
می خوانمت
دلبرا ميخوانمت زيرا ز جان ميخواهمت
عشق من تنها تويي پس هر زمان ميخوانمت
اي طبيبا چشم من كور است بر ديدار تو
چون طلب دارم شفا، تنها تو را ميخوانمت
درد در جانم فزون شد از فراق چشم تو
چون كه درمانم تويي، در هر كجا ميخوانمت
اين جهان تاريك باشد تا كه رُخ پوشيدهاي
از براي ديدن نورت به جان ميخوانمت
من تو را خواندم براي استجابت در دعا
پاسخم گفتي ولي من باز هم ميخوانمت
اين وجودم از غمت آه است از سر تا به پا
شاديام تنها تويي، با سوز جان ميخوانمت
اين جگر شد پاره پاره از فراق و دوريات
نوش دارويي عزيزم، مرحمي، ميخوانمت
گر براني تو مرا بحر گناهان ميشود
اين دل خونين، ولي با خون دل ميخوانمت
در مصيبتها و شادي من صدايت ميزنم
چون ندارم غير تو من بيكران ميخوانمت
بر سر كويت نشيند تا ابد درويشِ جان
هر چه افزونم دهي، افزون تو را ميخوانمت
سرودهي: پ. ض
بازگشت
Share
|