بگو: اى بندگان من كه بر خويشتن زياده‏ روى روا داشته‏ ايد! از رحمت خدا مأيوس نشويد. همانا خداوند، همه گناهان را مى ‏آمرزد، كه او خود آمرزنده‏ ى مهربان است. سوره زمر 53                    و پيش از آن كه شما را عذاب فرا رسد و ديگر يارى نشويد، به سوى پروردگارتان روى آوريد و تسليم او شويد. سوره زمر 54                     و از بهترين چيزى كه از جانب پروردگارتان به سوى شما نازل شده پيروى كنيد، پيش از آن كه عذاب الهى ناگهان به سراغ شما آيد، در حالى كه از آن خبر نداريد. سوره زمر 55                    تا [مبادا] كسى بگويد: افسوس بر آنچه در كار خدا كوتاهى كردم! و حقّا كه من از ريشخند كنندگان بودم. سوره زمر 56                     
 

تولد نوراني

به روايت يکي از شاگردان قديمي استاد

 

مادر استاد فردي بي‌سواد يا شايد کم‌سواد بود... چيز بسيار شاخصي که از مادر استاد مي‌دانم رؤياهاي بسيار عجيبي بود که او مي‌ديد. در سال‌ها پيش از فوت ايشان ما سعي کرديم همه‌ي رؤياهاي فوق العاده‌ي او را ثبت و ضبط و مستندات آنها را هم پيدا کنيم که البته براي بعضي از آنها نتوانستيم مستندي را بيابيم. توانايي روشن‌بيني و پيش‌بيني او واقعاً فوق‌العاده بود. در طي اين سال‌ها شايد بيش از هجده جلسه از ايشان فيلم مستند تهيه کرديم. او طي اين سال‌ها، چند موضوع مهم را درباره‌ي استاد (ايليا) مطرح و تکرار مي‌کرد و ما هم عمداً اين موضوعات را در جلسات مختلف و در سال‌هاي مختلف از او مي‌پرسيديم و ضبط مي‌کرديم تا بعداً بتوانيم روايت‌هاي مختلف را با هم مقايسه کنيم اما همه‌ي اين روايت‌ها يکسان بود. حالت ايشان طوري بود که براي هر بيننده‌اي فوراً اين ادراک حاصل مي‌شد که غيرممکن است او بتواند دروغ بگويد يا داستان سازي کند. امروز هم اگر اين فيلم‌ها پخش شود فکر مي‌کنم قضاوت هر بيننده‌ي ايراني و غيرايراني همين باشد. يکي از موضوعاتي که او مي‌گفت حکايت تولد استاد [ايليا "ميم"] بود. برداشت من اين‌طور بود که ايشان با وجود کهولت سن تاکنون نه کتابي خوانده و نه فيلمي ديده است و اساساً داستان سازي را بلد نيست. خلاصه‌ي حکايتي که ايشان درباره‌ي تولد استاد [ايليا "ميم"] نقل مي‌کرد اين بود که ايشان چند ماه قبل از تولد ايليا به منزل پدرش که در يک روستا و در دامنه‌ي کوه قرار داشته مي‌رود و شب را آن‌جا مي‌ماند. مي‌گفت "نزديک به سحر يکدفعه ديدم از دري که به سمت نهر آب پشت خانه‌مان و به سمت بالاي کوه بود، يک نور خيلي زياد ديده مي‌شود که مدام بيشتر مي‌شد و به داخل اتاق مي‌آمد. وقتي وارد اتاق شد، اتاق پر از نور شده بود. دچار وحشت خيلي زيادي شدم. قلبم داشت از کار مي‌افتاد. از شدت ترس و وحشت نمي توانستم حرکتي بکنم. فکر کردم خواب مي‌بينم يا بختک است اما هر چه وارسي کردم ديدم بيدار هستم.

کساني را که بيدار بودند مي‌ديدم... اين موجود نوراني که زياد هم شبيه آدم نبود به من نزديک شد. شبيه فرشته‌ها هم نبود. اصلاً نمي‌شد نگاهش کني چون نورش خيلي زياد بود. او به من نزديک شد...

و چيزهايي در باره‌ي بچه‌اي که مي‌خواستم دنيا بياورم به من گفت. حرف نمي زد ولي با همه‌ي وجودم مي‌شنيدم که چه مي‌گويد. او گفت... بعد از چند لحظه از اتاق بيرون رفت. وقتي او بيرون از خانه بود همه‌ي دامنه‌ي کوه روشن شده بود. مثل اين‌که روز شده باشد...

فرداي آن روز رفتم پيش يک نفر که مي‌گفتند انسان مقدسي است. از مردم پول نمي گرفت ولي مسائل مردم را حل مي‌کرد. مي‌گفتند از يک کشور ديگري آمده و ايراني نيست. ماجرا را براي او گفتم. او خشکش زده بود و گفت هر چيزي که ديده‌ام راست بوده و نبايد آن را براي کسي و مخصوصاً براي خانواده يا فاميل تعريف کنم. گفت اسمش را بگذار خالق و درباره‌ي آينده‌ي او چيزهايي گفت.

گفت او در جهان کاري مي‌کند که... گفت "من در اين چند سال به همين دليل اين‌جا آمده بودم تا اين چيزها را به تو بگويم اما نمي دانستم که آن فرد تو هستي. امروز هم کارم در اين‌جا تمام است." از آن روز به بعد ديگر آن فرد مقدس را نديدم. بقيه هم نديدند. رفته بود.

وقتي ايليا به دنيا آمد وزنش زياد بود. يک چيز تور مانند هم دور بدنش بود که با چيزهايي که قبلاً ديده بودم اصلاً شبيه نبود... يک زن بسيار مؤمن و اهل قرآن پيش ما زندگي مي‌کرد به نام خانم پاکستاني. اين زن بسيار اهل نماز و ذکر و تقوا بود. آن گفت اين پسر يک روح خيلي بزرگ است... توري را بريد و گفت بايد آن را جلوي باد بگذاريم. يکي از پرستارها گفت ما تا به‌حال نوزادي مثل اين نديده‌ايم. اين را بايد ببريد روي پشت بام مسجد و جار بزنيد...

ما به او گفتيم چرا در شناسنامه اسم او را خالق نگذاشتي؟ گفت من زياد اختيار نداشتم. [خالق هم يک اسم روستايي محسوب مي‌شد]

 

ظاهراً مادر استاد اين حکايت را ابتدا براي استاد و يکي از دوستان نزديک ايشان تعريف کرده بود که وقتي ما از طريق اين شخص از حکايت مطلع شديم مسئله‌ي مستند سازي و فيلم برداري مطرح و اجرا شد. او به راحتي حاضر نبود که اين مسئله را براي کسي تعريف کند...

ما طي يک طرح مستند سازي، سعي کرديم همه‌ي کساني که به نحوي مي‌توانستند قسمتي از اين حکايت را تأييد کنند و در نقطه‌اي از آن شاهد بوده باشند با زحمت و جستجوي فراوان پيدا کنيم. بيشتر آنهايي که مي‌توانستند در قسمتي از ماجرا شهادت بدهند فوت شده بودند مثل پدرِ مادرِ ايليا که نامش فتّاح بود. دنبال آن مرد مقدس هم گشتيم اما فقط دو سه نفر از سالخوردگان آن‌جا او را به ياد مي‌آوردند و البته مثل يک پيامبر از او ياد مي‌کردند. سراغ خانم پاکستاني رفتيم. او هم سال‌ها قبل فوت کرده بود اما افراد فاميل او زنده بودند. بالاخره توانستيم چند نفر از بيمارستان، همسايه‌ها و دو نفر از اعضاء خانواده‌ي رسمي استاد را که به نحوي در جريان اين موضوع قرار داشتند پيدا و گزارش‌هايي از آنها ضبط کنيم. تقريباً همه‌ي اعضاء خانواده و فاميل رسمي استاد از اين موضوع بي‌اطلاع بودند غير از دو نفر از آنها، که گزارش آنها را ثبت و ضبط کرديم.

...

 


 

بازگشت

Share

 

 

 

 
 
   
آدرس ایمیل شما
آدرس ایمیل گیرنده
توضیحات
 
 
 
 
شرکت در میزگرد - کلیک کنید
 
 
نظر شما در مورد مطالب سایت چیست ؟
 
 
 
 
 
 
 
©2025 All rights reserved . Powered by SafireAseman.com