بگو: اى بندگان من كه بر خويشتن زياده‏ روى روا داشته‏ ايد! از رحمت خدا مأيوس نشويد. همانا خداوند، همه گناهان را مى ‏آمرزد، كه او خود آمرزنده‏ ى مهربان است. سوره زمر 53                    و پيش از آن كه شما را عذاب فرا رسد و ديگر يارى نشويد، به سوى پروردگارتان روى آوريد و تسليم او شويد. سوره زمر 54                     و از بهترين چيزى كه از جانب پروردگارتان به سوى شما نازل شده پيروى كنيد، پيش از آن كه عذاب الهى ناگهان به سراغ شما آيد، در حالى كه از آن خبر نداريد. سوره زمر 55                    تا [مبادا] كسى بگويد: افسوس بر آنچه در كار خدا كوتاهى كردم! و حقّا كه من از ريشخند كنندگان بودم. سوره زمر 56                     
 

ندويم، ‌راه برويم ... لحظه‌اي بايستيم.

ساعت 7 صبح. مادر: عزيزم بدو مدرست دير شد، نمي‌رسي‌ها بدو بدو بدو...

فرزند: نمي‌خوام بدُوام آخه دلم مي‌خواد ... پس رؤيا‌هاي قشنگم چي؟! مي‌خوام خواب ديدنمو ادامه بدم ... كاش مي‌شد همونقدر كه سرم پايين تو كتابه, مدت‌ها هم بالا رو به آسمون باشه، آخه آسمون بهتر از همه كتاب‌هاي عالمه. امّا ...

چند سال بعد ...

مادر: عزيزم تو ديگه بزرگ شدي بچگي بسه. چقدر مي‌خواي در و ديوار و آسمون رو نگاه كني، عالم رؤيا تموم شد، زندگي واقعيه!

فرزند: نمي‌خوام بدوم،‌ آخر چرا با اين همه سرعت!؟ با همه رؤيا‌هاي قشنگ بچگي خداحافظي كنم ... ولي شايد بزرگترها! راست ميگن.

چند سال بعد ...

مادر: عزيزم از همكلاسي‌ها عقب مي‌موني‌ ها ! نمي‌خواي تو هم سري ميون سرها در بياري، بدو، بدو، بايد تويِ يه رشته‌اي قبول بشي ... تحصيلات عاليه!

فرزند: نمي‌خوام بدوم آخه ...

چند سال بعد ...

مادر: عزيزم نمي‌شه بدون داشتن يك شغل خوب و نون و آب دار زندگي كرد، اينطور كه تو مي‌ري از قافله عقب مي‌موني، بالاخره بايد يه كاري پيدا كني و سري تو سرها در بياري.

و چند سال بعد ...

مادر: تو كه نمي‌خواي انگشت نماي عام و خاص بشي و عمري بار خفتِ مجردي رو به دوش بكشي، بجُنب و يه جفتي دست و پا كن، فقط بدو.

و چند سال بعد ...

مي‌دوني هر چيزي وقتي داره تو كه نمي‌خواي بچه‌ات به جاي پدر و مادر، پدربزرگ و مادربزرگ داشته باشه، بدو ... بجُنب تو بايد فرزندي داشته باشي ...

و چند سال بعد ...

بدو حال بايد تمامي‌پروژه‌هايي را كه از كودكي تا به حال براي تو اجرا كردم، تو براي سوژه ديگري بنام فرزند اجرا كني.

 

هفتاد و چند سال سن كافي به نظر مي‌رسه. آيا وقت رفتنه؟

جداً نمي‌خواهيم در مرگ هم از هم پيشي بگيريم و مطابق زمان بندي‌هاي قبل از اون عمل كنيم؟ نمي‌خواهيم به هم بگيم وقتِ مردن هم نزديكه...؟

آره من خيلي دويدم. بقيه هم دارن مي‌دون، اما خط آخر كو؟ اصلاً براي چي دويدم، مگه من تو يه مسابقه‌ام؟ اگه راه مي‌رفتم چه فرقي مي‌كرد؟ از كي؟ از كجا؟ عقب مي‌موندم؟

چرا اونايي كه نزديك انتهايِ اين جاده معلوم شده‌اَن اكثراً مي‌گن: كجايي جووني كه يادت به خير؟

چرا اونا حسرت دوره خاصي رو دارن؟ چرا ما از لحظه‌هاي زندگيمون پر نيستيم؟ چرا لحظه‌هامون در حسرت روزهايي كه گذشتن يا آرزوي روزهايي كه نيومدن مي‌گذره؟ چرا " حالا " گم شده؟ چطوري " حالا " رو پيدا كنيم؟

تويِ تموم روزهايي كه به خاطر دارم، من به دنبال تحصيل، به دنبال شغل، به دنبال همسر، دنبال... دنبال خوشبختي دويدم. هميشه اون يه جايي جلوتر از من بوده و من براي توجيه اين عقب موندن گذشته رو زير ذره بين بردم...

اگه فلان مي‌كردم، فلان مي‌شد. اي داد!! كاش اين كار شده بود يا اين كار نشده بود و ...

مي‌تونستم آهسته راه برم. اونوقت مي‌تونستم ببينم دور و بَرم چه خبره. چقدر راه براي انتخاب وجود داشت!  چقدر كارها مي‌شد انجام داد! چرا من دويدم اونم تو جاده‌‌اي معلوم كه بقيه برام گفتن.

اگه به جاي دويدن، راه مي‌رفتم، از هوا، از زمين، از آسمون لذت مي‌بردم. مي‌تونستم موقع طلوع خورشيد رو به آسمون بايستم و يه سلام عالي به اون بدم. اما توي دويدن‌هاي من طلوع‌ها و غروباي قشنگ خورشيد گم شدن. فقط ساعت بود و تاريكي شب و روشني صبح. روزها به سرعت گذشتن.

توي دويدن‌هاي من، برف و بارون مايه دردسر بود. سرعتِ بي دليلم رو كم مي‌كرد. دير به مدرسه، به سركار، به خونه، به ... مي‌رسيدم. شايد اگه "حالا " رو پيدا مي‌كردم مي‌تونستم موقع باريدن برف همه چيز رو تعطيل كنم. زير آسمون بايستم و بزارم دونه‌هاي برف كه از دِل سفيدي فرود  مي‌اومدن، به داخل دهانم، چشمام، فرود بيان. اونوقت شايد آسمان به من نزديكتر مي‌شد.

اونوقت شايد به جاي اينكه روزهاي باروني از خيس شدن مي‌ترسيدم تا مبادا كارهام به تأخير بيفته، بدون چتر يا هر مانع ديگه، زير بارون مي‌رفتم با دست‌هاي باز ... حالا كه آسمون دلش مي‌خواد به سَرم بباره، خب، بباره!

اگه هم سرما خوردم چه بهتر! چي بهتر از منت داشتن به سِر آسمون. بارون مي‌شد مهموني كه من به استقبالش مي‌رفتم نه اينكه در رو به روش ببندم. اونم مهموني چنان عزيز.

اگه حالا رو پيدا مي‌كردم شايد يه بار شمال رفتن براي هميشه بس بود. اونوقت دريا فقط يه آب زياد براي شنا كردن نبود. اونوقت ساحلِ دريا فقط مأواي چند روز خوردن و خوابيدن نبود.

اگه در ميون دويدن‌هام فرصتي داشتم تا صدايِ دريا رو بشنوم تا دريا رو " ببينم " شايد براي هميشه غرق ديدنش مي‌شدم. شايد مي‌فهميدم دريا زنده است. خيلي بيشتر از من.

اگر "حالا " رو پيدا مي‌كردم شايد به اين سادگي جرأت نمي‌كردم پيش دريا برم. آخه مي‌فهميدم اون چقدر عظيم و بزرگه!

اگه حالا رو پيدا مي‌كردم شايد روزهاي تعطيل عرق ريزون از چند كيلومتر تخته سنگ بالا نمي‌رفتم تا با خسته كردن جسمم، غصه دلم رو فراموش كنم. شايد اونوقت مي‌تونستم " با كوه بالا برم" بالاي بالا بالاتر..." نه فقط از كوه بالا برم."

شايد اگه " حالا " رو پيدا مي‌كردم  يك سوم عمرم رو نمي‌خوابيدم. از همه رازهاي حيرت انگيز شبها به اين سادگي نمي‌گذشتم. شعر زمانِ كودكي از خاطرم نمي‌رفت؛

شب  نيمي ‌از دنياست ... دنيايِ شب زيباست. شب نيمي‌ از زندگانيست... شب خود همه داستانيست و... حداقل چند شبي رو بيدار مي‌موندم حتي به قيمت خواب موندن صبح. شايد اگه " حالا " رو پيدا مي‌كردم يك سوم ديگه عمرم رو جلوي تلويزيون نمي‌گذروندم. شايد خاموشش مي‌كردم تا مزه تنهايي و دلتنگي‌ام رو بهتر بچشم، نه اينكه فراموشش كنم. شايد اون دلتنگي‌ها چنان انباشته مي‌شد كه روزي با فريادش فرياد رسي از راه مي‌رسيد! خسته از همه اون دويدن‌ها. دلم مي‌خواد بايستم. فارغ از همه چيز. از زمان، از مكان. دلم مي‌خواد برم سفر ولي نه مثل اون كسي كه بايد برگرده بلكه مثل آدمي كه نه گذشته‌اي داره و نه آينده‌اي. با بستن كوله سفر، گذشته‌اش رو فراموش مي‌كنه و به برگشتن هم فكر نمي‌كنه، آخه مي‌خواد حالا رو پيدا كنه. اين كار و اون كار و ميشه به تأخير انداخت اما جستجوي "حالا " رو نمي‌شه به آينده موكول كرد.

جداً چقدر چنين سفري لذت بخشه. سفري كه انتهايش با توست. آزاد، رها. تو گذشته‌ات رو با خودت نمي‌بري، لازم نيست آنچه را كه در زندگي روزمره انجام مي‌دي، در سفر هم انجام بدي. تو ميري تا كشف كني. مگر نه اينكه زندگيمون تو اين دنيا هم چنين سفريه، وقت برگشت معلوم نيست. مدت سفر هم نا معلومه اما اونچه مسلمه، اين جا جاي موندن نيست. هر چقدر كوله سبكتر، راحت تر, بهتر.

شايد اگه يه لحظه بايستم، يه توقف، يه توقف. " حالا " پيدا بشه. اونوقت مي‌تونم بگم، من رها هستم، با رداي لطيف روح پوشيده شدم و با بال‌هاي نور از زمين به آسمان پرواز مي‌كنم و چه سُروري در انتظارمه.

 

 

  منبع: نشريه هنرهاي زيستن، شماره 2

 

بازگشت

Share

 

 

 

 
 
   
آدرس ایمیل شما
آدرس ایمیل گیرنده
توضیحات
 
 
 
 
شرکت در میزگرد - کلیک کنید
 
 
نظر شما در مورد مطالب سایت چیست ؟
 
 
 
 
 
 
 
©2025 All rights reserved . Powered by SafireAseman.com