
پاره آجر
روزی مردی ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدی میگذشت.ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب كرد. پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد. مرد پايش را روی ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادی ديده است. به طرف پسرك رفت تا او را به سختی تنبيه كند.
پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو، جايي كه برادر فلجش از روي صندلی چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند .پسرك گفت:"اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبور ميكند. هر چه منتظر ايستادم و از رانندگان كمك خواستم كسی توجه نكرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم.
برای اينكه شما را متوقف كنم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم.
مرد متاثر شد و به فكر فرو رفت... برادر پسرك را روی صندلي اش نشاند، سوار ماشينش شد و به راه افتاد...
در زندگی چنان با سرعت حركت نكنيم كه ديگران مجبور شوند برای جلب توجه ما پاره آجر به طرفمان پرتاب كنند!
خدا در روح ما زمزمه میكند و با قلب ما حرف میزند.
اما بعضی اوقات زمانی كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبور میشود پاره آجری به سمت ما پرتاب كند.
اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه!
بازگشت
Share
|