
پينوكيو، قصهي من
شايد امروز كمتر كسي باشد كه پينوكيو اين پسرك چوبي بازيگوش را نشناسد. قهرمان داستاني كه بهنظر ميرسد قصهاش هميشه ماندگار باشد. يادم هست از زماني كه در كودكي با علاقه به داستان پينوكيو نگاه ميكردم بزرگترها هم به آن علاقه نشان ميدادند و اگر اشتياقشان بيشتر از ما نبود كمتر هم نبود. اين يكي از آن داستانهاي فوق العاده بود كه گويي هرگز از تازگي و جذابيتشان كم نمي شود اما چرا بعضي از قصهها داراي چنين خصوصيتي هستند؟ شايد رازي در اين داستانها هست كه ماندگارشان ميكند به نظر ميرسد كه بعضي از قصهها بخصوص همان داستانهاي ماندگار از نوعي الهام شكل گرفته اند و حقايقي فراتر از ظاهر داستان در آنها نهفته است كه بر ذات دروني انسان منطبق است. و شايد به همين دليل محدود به زمان و مكان و يا مخاطب خاصي نيستند.
مدتي پيش داستان پينوكيو را دنبال ميكردم مثل هميشه برايم جالب و جذاب بود تقريباً تمام وقايع را پيشاپيش ميدانستم چون اولين مر تبه نبود كه آن را مرور ميكردم داستان مطابق معمول پيش ميرفت تا اينكه براي چندمين بار ردپاي فرشته را در داستان ديدم بي اختيار اشكهايم جاري شد. چيزي داشت به قلب و روحم ضربه ميزد. دست خودم نبود شايد اگر كسي مرا در آن حال ميديد مضحك بنظر ميرسيدم ولي واقعا بازيگوشيهاي پينوكيو و نگاه نگران فرشته قلبم را به درد آورده بود.اين بار داستان چيز ديگري براي گفتن داشت.
در گذشته با ديدن اين پسرك چوبي سر به هوا حتي زماني كه خودم بچه بازيگوشي بودم ميگفتم مگر ميشود اين همه بيفكر و بازيگوش بود و شايد باور نمي كردم و آنچه را ميديدم به مغز چوبي او و اغراق در داستان مربوط ميكردم اما اين بار تصاوير و وقايع داستان جلوه ديگري داشت. من شخصيت خودم را در پينوكيو ديده بودم به فكر بعضي از كارهاي گذشته ام افتادم بدون هيچ اغراقي كارهايي منطبق با نادانيهاي او انجام داده بودم و حتي بيشتر از او ... هرچند هيچوقت كتابهاي درسيام را براي ديدن نمايش نفروخته بودم اما نمايشهاي زيادي در طول زندگي ام مرا از درسهاي واقعي ام دور كرده بود؛ به ناگاه پردههاي غم انگيزي از نمايشها در نظرم آشكار شد! هيچوقت بيني ام به خاطر دروغ گفتن دراز نشده بود اما سخناني بر زبان و بر ذهنم جاري شده بود كه آثار ناگوار آن در روحم باقي مانده بود. شايد به اندازه پينوكيو حماقت دفن كردن سكههاي طلا را نداشتم اما به فكر ذخيره كردن چيزهايي بودم كه به مراتب مضحك تر از دفن سكهها بود. خوب بخاطر ميآورم كه زماني كه روباه و گربه سرراه پينوكيو را ميگرفتند و با حيله او را به اشتباه و خطا تشويق ميكردند چقدر از سادگي پينوكيو ناراحت بودم و ناداني او را سرزنش ميكردم اما چه بسيار در موقعيتهاي وسوسه انگيزي قرار گرفتم كه بلايي بدتر از آنان به سرم آورده بود. و شايد روباهها و گربههاي نمادين زيادي در زندگي داشتم كه با حيله گري و وسوسههاي خود مرا به دام انداخته بودند.
اين بار فقط محو زيبايي فرشته مو آبي نبودم برعكس بغض نا آشنايي راه نفسم رابريده بود هر بار كه او فرصت ديگري به پينوكيو ميداد و با شيوههاي پنهان و آشكار او را حمايت مينمود به ياد مهربانيها وصبوريهاي "حامي" زندگي ام افتادم كه با وجود بي فكريها و خطاهايم هر بار به شيوه اي ديگر مرا هدايت ميكرد و فرصت ديگري ميداد و مهر او همچون نوري بود كه با وجود بازيگوشي هايم از من دريغ نميشد
رنجي كه در واقعه مرگ دوست پينوكيو به چشم ميخورد همان كه يك انسان متولد شده بود اما به شكل يك حيوان همان الاغ معروف در داستان از دنيا رفت تا ساعتها بر وجودم سنگيني ميكرد.
نمي دانم چه اتفاقي افتاده بود اين نمي توانست همان پينوكيوي هميشگي باشد كه با آن ميخنديدم، چون اشكهايم بي اختيار جاري بود و بخاطر اينهمه بازيگوشي بهجاي پينوكيو احساس شرم ميكردم. شايد نويسنده داستان خواسته يا ناخواسته به نوعي حديث نفس آدميزاد را به تصوير كشيده بود كه هر كلمه و هر جمله اي كه ميشنيدم مخاطبش بودم و ضربه اي عميق بر من وارد ميشد.
در گذشته هيچوقت نگران پايان قصه نبودم چون آن را خوب ميشناختم خدمت صادقانه به پدر و بازگشت به سوي خانه بود و در نهايت فرشته مهربان به عروسك چوبي جان ميداد تا همانند يك انسان واقعي زندگي كند.اما اين بار وضعيت متفاوت بود و من آشكارا نگران بودم چون از آخر داستان خودم اطميناني نداشتم.
گويي چاره اي نيست و بايد تا آخر قصه رفت اما شايد بتوان متن زيبايي بر ادامه آن نوشت و باز هم چشم به مهر فرشته دوخت.
پايان قصه من چگونه خواهد بود ؟
منبع: نشريهي هنرهاي زيستن، شمارهي 5
بازگشت
Share
|