
مسافر شهر دل
دست بر قلبش نهاد و از طپيدن آن مطمئن شد با خود زمزمه كرد قرار اين نبود، اين نبود كه طپيدن قلبم اين چنين باشد، قرار اين بود كه مرا از لحظهي موعود آگاه سازد، پس چه شد؟ مگر نه اين بود كه بايد عاشقانه منتظر بود و نشانهها را دنبال نمود. به صداي ضربان قلبش توجه كرد چيزي عوض نشده بود فقط صداي طپيدن آن كمي كندتر به نظرش ميرسيد، به ياد آورد عهدي را كه با خداي خويش و با خودش بسته بود كه تا آن زمان كه چشمانش به ديدار محبوب روشن شود چشم انتظار بماند. آرام و قرار نداشت ميخواست با نگاه منتظرش پردهي زمان را به سرعت كنار زند و بر زمان فرمان براند كه مسافر همهي دوران را بر او نشان دهد تا بداند ارزش تمام زندگياش را دارد كه منتظر بماند. زير لب زمزمه كرد كه چرا نميآيد از درد هجران و انتظار جانم به لبم رسيده. سالها در انتظار آمدن يار ديرين بهسر ميبرد و در تمام اين دوران از خود ميپرسيد چرا نيامد. ظاهراً در انتظار بود و نشانهها را رديابي ميكرد غافل از اين كه مسافر عزيزش در دل او نقش داشت و آن كه بر دل نقش يابد نه زمان ميشناسد و نه مكان، زيرا او زمان را در اختيار دارد و مكان بر او حاضر و مسافر حاضر تمام اعصار ميباشد و زمان و مكان بر او پوشيده نيست زيرا او در زمان و مكان پوشيده شده و حكمران تمام دورانها و شاه شاهان تمام اعصار ميباشد.
دست بر دلش نهاد و آه از سينه بركشيد چگونه متوجه نشده بود كه سرور و مولايش ساكن شهر دل ميباشد و در دلهاي عشاق و منتظر خانه دارد. بر موهاي سپيدش در آيينه نگريست و لبخندي بر لبانش نقش بست زيرا پس از سالها انتظار مسافرش بر شهر دلش و بر خانهي اصلي نقش زيبايي را حك نموده بود كه هرگز پاكشدني نبود، او صاحب زمانش را در دل خود و از طريق نشانهاي از عشق به شهر دلش پذيرا شده بود حال هر قدر اين انتظار طول ميكشيد منتظر ميماند زيرا حس اين كه مسافر شهر دل همواره با او هست او را دل شاد ميكرد و انتظار را شيرين.
نورسا
بازگشت
Share
|