بگو: اى بندگان من كه بر خويشتن زياده‏ روى روا داشته‏ ايد! از رحمت خدا مأيوس نشويد. همانا خداوند، همه گناهان را مى ‏آمرزد، كه او خود آمرزنده‏ ى مهربان است. سوره زمر 53                    و پيش از آن كه شما را عذاب فرا رسد و ديگر يارى نشويد، به سوى پروردگارتان روى آوريد و تسليم او شويد. سوره زمر 54                     و از بهترين چيزى كه از جانب پروردگارتان به سوى شما نازل شده پيروى كنيد، پيش از آن كه عذاب الهى ناگهان به سراغ شما آيد، در حالى كه از آن خبر نداريد. سوره زمر 55                    تا [مبادا] كسى بگويد: افسوس بر آنچه در كار خدا كوتاهى كردم! و حقّا كه من از ريشخند كنندگان بودم. سوره زمر 56                     
 

دوشنبه 14 مرداد 1387

پيرمرد نابينا و خانه‌ي اسرار

شهرري: كوراوغلي دعانويس


(ادامه‌ي نمايندگي‌هاي غير مجاز تغيير سرنوشت)


 


نويسنده‌ي اين گزارش: آزاده خاني


 


مقصد مشخص است؛ يک آدرس روي يک ورق مچاله شده و يک اسم که مي‌گويند آن‌قدر شناخته شده است که نگو و نپرس. هوا گرگ و ميش است. آقاي دعانويس قبل از طلوع خورشيد کارش را آغاز مي‌کند و فقط تا 9 صبح خانم‌ها را مي‌پذيرد! تاکسي‌ها مي‌دانند آن وقت صبح، اين همه زن کجا مي‌روند؟ براي همين فقط منتظر مي‌مانند که تاکسي پر شود. بدون اين‌که حرفي بين 4 مسافر تاکسي رد و بدل شود، در اولين ميدان رو به روي يک پارک که درختان‌اش تازه در زمين غرس شده‌اند، پياده مي‌شوم. در خيابان پرنده پر نمي‌زند.


به اولين زني که چادر سفيد سر کرده سلام مي‌کنم اسم کوراوغلي را مي‌آوريم؛ بدون اين‌که حرفي بزند، فقط سر تکان مي‌دهد و با دست شماره 29 را نشانمان مي‌دهد و دور مي‌شود. در بسته است. داخل کوچه‌اي که به نسبت کوچه‌هاي يک متري، يک خيابان عريض و طويل به حساب مي‌آيد، پشت سر هم ماشين‌هاي مدل بالا پارک شده‌اند. در رخوت صبحگاه بهاري، مردها روي صندلي لم داده اند و انتظار مي‌كشند. روبه‌رويمان در دو لنگه‌اي است که رنگ طوسي آن بين رنگ‌هاي کرم و ارغواني ديگر خانه‌ها بيشتر توي ذوق مي‌زند. دق الباب مي‌کنم؛ يک بار، 2 بار، بار سوم عاقله مردي که بعداً مي‌فهمم پسر بزرگ کوراوغلي است، در را به رويمان بازمي‌کند و قبل از سلام، انگشت‌اش را به نشانه‌ي سکوت روي لب‌هايش مي‌گذارد. يک خانه‌ي 2 طبقه با نماي آجر و گچ و شير آب برنجي قديمي. کوراوغلي واقعاً کور است و لهجه‌ي غليظ آذري دارد.


سلام مي‌کنم اما جواب نمي‌دهد. به فرمان عاقله مرد، راهي اتاق کوچکي مي‌شوم که دور تا دور آن را زن‌ها احاطه کرده‌اند. تازه واردها سمت چپ مي‌نشينند. هر نفري که از صف خارج مي‌شود، حاضران در اتاق، يک نيم دور  جابه‌جا مي‌شوند.


پسر كوراوغلي روي ميز تحرير قديمي فکسني قهوه‌اي رنگي نشسته است و برگه‌هاي 4A را مرتب مي‌کند. روي برگه‌ها به خط نامفهومي حروف ابجد نوشته شده‌اند. خانم کنار دستي‌ام سرصحبت را باز مي‌کند.


"کارش خوبه؟". نگاهش مي‌کنم. "معلومه که تو هم بار اولته كه اين قدر گيجي. مي‌گن دستش شفاست...". پسر كوراوغلي باز هم هيس کشداري مي‌کشد اما زن بدون توجه به چشم غره‌ي او ادامه مي‌دهد.


"از بلوار فردوس آمده‌ايم. صبح ساعت 5 اينجا بوديم اما هنوز نوبتمان نشده. شوهرم چند وقته دير مي‌ياد خونه. خودم روي لباسش يه تار مو پيدا کردم؛ موي يه زن. مي‌گه هيچ خبري نيست اما مي‌دونم که دروغ مي‌گه. خواهرم آدرس اين بابا رو به من داد. مي‌گفت همسايه‌شون طلسمي رو گرفته خوب جواب داده، خدا مي‌دونه! حتماً گره‌ي کور زندکي ما هم به دست اين آقا باز مي‌شه...".


كوراوغلي دستور مي‌دهد  و روي کاغذ چيزهايي مي‌نويسد که فقط پسرش از آنها سر در مي‌آورد. براي گرفتن حکم دعاها و اعمالي که بايد انجام بدهم، پسر به زبان امروزي‌تري صحبت مي‌کند. روي ديوار به جاي عکس و پوستر، روي يک برگ قاب شده هشدار داده‌اند که كوراوغلي فقط بين ساعت 6 تا 9 صبح پذيرش دارد و در ديگر ساعت‌هاي روز، کارهاي آقايان را انجام مي‌دهد. باز هم صداي هيس کشدار پسر كوراوغلي، رشته‌ي افکارمان را پاره مي‌کند. نوبت من است.


روبه‌روي پيرمرد، روي يک چهارپايه‌ي در حال غش کردن مي‌نشينم. مرد به من نگاه مي‌کند! هيکل بزرگي دارد اما اين را که چشم‌هايش مي‌بيند يا نمي‌بيند متوجه نمي‌شوم.


"چقدر مشکل داري! بخت‌ات را بستن از ما بهترون، از بس دوست‌ات دارن. بايد دعاي بخت‌گشايي را هميشه دنبالت داشته باشي. 2 هزار تومن ببر داخل از پسرم دعا بگير".


2 هزار توماني را مچاله مي‌کند و مي‌فرستد پيش اسکناس‌هاي ديگري که در جيبش تلنبار شده‌اند. "مشکل من چيز ديگري است، من دعاي رزق و روزي مي‌خواهم. مي‌خواهم پولدار بشوم". به چشم‌هايم نگاه مي‌کند و بعد توي دستشويي فلزي تف مي‌کند. حالمان به هم مي‌خورد. پيرمرد در صورتم براق مي‌شود. از زير صندلي، يک کتاب قديمي جلد شده بيرون مي‌آورد. "دعاها را به اسم مادرت مي‌نويسم که باطل کردنش سخت باشه" و بعد روي دايره‌ها و خطوط کج و معوجي که هرچه سرک مي‌کشم از آنها چيزي دستگيرم نمي‌شود، يک نشانه نشانم مي‌دهد.


"روي زغال داغ آب ريختي، همين شده که اجنه بخت‌ات روبستن. شوهر مي‌کني با 3 تا بچه 2 تا اوغلان، يک قز (دو تا پسر و يک دختر). شوهرت دوست‌ات داره، خيلي زياد اما از درد مهده (معده) مي‌ميري. ديگه بسه، برو از پسرم دعا بگير و به سلامت؛ اين قدر بهت دعاهاي جورواجور مي‌دم که شوهر کني، نگران نباش! براي بخت‌گشايي همين 2 هزار تومن کافيه! تا بخت‌ات باز نشه هم لازم نيست پول بدي". پسر کوراوغلي همچنان عصباني، کاغذهاي روي ميز را مرتب مي‌کند. روي 2 تا برگ 5A اسم خودم را به همراه اسم مادرم مي‌نويسد. "هر روز صبح بايد 14 بار بخوني و دعا هميشه همراهت باشه".


كارم تمام شده است.


درهاي آهني پشت سرم بسته مي‌شوند. به حرف‌هاي زني فکر مي‌کنم که آمده بود براي جاري‌اش دعا بگيرد تا کمتر در زندگي‌شان فضولي کند. يا خانمي كه از جنت‌آباد براي بستن دهان مادر شوهرش آمده بود.


 داستان كوراوغلي و دعاهاي بي‌‌ برو برگرد او همچنان ادامه دارد. از در كه بيرون مي‌آييم ديگر از ماشين‌هاي مدل بالا خبري نيست. اين‌جا محله‌اي است مثل همه‌ي محله‌هاي شلوغ تهران.


 

هفته‌نامه همشهري جوان، شماره‌ي 174، 22 تير.

بازگشت

Share

 

 

 

 

 
 
   
آدرس ایمیل شما
آدرس ایمیل گیرنده
توضیحات
 
 
 
 
شرکت در میزگرد - کلیک کنید
 
 
نظر شما در مورد مطالب سایت چیست ؟
 
 
 
 
 
 
 
©2025 All rights reserved . Powered by SafireAseman.com