
حكايت: شهادت كبك
رئيس يك گروه از دزدان روزي در خانهٴ شاهزادهاي مهمان بود. براي خوردن غذا سر سفره نشستند. از قضا دو كبك سرخ شده در سفره نهاده بودند.
مرد گفت: "روزي در جواني راه را بر بازرگاني بستم تا اموالش را بدزدم. هنگامي كه خواستم او را بكشم به گريه و زاري پرداخت اما چون دريافت كه اين كار او فايدهاي ندارد و من به هر حال وي را خواهم كشت روي خود را به سوي دو كبكي كه روي كوه نشسته بودند كرد و گفت: "اي كبكها شاهد باشيد كه اين مرد قاتل من است." اكنون كه اين دو كبك را ديدم به ياد ناداني آن مرد افتادم."
شاهزاده گفت: "آن دو كبك شهادتشان را دادند"
سپس دستور داد تا آن مرد را بكشند.
به نقل از كشكول شيخ بهايي
برگرفته از: "حكاياتي از حكايت سازان"، نشريهي هنرهاي زيستن، شمارهي 2
بازگشت
Share
|