن يافتند. حق تعالي فرشتهاي را گماشته بود تا شتران او را بچرانند. اويس وقتي حضور افرادي را در نزديك خود حس كرد نمازش را كوتاه كرد و به آنان سلام كرد. از او پرسيدند نام تو چيست؟ گفت عبدالله (بندهي خدا). به او گفتند ما همه بندگان خداييم، نام خاص تو چيست؟ گفت اويس. پرسيدند دست راست خود را نشان بده و او نشان داد. به محض آنكه آن نشاني را در روي دست او ديدند دستهاي او را بوسيدند و به او گفتند پيغمبر خدا به تو سلام رسانده گفتند: امت مرا دعا كن.
اويس گفت، مطمئنايد كه اشتباه نميكنيد شايد پيامبر كس ديگري را فرمودهاند، گفتند پيغمبر تو را نشان داده است. اويس گفت، پس رداي پيغمبر را به من بدهيد تا دعا كنم و از خدا حاجت بخواهم. پس به گوشهاي دورتر رفت و ردا را بر سر نهاد و بر روي خاك سجده كرد و گفت الهي اين ردا را نميپوشم تا همهی امت محمد(ص) را به شفاعت من ببخشي. پيغمبر تو اين را از من خواسته است. پيامبر و يارانش كار خود را انجام دادند و حالا نوبت توست. ندايي آواز داد كه تعدادي از آنها را به شفاعت تو بخشيدم، ردا را بپوش. در همين زمان كساني كه به دنبال او آمده بودند و از دور او را ميديدند به هم گفتند به نزديك او برويم ببينيم چه ميگويد. وقتي به نزديك او رسيدند اويس به آنان ميگويد، آه چرا آمديد اگر به واسطهی آمدن شما نبود، ردا را نميپوشيدم تا همهی امت محمد(ص) را به من ببخشد.
وقتي اويس را ديدند او گليمي از پشم پوشيده بود و سر و پايش برهنه بود ولي نيرو و اقتداري فوقالعاده در زير آن گليم نهفته بود. يكي از آن دو، كه حاكم آن زمان بود، با ديدن اويس، دل از خلافت خود شست و گفت كيست كه اين خلافت را در ازاي يك عدد نان از من بخرد؟ اويس گفت، كسي كه عقل ندارد. اصلاً چرا ميخواهي آن را بفروشي. آن را به كناري انداز تا هر كس خواست اين مسؤليت را به عهده بگيرد.
به او گفتند از پيامبر چيزي به تو به عنوان هديه رسيده است و تو بايد حق مسلمانان را ضايع نكني چون يك روز عدل تو، به هزار سال عبادت شرف دارد. اويس با شنيدن اين سخنان ردا را پوشيد و گفت به عدد موي گوسفندان "ربيعه و مضر"(1) از امت محمد(ص) بخشيد.
از اويس پرسيدند چرا به ملاقات حضرت محمد(ص) نيامدي؟ گفت شما او را ديدهايد؟ گفتند بله. گفت شما فقط جبهی او را ديدهايد، به من بگوييد آيا ابروي او پيوسته بود يا گشاده؟ عجيب بود كه هيچ كدام از آنان كاملاً مطمئن نبودند كه به راستي ابروي پيامبر چگونه بود. اويس دوباره از آنان پرسيد، شما دوستدار محمديد؟ گفتند بله. گفت اگر دوستي شما حقيقي بود چرا روزي كه دندان مبارك او را شكستند، به خاطر همراهي با او شما نيز دندان خود را نشكستيد؟ كه شرط دوستي، همراهي و موافقت است. و سپس دهان خود را نشان داد كه يك دندان نداشت. گفت من كه او را به صورت نديدم، دندان خود را به حكم همراهي با او شكستم كه اين همراهي و يگانگي از ثمرات دين است. آنها دريافتند ادب را بايد از او بياموزند كه پيامبر را نديده است.
* به او گفتند ما را دعا كن. گفت من در تشهد هر نماز ميگويم خدايا مؤمنين و مؤمنات را بيامرز. ايمان لازم است. اگر شما ايمانتان را تا پايان زندگي و تا واپسين دم حيات از دست ندهيد اين خود بهترين دعا براي شماست و شما را نجات ميبخشد. آنچه كه مهم است ميزان ايمان شماست نه دعاي من. و اگر شما ايماني سست داشته باشيد من دعايم را براي شما ضايع نميكنم.
* به او گفتند ما را وصيتي كن. پرسيد خدا را ميشناسيد؟ گفتند بله. گفت ولي بهتر از آن اين است كه غير خدا را نشناسيد.
* به او گفتند باز هم بگو. گفت آيا خداي عزوجل شما را ميشناسد؟ گفتند بله. گفت، بهتر آن(2) است كه ديگران شما را نشناسند.
* گفتند اجازه بده چيزي براي تو بياوريم. اويس دست در جيب كرد و دو درم بيرون آورد و گفت: اين را از شترباني كسب كردهام. اگر شما ضمانت ميكنيد كه من آنقدر عمر ميكنم كه اين پول را خرج كنم، آنوقت پول شما را قبول ميكنم. سپس گفت، خسته شديد بازگرديد كه قيامت نزديك است. آنجا ديداري است كه بازگشتي ندارد. و من اكنون به آماده نمودن توشهی اين سفر مشغولم.
زماني كه مردم او را شناختند و برايش حرمتي قايل شدند، از آنجا گريخت و بعد از آن، كسي ديگر او را نديد به جز "هرم بن حيان"كه گفت، چون شنيدم اويس داراي درجهی بالايي از شفاعت است، آرزوي ديدار او را كردم. به كوفه رفتم و به دنبال او گشتم. ناگهان او را در كنار رود فرات ديدم كه وضو ميگرفت و لباسش را ميشست. جلو رفتم و سلام كردم و گفتم چگونهاي؟ از حال و ضعف او گريهام گرفت. خواستم با او دست بدهم ولي دست نداد.
* اويس بگريست و گفت چگونهاي هرم بن حيان و چه كسي نشاني مرا به تو داد؟ گفتم نام من و پدرم را از كجا ميدانستي؟ و چطور مرا شناختي؟ تو كه هرگز مرا نديده بودي؟ گفت آن كه هيچ چيز از علم او بيرون نيست مرا خبر داد. و روح من، روح تو را شناخت كه روح مؤمنان با يكديگر مأنوس و آشناست. به او گفتم آيهاي برايم بخوان. گفت، اعوذ بالله من الشيطان رجيم. و به سختي گريست و چنان آه بلندي كشيد كه گفتم از هوش رفت.
* سپس گفت، اي پسر حيان، چه چيز تو را به اينجا كشاند؟ گفتم آمدم تا با تو آشنا شوم و انس گيرم و در كنار تو آرامش بيابم. گفت هرگز كسي را نديدم كه خداي عزوجل را بشناسد ولي با غير او انس بگيرد و در كنار غير او بياسايد.
* گفتم مرا وصيتي كن، گفت، مرگ را در زير بالين خود داشته باش. به هنگام خواب حضور مرگ را زير بالش خود احساس كن. و به هنگام بيداري مرگ را همواره پيش چشم خود ببين.
* هرگز هيچ گناهي را خرد و جزئي مپندار و به چشم بياهميتي به آن نگاه نكن، به بزرگي آن نگاه كن كه مرتكب آن نشوي. اگر گناه را كوچك شماري، خداوند را كوچك شمردهاي.
* گفت، پدرت بمرد، آدم و حوا و موسي و عيسي و محمد عليهالسلام نيز بمردند، بر اساس قوانين كتاب خداي عزوجل زندگي كن و راه اهل حق را پيشگير و يك ساعت از مرگ غافل مشو.
* و وقتي به قوم خود ميرسي ايشان را پند ده و از نصيحت خلق غافل مشو تا مبادا بيدين شوي و در غفلت به دوزخ افتي.
* يكي از عرفا ميگويد رفتم به ديدن اويس و او در حال نماز صبح بود. صبر كردم تا نماز و ذكرش تمام شد. از جايش بلند نشد تا نماز بعدي. سه شبانه روز نماز خواند و هيچ نخورد و نخوابيد، شب چهارم به او گوش دادم، كمي خواب به چشماش آمده بود در آن حال شروع به مناجات كرد و گفت:"بار خدايا به تو پناه ميبرم از چشم بسيار خواب و شكم بسيار خوار". با خود گفتم همين براي من كافي است و مزاحم او نشدم.
* ميگويند يك شب گفت، امشب، شب سجود است و تمام شب در حال سجده بود و تمام شب بعد در حال قيام بود. و يك شب هم تمام مدت در ركوع بود. پرسيدند چطور طاقت ميآوري شبي به اين درازي در يك حال بهسر بري؟ گفت من هنوز يكبار سبحان ربي الاعلي نگفتم روز ميشود. گفت، از اين جهت اين كار را ميكنم كه ميخواهم مانند آسمانيان دعا كنم.
* از او پرسيدند خشوع در نماز چيست؟ گفت: آن كه اگر به هنگام نماز به پهلوي او بزنند متوجه نشود.
* گفتند چگونهاي؟ گفت، چگونه باشد كسي كه بامداد برخيزد و نداند كه تا شب خواهد زيست يا نه.
* گفتند كار تو چگونه است؟ گفت، آه از بيزادي و درازي راه...
* گفت، اگر خدا را مانند آسمانيان و زمينيان بپرستي، خدا از تو نپذيرد مگر اينكه باورش كني. گفتند چگونه باورش كنيم؟ گفت: آنچه را برايت مقدر كرده بپذيري و احساس ايمني و آسايش كني. و به هنگام پرستش او به چيز ديگري مشغول نشوي و خود را فارغ و آسوده از هر چيز ديگري ببيني.
* به او گفتند، سالهاست كه كسي گوري كنده و كفن آماده بر لب گوري نشسته است و ميگريد. اويس به نزد آن مرد رفت و به او گفت: اي مرد در تمام اين سالها اين گور و اين كفن تو را از خداي خودت بازداشته و به خود مشغولت كرده و اين دو، حجاب تو هستند. براي همين نميميري و متوقف شدهاي. اين دو حجاب هستند كه در سر راه تو قرار دارند. آن مرد به نور اويس اين حجاب را در خود بديد و همه چيز يكباره برايش روشن شد و نعرهاي بزد و در دم جان به جان آفرين تسليم كرد.
* ميگويند كه يك بار سه شبانه روز چيزي نخورده بود، روز چهارم در سر راه خود يك دينار ديد بر نداشت، با خود گفت ممكن است مال كسي باشد. رفت تا گياه بچيند و بخورد. گوسفندي ديد كه ناني گرم در دهان گرفته و به پيش او ميآورد. با خود گفت شايد نان كسي را برداشته و روي خود را بگرداند. گوسفند به سخن در آمد و گفت، من بندهی آن كسي هستم كه تو بندهی اويي. بگير اين روزي خداي را، از بندهی خداي. گفت دست دراز كردم تا نان بگيرم نان در دست خود ديدم و گوسفند ناپديد شده بود.
* اويس ميگفت، هيچ چيز برآن كس كه خداي عزوجل را بتواند بشناسد، پوشيده نميماند. و خداي را به خداي ميتوان شناخت.
* هر كه خداي را بشناسد همه چيز را بداند.
* او ميگفت، سلامت روح و روان، در تنهايي است. و تنهايي بدان معناست كه انسان فرد باشد در وحدت. وحدت آن است كه خيال غير، در ذهن او نگنجد. تنهايي به صورت ظاهر درست نيست. بايد دائم مراقب دل خود باشيد كه غير حق در آن راه نيابد. پس بر شما باد كه دائم دل را حاضر نگه داريد تا غير در او راه نيابد.
همسايگان او گفتند كه ما او را جزو ديوانگان به حساب ميآوريم. او به هر محلهاي كه ميرفت كودكان او را با سنگ ميزدند و او ميگفت ساقهاي من باريكاند. سنگ كوچكتر بيندازيد تا پاي من خون آلود نشود و از نماز نمانم كه مرا غم نماز است نه غم پاي. در آخر عمر با موافقت علي عليهالسلام به جنگ صفين رفت و شهيد شد. او اگر چه پيامبر را نديد ولي بهواسطهي تعاليم او پرورش يافت.
تأليف و گردآوري: يارا
منبع: تذكرة الاوليا
[1]- دو قبيلهي بزرگ عرب بودند
[2]- (محتمل است در اينجا منظور اين باشد كه ثروت و جاه و مقام ... باعث شهرتشان نشود كه خودشان و مردم به آن مشغول گشته و از خدا غافل شوند).
بازگشت
Share
|