
رؤياي بيداركننده
... تا جايي كه به ياد داشت هميشه روي زمين زندگي كرده بود، همه چيز را هم از روي زمين ديده بود، اما اين بار روي زمين نبود، همه چيز را به وضوح ميديد، اما نه از جاي هميشگي، از آن بالاها، نميدانست از كجا، اما انگار نگاهش به نگاه خدا نزديكتر شده بود...
از آن بالا گويي پردهاي از جلوي چشمانش كنار رفته بود، ميتوانست چيزهايي را ببيند كه پيش از آن نميديد...
به پايين نگاه كرد و خود را ديد كه در جادهي زندگي با سرعتي سرسام آور به سويي در حركت است ... آخر همه سعي ميكردند با سرعت به آن سو حركت كنند، سعي ميكردند از يكديگر سبقت بگيرند، بعضي ميخواستند به هر قيمتي كه شده زودتر برسند حتي با ممانعت از حركت ديگران... آري همه به سويي در حركت بودند به سويي كه ميگفتند انتهايش سرزمين آرزوهاست...، او نيز ميخواست كه هرچه سريعتر به سرزمين آرزوها برسد ...
اما خدايا!! اكنون كه از بالاتر ميديد، هيچ سرزميني در كار نبود، اما كاش هيچ چيز ديگري هم نبود، آنچه ميديد لزره بر اندامش ميانداخت... پرتگاهي عميق... آنقدر عميق كه انتهايش ديده نميشد... حال از ساده لوحي خود در عجب بود، چطور توانسته بود بدون انديشه چنين با سرعت بتازد... فقط با اين استدلال كه ديگران هم اين چنين ميكنند...
... در اين ميان خود را ديد كه از خدا كمك ميخواهد تا زودتر به سرزمين آرزوها برسد...، لحظهاي بعد، از آنچه ميديد به شگفت آمده بود... چندين فرشته از آسمان فرود آمدند و سنگهايي تيز و برنده را با چنان مهارتي در مسير اتومبيلش قرار دادند كه چرخهايش پنچر شدند و لحظاتي بعد اتومبيل او بدون هيچ آسيب ديگري در كنار جاده ايستاده بود...
در اين حال خود را از بالا ميديد كه با ايستادن اتومبيلش به بخت بد خود لعنت ميفرستد... و خطاب به خدا ميگويد:
آخر اين رسمش بود... من از تو كمك خواستم... چرا بايد اين بلا به سرم بيايد... به تو هم ميتوان گفت خدا... اگر كمكم نميكني اقلاً مانعم نشو... اصلاً نميتوان روي تو حساب كرد... آنهايي كه سراغت را نميگيرند كار بهتري ميكنند... من هم ديگر سراغت را نميگيرم...
سپس خودش را ديد كه دست به كار شده تا به هر ترتيب فكري به حال لاستيكهاي پنچر شدهاش كند تا مجدداً همان راه را در پيش بگيرد!
اكنون با ديدن اين صحنهي زندگياش، به قدري از افكار و سخنان خود شرمنده بود كه نميتوانست توي روي خداي مهربانش نگاه كند ... حال ميدانست كه تقصيركاري جز خودش وجود نداشته... نه تنها عقلي را كه خدا به او داده بود به كار نينداخته بود، بلكه كمك مهربانانهي او و فرشتگانش را اين چنين قدرناشناسانه پاسخ گفته بود ...
در آن هنگام دريافت كه چنين صحنههايي در زندگياش به كرات تكرار شده بودند...، آري ... او تقريباً همواره به سمت پرتگاه تاخته بود و آن يگانهي مهربان نيز چند تن از فرشتگانش را مأمور كرده بود تا مدام مشكلاتي را در راه او بتراشند و مانع از سقوطش شوند...، و او اگر ميدانست كه تمام آن مشكلات، نجات دهندهياش از سقوط در پرتگاهي هولناك بودهاند، براي پيش آمدن هر مشكل هزاران بار سجده ميكرد و ديگر تقصيرها را بر گردن حامي مهربانش نميانداخت...
نيكا
بازگشت
Share
|