
حكايت: گناه (عملي با پنج خطا)
ابراهيم شيبان ميگويد: با استاد خويش عبدالله مغربي به طبيعت رفتيم تا ساعتي را به نظارهي آثار و شگفتيهاي طبيعت بگذرانيم. من دست پيش بردم و گياهي را از زمين كندم و ساعتي در دست نگاه داشتم و بعد انداختم.
استاد به من گفت: اي ابراهيم! سزاوار نبود كه عملي از تو سر زند كه پنج خطا از آن پديد پديد آيد.
گفتم: كدام خطا؟
گفت: يكي آن كه خود را به هوي و هوس سپردي. ديگر آن كه تسبيح گويي را از تسبيح حق بازداشتي. سوم آن كه راه اين كار را بر ديگران گشودي. چهارم بدون هيچ حاجتي چنين كاري كردي و پنجم اين كه بدون دليل آن را انداختي. برخيز و از من جدا شو. آن كسي كه در ضمن يك عمل او پنج خطا باشد، درخور صحبت ما نيست.
حكايات عرفاني به نقل از قصه يوسف
برگرفته از: "حكاياتي از حكايت سازان"، نشريهي هنرهاي زيستن، شمارهي 2
بازگشت
Share
|