بسم ا... الرحمن الرحيم
ديشب به دلم رفت زِ محرابِ نماز
کو بَرکِشَم آوازِ غزل در پیِ ساز
هِی هِی زَنم از دوری آن درّ گران
هق هق کُنم از جهل خود و اهل نساز
کين شُد همه اِنصاف و جوانمردیِ خلق
کان شُد همه اَصناف و صفوف از پیِ آز
ديدم که بسی عالم و آدم شده مَسخ
از کِبر و ريا پر شدهاند اهلِ جهاز
شهوت شده قدرت، و نه شَه با قدرت
در وهم و خيالِ خود کنند هی پرواز
گَردان شدهاند به دست آزادی خود!
شادان زِ حماقت شدهاند گوش دراز
چون نورِ سلام آمده هنگامهی فجر
عينک زدهاند به چَشم ِخود خوک و گراز
گر روز زِ دست برفت، شب در راهست
هشدار که غافل نشود اهلِ نماز
اين چشمهی بدبينی چه دارد به ثمر؟
برگير نقابِ جهل و شو اهلِ حجاز
عمري همه خواب و همه در غربت دوست
خوانديم وِ را هيچ مگر وقت نياز
وَه وَه چه خوش ار بشنوي آن نالهی دِل
چَه چَه کُند اين مرغ گرانمايهی ناز
صد نغمهی خوش دارد بر لب زِ ازل
شادی به حَلاوت بچشي زان آواز
در صورت خلق آمده تصویر خدای
آدم شده انسان و وجودش همه راز
حالی متحوّل شُده از رفعت دوست
ياری متجلي شده از بهر نیاز
باقی نه بماندست بسی جانِ زمان
نوري ز خدا در اين جهان شد دمساز
شعر از: پوروشا