بگو: اى بندگان من كه بر خويشتن زياده‏ روى روا داشته‏ ايد! از رحمت خدا مأيوس نشويد. همانا خداوند، همه گناهان را مى ‏آمرزد، كه او خود آمرزنده‏ ى مهربان است. سوره زمر 53                    و پيش از آن كه شما را عذاب فرا رسد و ديگر يارى نشويد، به سوى پروردگارتان روى آوريد و تسليم او شويد. سوره زمر 54                     و از بهترين چيزى كه از جانب پروردگارتان به سوى شما نازل شده پيروى كنيد، پيش از آن كه عذاب الهى ناگهان به سراغ شما آيد، در حالى كه از آن خبر نداريد. سوره زمر 55                    تا [مبادا] كسى بگويد: افسوس بر آنچه در كار خدا كوتاهى كردم! و حقّا كه من از ريشخند كنندگان بودم. سوره زمر 56                     
 

سه شنبه 08 مرداد 1387

نمايندگي‌هاي غير مجاز تغيير سرنوشت


پيامبر خدا (ص): از ما نيست كسي كه فال بد زند، يا برايش فال بد زده شود (به فال بد ديگران نسبت به خود اعتقاد داشته باشد)، پيشگويي كند يا برايش پيشگويي شود، جادو كند يا برايش جادو شود (به پيشگو و جادوگر مراجعه كند)


(منتخب ميزان الحكمه، ص349، ح 3864)


 


با اين حال مي‌بينيم كه بازار فال‌گيري و پيش‌گويي و ...، و به موازات آنها دعانويسي، هم‌چنان داغ است و حتي داغ‌تر هم مي‌شود!


 


به تازگي هفته‌نامه‌ي همشهري جوان، گزارشي را از بازار مخفي دعانويس‌ها، آينه‌بين‌ها و ... در شهرهاي مختلف منتشر كرده است. مناسب ديديم كه آنها را طي چند خبر پياپي، در اين قسمت از سايت برايتان بازگو كنيم.


 


شينا


 


* * * * * * *


 


 


نمايندگي‌هاي غير مجاز تغيير سرنوشت


 


عيسي محمدي


 


دعانويس‌ها، فال‌گيرها، آينه‌اندازها و... قبول! قبول داريم كه به اين سوژه‌ها بارها و بارها پرداخته شده و ديگر از سكه افتاده‌اند، اما روايت مشهوري هم هست كه مي‌گويد در همه‌ي سوژه‌هاي تكراري، هميشه جزئي ناشناخته باقي مانده كه با صبر و حوصله مي‌توان كشفش كرد. اين بار بي‌هيچ حرف و حديثي، رفته‌ايم سراغ دعانويس‌ها و همكارانشان از تهران تا مشهد و قزوين؛ چون موردهاي مناسبي را كشف كرديم كه ديديم حيف است گزارش نشوند، به قول ماركز، ما قصه‌گوييم و در اين پرونده هم دقيقاً خواسته‌ايم كه به شأن قصه‌‌گو بودن خودمان برگرديم. ما قصه‌هايي را از دعانويس‌ها و كساني كه مدعي تغيير دادن سرنوشت ما هستند نقل مي‌كنيم، بدون اين‌كه بخواهيم مثل فيلم‌هاي هندي نتيجه‌گيري اخلاقي‌اي داشته باشيم. شماي مخاطب كه باهوش‌ايد، خودتان نتيجه‌اش را كشف كنيد، آن هم با تخيل آزاد! به اين سوژه‌ي ابدي و ازلي ما خوش آمده‌ايد، بخوانيد و لذتش را ببريد.


 



 


گم شو، پيدات مي‌كنم!


(مشهد؛ دكتر آينه‌بين)


 


نويسنده‌ي اين گزارش: مريم جان‌ قربان


 


براي پيدا كردن اشياء گم‌شده‌تان چه كار مي‌كنيد؟ در كنار همه‌ي كارهايي كه مي‌توان انجام داد، بعضي‌ها سراغ آينه‌اندازان يا آينه‌بينان هم مي‌روند. اين طايفه با آينه، آب، يك عدد پسر بچه و چيزهاي ديگر ظاهراً مدعي‌اند كه مي‌توانند گم‌شده‌ها را پيدا كنند. سركي به اين شعبه‌ي گم شده‌ها در مشهد زديم تا ببينيم اين‌جا چه خبر است.


 


 


 


"اولين بار وقتي كه حلقه‌ي نامزدي‌ام را گم كرده بودم اين‌جا آمدم. بيشتر از اين‌كه بخواهم نگران ناراحتي و دلگيري شوهرم باشم، دلواپس زخم زبان‌هاي مادر شوهرم بودم. براي همين به عالم و آدم متصل شدم تا اين‌كه بالاخره اين‌جا را پيدا كردم. "دكتر" از اين چيزها خوب سر در مي‌آورد ولي چه فايده كه حلقه‌ي من توي راه‌آب افتاده بود و نمي‌شد كاري كرد. الان هم براي پيدا كردن كت و شلوار دامادمان آمده‌ام. گذاشته بوديم توي كمد ولي نيست. بايد برويم داخل و ببينيم چه مي‌شود كرد..." فريده اين را مي‌گويد و آرام در صف جا‌به‌جا مي‌شود. چند نفري مانده تا نوبت به او برسد.


 


اسمش "دكتر" است؛ يعني اين اسم مستعارش است وگرنه هيچ‌كدام از آدم‌هاي اين‌جا نمي‌دانند او واقعاً دكتر است يا دكتراي آينه‌اندازي دارد؟ بعد از طي كردن دو تا كوچه‌ي تو در تو، وقتي كه به در خانه‌اش مي‌رسي بهت مي‌گويند جناب رمال بدون معرفي قبلي كسي را نمي‌پذيرند! اين‌جا هم بايد پارتي داشته باشي و گرنه  راهت نمي‌دهند. ترفندهاي مختلف را به‌كار مي‌بندي؛ از آه و زجه و ناله گرفته تا زيرميزي كه بالاخره اين آخري جواب مي‌دهد. نوبت‌ها ماه به ماه داده مي‌شوند؛ يك چيزي شبيه وقت دادن‌ دكترهاي فوق متخصص! اين‌جا بيشتر كساني مي‌آيند كه چيزي را گم كرده‌اند؛ البته چيزي قيمتي! منظور از قيمتي هم اين است كه دست‌كم قيمتي بالغ بر 500 هزار تومان داشته باشد چرا كه هزينه‌هاي رفت و آمد به اين مخروبه، به ‌اضافه‌ي دستمزد آينه‌بيني، آن‌قدر بالا و دچار نرخ تورم است كه براي كمتر از اينها نمي‌ارزد. به جز ايام تعطيل، در باقي روزها بعد از ظهرها دكتر وقت بازديد از مشتريان مال‌باخته را دارند و هر روز فقط 3 نفر را ويزيت مي‌كنند! توجيه‌شان هم اين است كه آينه‌بيني كاري طاقت‌فرسا و انرژي‌بر است و اين‌جور حرف‌ها... اولين نفري كه در صف نشسته، آقايي است كت و شلوار پوشيده، گوشي تلفن همراهش مدام زنگ مي‌خورد ولي جواب نمي‌دهد. چهره‌اش به شدت برافروخته است؛ از آنهايي كه مي‌گويند اگر كارد بزني خونشان درنمي‌آيد! آن‌طور كه خانم‌هاي دور و اطراف مي‌گويند كار اين آقا فروش طلاي كيفي بوده است، يعني عمده فروش طلا به مغازه‌ها. از بد روزگار يك روز كيف طلايش را كه حاوي 3 كيلو طلا بوده در خيابان ميزنند؛ طلاهايي كه تمام دار و ندار و زندگي‌اش بوده‌اند و البته سود حاصل از فروششان پاس كننده‌ي چك‌ها! اين شايد بزرگ‌ترين دليل قيافه‌ي درب و داغان و اعصاب خرد و خاكشير شده‌ي او باشد.


نفر دوم هم مادر و دختري هستند كه پول گم كرده‌اند؛ حدود يك ميليون تومان. انگار اين پول در خانه گم شده است و تمام نوه‌ها و عروس‌ها و دامادها و دخترها و پسرها مورد سوء ظن اين مادر و دختر هستند. آن‌طور كه خودشان مي‌گويند اين پول را براي ثبت‌نام مكه كنار گذاشته بودند. نفر سوم هم همان فريده خانمي است كه اولين بار براي حلقه‌ي نامزدي‌اش اين‌جا آمده بود. او الان خودش چيزي گم نكرده است و براي پيدا كردن يك دست كت و شلوار دامادي اين‌جا آمده است. ظاهراً اين كت و شلوار قيمتي و البته حيثيتي مربوط به داماد جديد خانواده بوده است كه در شب عروسي غيب مي‌شود و حواله‌شان مي‌دهد پيش دكتر!


ما در صف نفر چهارم هستيم،  دكتر هميشه كه نه ولي غالباً با ريش گرو گذاشتن خانم منشي، يكي دو نفري را خارج از محدوده مي پذيرند!


آن‌طور كه از حرف‌هاي آدم‌هاي در صف پيداست، دكتر 7 سالي مي‌شود كه در اين منطقه از شهر زندگي مي‌كند، منتها به‌خاطر اين‌كه بند و بساطش را جمع نكنند،  هر چند ماهي يك‌بار خانه‌اش را جابه‌جا مي‌كند!


آقاي اول مي‌رود داخل، بيشتر از نيم ساعت داخل است. وقتي مي‌آيد بيرون، قيافه‌اش تغييري نكرده است؛ فقط كنار ميز كوتاه منشي مي‌نشيند و طلب يك وقت ديگر براي فردا صبح مي‌كند! اين فردا صبح را با تأكيد مي‌گويد و شايد دليل تأكيدش، زودتر به جواب رسيدن باشد.


او فردا بايد با پسر بچه‌ي 6 ساله‌اش اين‌جا باشد،  دكتر به او گفته يكي از ابزارهاي آينه‌اندازي پسربچه‌ي نابالغ است، البته وجود پسر بچه يا دختر بچه از "شروط مشروط" است؛ يعني در برخي موارد لازم است باشد و در بعضي موارد ديگر هم اگر نبود يا نباشد، ايرادي ندارد.


در مواردي كه پسر بچه نباشد، نقش او را خود آقاي دكتر بازي مي‌كند. فريده خانم مي‌گويد: "قديم‌ترها چون بچه‌ها به اندازه‌ي الان نمي‌فهميدند، حتماً بايد مي‌بودند تا آن‌چه را كه رمال بر كاسه‌ي آب مي‌بيند، آنها در آينه ببينند ولي بچه‌هاي حالا از پدر و مادرهايشان هم بيشتر مي‌فهمند!"


مادر و دختر مال‌باخته مي‌روند داخل. تلفن همراه آقاي طلا فروش دوباره زنگ مي‌خورد، اين بار گوشي را بر مي‌دارد. از لحن صحبت كردنش معلوم است كه با يكي مثل همسرش يا رفيقي صميمي دارد صحبت مي‌كند. به آن طرف تلفن مژده مي‌دهد كه رمال گفته مي‌داند طلاها را چه كسي برده اما آن‌قدر اين فرد به آنها نزديك است كه مطمئن است اگر بگويد حرفش را باور نخواهند كرد. براي همين خواسته است تا بچه‌شان بيايد تا حرف و ديده‌هاي او را در آينه تأييد كند.


گروه دوم كارشان زيادي طول مي‌كشد؛ از يك ساعت هم بيشتر شده است. قبل از اذان رفته‌اند داخل و الان كه نيم‌ ساعتي از نماز مي‌گذرد هنوز بيرون نيامده‌اند. در ذهنمان دنبال جور كردن بهانه‌اي براي آقاي دكتر هستيم كه صدايي از داخل اتاق بلند مي‌شود؛ صداي پيرزن است كه مدام يكي را به اسم "اكبر" نفرين مي‌كند و با صداي نفرين‌ها از اتاق بيرون مي‌آيند: "اكبر خدا ازت نگذره اكبر. جوون مرگ بشي..." و چند تا فحش ناجور حواله‌اش مي‌كند. دخترش مي‌گويد: "پول‌ها را يكي از نوه‌هايمان برداشته ولي اگر حرفي بزنيم، خون و خونريزي راه مي‌اندازد كه هيچ، آدم مي‌كشد!"


نوبت به فريده خانم ميرسد؛ تصميم مي‌گيريم كه با هم برويم داخل. اين دوتايي داخل رفتن به خاطر اين است كه رمال را در عمل انجام شده قرار دهيم و كار ما را هم راه بيندازد. از آن موقع تا حالا آن‌قدر به نفر اول و دوم و سوم و رمل‌انداختن و كاسه آب و آينه‌بيني فكر كرده‌ايم كه يادمان رفته است به گم‌كرده‌مان فكر كنيم. اما به هر حال تصميم مي‌گيريم از جناب آينه‌بين مطالبه‌ي سكه‌هاي نقره‌اي را بكنيم كه ارث خانوادگي بوده‌اند و از عهد قاجار به ناگاه ناپديد شده‌اند؛ سكه‌هايي كه بيشتر از قيمتشان براي ما ارزش تاريخي و خانوادگي داشتند.


كف اتاق قالي پاخورده و دستي‌اي پهن كرده‌اند. نور اتاق از سوختن 3 شمع بزرگ تأمين مي‌شود كه هر كدامشان يك كنج اتاق روشن بودند و كنج چهارم هم رمال نشسته است. دكتر كلاهي نخي - شبيه به حاجي‌ها- به سر دارد و لباسي پاكستاني بر تن. يك كوزه‌ي آب، چند تكه كاغذ سفيد،  چند تا رمل، يك كاسه سفيد چيني، يك آينه كه قابي فلزي دارد، تمام تشكيلات دكتر آينه‌بين است.


تمام بند و بساط جلوي رمال است؛ آينه را روي زمين خوابانده است و كاسه‌ي آب را روبرويش گذاشته و رمل‌ها را هم با دست راست مي‌اندازد. ماجراي كت و شلوار گم‌شده را كه مي‌شنود، بر رمل‌هايش چيزهايي مي‌خواند و روي زمين مي‌‌اندازد و بعد در آب وردي را فوت مي‌كند و بعد با انگشت چهارمش، آب را يك دور شور مي‌دهد. آب كه خوب به چرخش افتاد، دستش را مي‌آورد بيرون، رابطه‌ي بين رمل‌ها را در مي‌آورد، نگاهي در آينه كرده و بعد در كاسه‌ي آب نگاه مي‌كند و تا آن‌جاي ماجرا را كه لباس در كمد گذاشته مي‌شود دوباره تكرار مي‌كند. مي‌گويد كه كت و شلوار را اشباح براي عروسي پسر كوچكشان برده‌اند و قصد ندارند آن را نگه‌دارند. مي‌گويد كه احتمالاً تا 5- 4 روز ديگر لباس سر جايش خواهد بود!


حالا نوبت ماست كه براي دكتر آينه‌اي، ماجراي 70 سكه‌ي گم شده را رديف كنيم. دوباره همان مراسم قبلي را راه مي‌اندازد، بعد ابرويش را مي‌اندازد بالا و با لحن مطمئن و البته جملاتي كه بوي ناچاري و درماندگي لاي اعتماد به‌نفس حيرت‌آورش گم‌ شده است،  مي‌گويد: "خيلي وقت است كه سكه‌هايتان گم شده است. چرا اين‌قدر دير آمديد؟ لابد انتظار داريد برايتان پيدايشان كنم. زودتر مي آمديد شايد مي‌شد كاري كرد اما الان هيچ كاري نمي‌توانم برايتان انجام دهم."


به همين سادگي مهلت ويزيت ما و آقاي دكتر تمام مي‌شود. در را مي‌بنديم و مي‌آييم بيرون. در سالن انتظار هنوز 12-10 نفري هستند كه هيجان و بي‌تابي را مي‌تواني خيلي راحت از چهره‌شان بخواني؛ آدم‌هايي كه دلشان مي‌خواهد بدانند دكتر در آينه چه خوابي براي آنها و گم‌شده‌شان ديده است؟


 


                                                                               

هفته‌نامه همشهري جوان، شماره‌ي 174، 22 تير.

بازگشت

Share

 

 

 

 

 
 
   
آدرس ایمیل شما
آدرس ایمیل گیرنده
توضیحات
 
 
 
 
شرکت در میزگرد - کلیک کنید
 
 
نظر شما در مورد مطالب سایت چیست ؟
 
 
 
 
 
 
 
©2025 All rights reserved . Powered by SafireAseman.com