
حكايت: ادب ربّانی
خداوند به موسي(ع) خطاب كرد كه اي موسي! در فلان غار، عابدي است كه از خلق رسته و روي به خدمت ما آورده. پيغام ما را به او برسان و بگو هر آرزو داري، از خدا بخواه و هر چه راز مدتها در دل داشتهاي، اكنون بگوي.
موسي به آن غار رفت. مردي ديد كه به نماز ايستاده و دل در مقام خشوع نهاده. ساعتي مكث فرمود تا عابد از نماز فارغ شد. موسي سلام به جا آورد و پيغام را رسايند و گفت: خداوند فرموده ، هر چه ميخواهي بگو و هر مراد داري بطلب.
آن مرد در زير لب سخني آهسته بگفت و بر روي زمين افتاد.
موسي متحير شد كه چه پيش آمده. فيالحال جبرئيل رسيد و گفت: اي موسي! روح مجروح اين بيچاره از قفس تن پرواز كرده.
موسي گفت! اي جبرئيل اين چه حال بود؟ اي موسي! چندين سال است كه اين مرد آرزومند آن است كه يك بار بگويد: اي خداي من! اما گستاخي و ياراي آن نداشته. اكنون كه حق تعالي مراد او را داد و او را دستوري داد تا يك نوبت گفت اي خداي من. پس جان به حق تسليم كرد.
حكايات عرفاني به نقل از تفسير حدائقالحقايق
برگرفته از: "حكاياتي از حكايت سازان"، نشريهي هنرهاي زيستن، شمارهي 2
بازگشت
Share
|