
خدا کنه که خوابم نبره
آیا تا به حال شده که برای کار مهمی به دیدن کسی بروی اما آن شخص آن قدر به تعارفات و تشریفات و ظواهر مشغول شود که نتوانی حرف اصلی خودت را به او بگویی و بینتیجه برگردی؟
شاید این داستان خیلی از ما باشد. آن قدر در تدارک مقدمات چیزی هستیم که اصل آن را فراموش میکنیم و یا دیگر رمقی برایمان نمیماند که به کار اصلی بپردازیم.
حکایت عید نوروز و بهار هم همینطوره. حتماً قصه ننه سرما را شنیدهاید که برای آمدن عمو نوروز آن قدر کار کرد که از خستگی به خواب رفت و زمانی بیدار شد که عمو نوروز آمده و رفته بود.
هر سال ماه اسفند که میشود، مخصوصاً از نیمه به بعد، اصلاً نمیشود از شلوغی در خیابانها راه رفت، همه جا ازدحام است. چرا؟ چون همه میخواهند به پیشواز بهار بروند اما آیا واقعا میشود با فشار و عجله و استرس به استقبال این فصل زیبا که خودش این همه لطیف و ملایمه رفت؟ آیا همان قدر که مشغول مقدمات این خوش آمدگویی و تهیه آجیل و شیرینی و لباس عید و نو کردن وسایل خانه و...هستیم به حقیقت بهار و دگرگونی فصل میاندیشیم؟ آیا آمدن بهار تلنگری برای بهاری شدن وجود خودمان نیست؟
چند روز پیش من هم مثل بقیه درگیر و دار انجام خانه تکانی بودم. وقتی که با خستگی روی تلی از اثاث که دور خودم جمـع کرده بودم نشستم، یک لحظـه از خودم پرسیدم واقعاً برای آمدن چه کسـی یا چه چیزی باید خانه را مرتب کرد، لباس نو پوشید و به فکر تدارکات عید آن هم در این گرانی وانفسا بود؟ البته تمیز کردن خانه و غبارروبی که همیشه خوبه اما ما در آستانهي فصل بهار میخواهیم یک خبر خوب بدهیم که شاید با خانه و لباس غبار آلود نمیشود آن را گفت پس باید همه جا را تمیز کنیم، لباس نو بپوشیم، دهانمان را شیرین کنیم و آنگاه بگوییم که ما همه جوره آمادهایم، آماده پذیرایی از.......؟
اینجا بود که کمی مکث کردم. خودم هم شک کردم که به استقبال چه میروم و چه خبر تازهای در دید و بازدیدها دارم، آیا اصلاً بوی بهار به مشامم خورده و دلم بهاری شده؟ آیا تا به حال با چشم تیزبین و عبرتآموز و گوش شنوا به پیشواز درختان از خزان برگشته رفتهایم و قصه زنده شدن دوباره زمین را از زبان خودش شنیدهایم؟ آیا نو و تمیز شدن خانههای ما قابل مقایسه با شفافیت و سبزی و لطافت برگهای تازه جوانه زده درختان هست؟ آیا صدای درخت را میشنویم که می گوید: یادت هست که تمام پاییز و زمستان میلرزیدم و برگ تکانی میکردم؟به یاد داری که قبل از این نسیمی که دل و جان شما را مسحور کرده چه سوز و سرمایی را تحمل کردهام؟
آیا میشود به استقبال بهار رفت و به آواز رهایی و زنده شدن زمین و درخت و ابر و آسمان گوش کرد اما پیامشان را نشنید؟ آیا اصلاً عید و بهار از ما میپرسد که آماده ورودش هستیم یا خودش هر موقع که وقتش برسد میآید؟ اما آن بهاری که در پشت نقاب فصلها و وصلها منتظر بیدار شدن ماست، او چه طور؟ او هم سرزده می آید؟ بی مقدمه و بدون هیچ گونه آمادگی و تقاضای ما؟ بدون این که زمین وجودمان را شخمی زده باشیم و دانهای در آن کاشته باشیم؟
آن وقت بود که دیدم بیشتر از قالی و مبل و اثاث خانه این قلب بیچارهي من است که احتیاج به یک خانه تکانی درست و حسابی دارد. از بس که برایش از آمدن بهاری که اگر بیاید یخهای روحم را ذوب کرده و عطر شکوفههایش تمام وجودم را پر خواهد کرد حرف زدهام و برای توجیه عدم آمادگی خود عذر و بهانه تراشیدهام دیگر حاضر نیست به حرفهای من گوش بدهد میگوید آخر چه قدر نقشه؟ چه قدر وعده و وعید؟ پس کی شروع میکنی و دست به کار میشوی؟ برای لحظه ای دلم برایش سوخت. داشتم فکر میکردم چه جوری میتوانم کمکش کنم که بغضم ترکید و گریه امانم نداد و اشک بود که مانند باران بهاری همین طور میآمد و چشمانم را میشست و شروع راه را نشانم میداد. بعضی وقتها حال عجیبی به آدم دست میدهد که نمیتوانی تفسیرش کنی فقط میدانی که تا گریه نکنی آرام نمیشوی! خلاصه نیم ساعتی که گذشت احساس کردم سبکتر شدهام. تصمیم گرفتم که از همان روز شروع کنم. اما آن قدر کار کرده و خسته شده بودم که پلکهایم سنگین شده بود و خوابم می آمد. نمیدانم هنوز بیدار بودم یا خوابم برده بود که احساس کردم مشامم پر از نسیم و عطر بهاری شده. با تعجب بلند شدم و با خودم گفتم شاید عمو نوروز است که به سراغ من هم آمده. اما نکنه من هم مثل ننه سرما آن قدر برای استقبال از بهار کار کنم که نفهمم کی عمو نوروز می آید. خدا کنه که خوابم نبره.
مانا
بازگشت
Share
|