مدل سطوح هفتگانه:
در شمارهي قبل در بيان ماهيت ذهن گفتيم:
ذهن انسان همانند اقيانوسی عظيم از آگاهی و انرژی است.آب اين اقيانوس، آگاهی و شعور خلاق و انرژی هوشمند است که به منبع و سرچشمهي آگاهی و شعور هستی متصل است. اين اقيانوس عظيم دارای سطوح و لايههای مختلفی است.امواج خروشان و سطحی ذهن و عمق آرام اقيانوس به مثابهي لايههای عميق ذهن هستند. هر کس در اين دنيا در سطحی از اقيانوس آگاهی زندگی میکند و ارزشها و معيارهای زندگی او بر اساس ميزان آگاهیاش تعيين و مشخص میشود.به عبارتی هر انديشه، حرکت، رفتار، اعمال، نيروها، قابليتها و توانايیها و...از هر نوع و به هر شکل از عمق معينی از اين اقيانوس آگاهی سرچشمه میگيرد و در عمق معينی از ذهن ريشه دارد و علت ضعف و رنج و سختی انسان عصر حاضر استقرار در سطوح سطحی اقيانوس آگاهی است.
در اين شماره قصد داريم به دلايل استقرار آگاهی در سطوح سطحی اين اقيانوس اشاراتی کنيم و به تشريح سطوح برتر آگاهی يعنی آگاهی ماورائی، آگاهی کيهانی، آگاهی الهی و آگاهی وحدت از ديدگاه ودايی بپردازيم.
آگاهي، که کانون اصلي ادراک محسوب ميشود، نامي آشناست که در عين حال تشريح آن برايمان دشوار است. ليکن به تجربه دريافتهايم زماني که خسته هستيم از آگاهي ناچيزي برخورداريم و برعکس هنگامي که سرحال و پر انرژي هستيم آگاهي ما تابناک و درخشان است. معمولاً آگاهي را چنين تعريف ميکنند:
1- توانايي ارزيابي دريافتهاي حسي
2- توانايي بروز عکسالعمل انتقادي به کمک انديشه و عمل
3- توانايي حفظ خاطرهها
به اين ترتيب زماني که به خواب عميق فرو ميرويم فاقد آگاهي هستيم و به هنگام رؤيا از آگاهيِ ضعيفي برخورداريم .اين تعريف نشان ميدهد که انسان تاکنون به طور کلي سه مرحله از آگاهي را تجربه کرده است:آگاهي بيداري، آگاهي رؤيا و آگاهي خواب؛ اما بسياري از کتب قديمي و احاديث تاريخي نشان ميدهد که برخي از انسانها (بهخصوص قديسين) مراحل ديگري از آگاهي را نيز تجربه کردهاند که با سه مرحله ياد شده به کلي متفاوت است.اين اشخاص عمدتاً از مؤمنين، عرفا و راهبان بودهاند.تا به امروز بشر نتوانسته است اين مراحل آگاهي را طبقهبندي کند و به طور عيني مورد مطالعه قرار دهد و رابطهي آنها را با سه مرحله شناخته شده آگاهي کشف نمايد. "فيشر"1 در اينباره ميگويد: "در عصر حاضر که انسان به فضا ميرود و نقشهي کامل ماه را در دست دارد، از ابعاد آگاهي و فضاي بيانتهاي درون خويش بيخبر است." "ويليام جيمز"2 پدر روانشناسي آمريکايي ميگويد: "نمیتوان آگاهي معمولي، که آن را عقل ميناميم و انسان در هنگام بيداري از آن برخوردار است، تنها مرحلهي خاصي از مراحل آگاهي به حساب آورد بلکه اين مرحلهي آگاهي تنها با پردهاي نازک از ساير انواع آگاهيهاي بشري جدا ميگردد. کافي است پرده کنار رود تا نيروهاي بالقوهي آگاهيهاي بشري، در تماميت خود جلوهگر شوند. آگاهیهايی که بشر از وجود آن بیخبر است اما بيخبري از اين آگاهيها دليلی بر عدم وجود آنها نيست.در واقع هيچيک از کوششهاي بشري نميتواند بدون وجود اين نيروها که تاکنون ناشناخته ماندهاند، به کمال برسد".
"جيمز" ميگويد که اکثر افراد، تنها بخش کوچکي از نيروهاي جسمي، روحي و ذهني خود را میشناسند و به کار ميگيرند. انسان دارای نيروهاي بالقوه و خارق العادهای است که هنوز نتوانسته از تمامي آن بهره برداري نمايد. درک عميق از انسان و شناخت امکانات حقيقي وي ميتواند او را در جهت بيداري و به كارگيري نيروهايش ياري و تضمين نمايد.
دانش شرق و فرهنگ هزاران ساله ودايي، جهانِ ماورای محسوساتي را توصيف ميکند که ابدي و تغييرناپذير است3.اين جهان ماورای محسوسات، زيربناي تغييرناپذير قوانين مربوط به طبيعت و انسان را تشکيل ميدهد. آدمي تنها زماني ميتواند بر اين جهان تسلط يابد که به آن آگاهي و اشراف پيدا کند و يا به عبارت ديگر به چهارمين مرحلهي آگاهي برسد.آگاهی ماورايی در ورای تمام کيفيات و يا قيد زمان و مکان قرار دارد و عاری از هرگونه خصوصيت و يا شکل و رنگی است.
چهارمين مرحلهي آگاهي يا آگاهي ماورايي منشاْ سه نوع ديگر آن يعني "آگاهي بيداري"، "آگاهي رؤيا" و "آگاهي خواب" است4.
بر اساس وداها، انسان جز با دستيابي به اين مرحله از آگاهي، قادر نخواهد بود به ژرفاي دروني خويش واقف شود و مسايل و مشکلات زندگي روزمره و هستي را حل کند و بر قوانين طبيعت دست يابد. صحبت از آگاهی ماورائی برای کسانی که خود آن را درنيافتهاند گنگ و مبهم جلوه میکند، ليکن اشاره به اين نکته که "توجه"در مرحلهي آگاهی بيداری مرتباً از موضوعی به موضوع ديگر میپردازد و همواره در لايههای سطحی ذهن باقی میماند، فهم مطلب را آسانتر میسازد. برای تجربهي مرحلهي آگاهی ماورائی "فکر" پس از تجربه به سطوح بسيار لطيف ذهن، ظريفترين سطح آن را نيز پشت سر میگذارد. تا زمانی که اين فرآيند به شکل کامل طی نشده باشد، به تجربهي موضوعی خاص مشغول است. ذهن صرفاً زمانی تنها میماند و جز خود، چيز ديگری را تجربه نمیکند که فکر انتزاعیترين سطح را نيز درنوردد و به ورای آن گام بگذارد. برای شرح اين تجربهي ذهنی تصور کنيد که ما ابتدا خود را از همهي حواس، پس از تمامی تصاوير حسی و بالاخره از همهي افکار و انديشههای انتزاعی رها سازيم.آن وقت از آگاهی ما چه میماند؟ در وهلهي اول چنين به نظر میرسد که آگاهی به کلی زايل میشود و شخص به خواب میرود و يا اصلاً شعور و هوشياری خود را از دست میدهد.ليکن عارفان درونگرا که هزاران تن از آنها در سراسر جهان پراکندهاند به اين مرحله از تخليهي ذهنی که فکر، فاقد هرگونه ادراک خاص است دست يافتهاند، بیآنکه به دنيای بیخبری و بیهوشی سقوط کنند. برعکس، بايد گفت نيل به اين مرحله به معنی عروج آگاهی خالص است.خالص بودن به اين معنی است که آگاهی از هر موضوع ديگر به جز خود، بیخبر میشود و جز وجودِ فیالنفسهي خويش، چيزی را دربرنمیگيرد...، اما در اينجا با مفهومی به ظاهر متناقص، روبرو هستيم و آن وجود تجربهای مثبت است که در عين حال از هر چه مثبت است عاری است. تجربهای که هم هيچ است و هم همه چيز.
در لحظاتي خاص يا به هنگام مراقبه، عبادت که "توجه" بيهيچ تلاش و کوشش، لايههاي سطحيتر ذهن را رها ميکند و به نواحي عميقتر يعني به منشاء فکر ميرسد، تجربهي ظريفترين سطوح آگاهي ممکن ميگردد و ادراک هستي ماورائي يا آگاهي خالص و يا به عبارت ديگر "آگاهي از خود"امکانپذير ميگردد. چنين تجربههايي "سرور"ناميده ميشود.تجربياتي بس زيبا که در آن جهان به فراسوي محدوديتهاي عادي خود ميگسترد.چگونگي احساس "سرور" را به روايت شخصي يک فيزيولوژيست به نام "رابرت کيت والاس"4 که روايت زيبايي است را با هم ميخوانيم. محل وقوع کشور نپال است که "والاس" با استفاده از فرصت کوتاهي که درحين برگزاري کنفرانس بهدست آمده بود، در سال 1974 به آنجا رفت:
"همراه با دوست فيزيکدان خود، مسير خود را از"کاتماندو"پايتخت نپال ادامه دادم تا به سلسله جبال هيماليا نزديکتر باشم.درياچهاي کوهستاني را پيدا کرديم که در ادوار گذشته استراحتگاه تابستاني خوشايند شاهزادگان نپال بود.با پرداخت مبلغي کمتر از يک دلار، قايقي را اجاره کرده و روي درياچه با قايق روانه شديم.باد ميوزيد ولي آسمان به تدريج صاف ميشد.روزي ايدهآل براي هوا کردن بادبادک، بادبادکي را که بهمنظور عمليات آکروباتيک ساخته شده بود، از بازار خريده بوديم.در قايق ايستادم و بادبادک در جهت باد از دستم رها شد و در جو رقيق بالا شناور گرديد.در حال ايستاده، به کوههاي عظيم پيرامون مينگريستم. با اينکه ستيغ کوهها در زير ابر پنهان بود ولي هالهاي از شکوه و آرامش آنها را در برگرفته بود. در حين تماشا، همهي ابرها به يکباره از بين رفتند.کاملاً اعجاب زده شدم، زيرا آنچه را که سلسلهاي از کوههاي عظيم پنداشته بودم، فقط تپههاي دامنهاي بودند. در فراسوي اين تپهها رشته کوههاي حقيقي هيماليا چون خدايان باستاني سر برافراشته و به گونهای باورنکردنی پر صلابت و با شکوه بودند.
مشکل ميتوانستيم کلمهاي را بر زبان آوريم.چنان قدرت و زيبايي در اين چشمانداز متمرکز شده بود که هرگز نميشد توصيف کرد. احساس وجود خويشتن ناچيز و منزوي ناپديد شده و احساس لذتبخش شناوري در آنچه ميديدم، جايگزين آن گرديد.خاموشي خود من، حسي از آکندگي را دربر داشت و "آناپورنا" برافراشتهترين قلهي اين کوهها که نام آن به مفهوم "سرشاري از حيات" است، بهگونهاي مناسب در جلوي چشمان ما بود.
در حاليکه در قايق ايستاده بودم، درون واقعيت را، آنجا که زمان به راستي بيرمق است، مستقيماً مشاهده کردم. همان نيرويي که اين کوهها را برافراشته بود، در اندرون من نيز جاري بود. چنانچه ميخواستم به منشاء زمان و مکان دستيابم، کافي بود که انگشتانم را روي قلبم بگذارم، تنها واژهي مناسب براي توصيف شور و احساس آن لحظه، واژهي سرور است".
آنچه که در اين تجربه بگونهاي خطاناپذير نمايان است، حس مکاشفه است. افرادي که اين احساس سرور را مستقيماً لمس نمودهاند، حس میکنند که ناگهان در معرض واقعيت حيات قرار گرفتهاند و در مقام مقايسه، منظر قبلي آنان، چشماندازي يک دست و مسخ شده بود و تصويري تار را بهجاي واقعيت پذيرفته بودند. دستيابي به چنين تجربهاي در همه ساعات روز، نشانهاي از روشنبيني است. با اينهمه، حتي يک رويارويي زودگذر نيز حائز اهميت است، چون اجازه ميدهد تا عملاً امواج آگاهي را که از ماوراء سر زده و همهي سلولها را سرشار ميسازند، احساس نماييد.
مراحل هفتگانه آگاهي
ورود به مرحلهي چهارم آگاهي
"فيشر" معتقد است که هستي انسان همواره در دو وجه جريان دارد. يکي وجه "خود5" و ديگر، وجه "من". او بر اين باور است که جهان به گونهاي سازمانيافته است که خود، خويشتن را ادراک ميکند و بر اين اساس به دو وجه تقسيم ميشود: وجهي که ادراک ميکند و وجهي که ادارک ميشود. وجه "خود" وجه عالِم و ادراک کننده است و وجه "من" وجه معلوم و ادارک شونده. تعارض در عملکرد اين دو وجه متمايز سبب شکاف و جدايي ميان آنها و جهل و بيخبري متقابلشان از يکديگر ميگردد.
تجربهي ذهني ما، در مرحلهي بيداري دقيقاً دستخوش چنين دوگانگي است. ما در اين حالت، پيوسته به ادراک موضوعات مختلف سرگرم هستيم و به طور دائم جسم، حواس، افکار، احساسات و آنچه در پيرامونمان ميگذرد را ادراک ميکنيم.ليکن با اينکه همواره از موضوعي خاص آگاهيم و از "آگاهي"خود بيخبريم. اگر به منظور مطالعه "آگاهي" درصدد تفکيک ادراک کننده از ادراک شونده برآييم، باز هم اين موضوع ادراک است که همچنان در قلمرو تجربه باقي ميماند و "آگاهي"خارج از حيطهي تجربه قرار ميگيرد.براي روشن شدن مطلب مثالي ميآوريم، زماني که ما به تماشاي گلي مشغول هستيم، آن گل توجه و حواسمان را به کلي به خود جذب ميکند و در اين صورت "آگاهي" ما که يکپارچه غرق ادراک اين تجربه است، نميتواند از خود نيز با خبر باشد و خود را همزمان ادراک کند.از آن دمي که از خواب برميخيزيم تا لحظهاي که باز به خواب ميرويم روند کار بر همين منوال است يعني "آگاهي"ما بيخبر از خويش و يکسره دستخوش فعاليت و کوشش و ادراک غير خود است.اين همان حالتي است که آن را از خود بيگانگي مينامند و دربارهي آن ميگويند:"زماني که ادراک موضوع خاصي بر ذهن غلبه دارد و ادراک کننده محو ادراک آن است، ميگوييم که او از خود بيگانه است.جاذبهي شيء يا موضوع مورد ادراک، بر آيينهي ضمير فرد سايه افکنده، آنرا تيره و تار ميسازد و چنان بر باطن او دست مييابد که ديگر نشاني از سرشت اصلي فرد به جاي نميگذارد و اين از خود بيگانگي است".
از خود بيگانگي سبب ميشود که "آگاهي"از تجربهي ژرفاي سرشت و طبيعت اصلي خويش محروم بماند. "پاتانجلي" تئوريپرداز بزرگ يوگا ثمرات شوم زندگي در چنين وضعيتي را اينگونه بر ميشمارد و ميگويد: "...خودخواهي، وابستگي، بيزاري، ترس و خبط و خطا در ادراک سرشت حقيقي اشياء اين است، ثمرات شوم زندگي در چنين وضعيتي.در اين حالت انسان آنچه را که ناپايدار و گذراست جاويد ميپندارد و ميان پاکي و ناپاکي مرزي قايل نميشود و درماندگي و خوشبختي را از هم تميز نميدهد".
او اضافه ميکند که زندگي در چنين وضعيتي زيستن در جهل و ناداني است و همين جهل و ناداني است که سببساز تمامي رنجها و فلاکتهاي بشري است.تا زماني که ميان شخص و موضوع مورد ادراکش درهاي ژرف گسترده باشد او قادر به شناخت سرشت راستين خويش نخواهد بود. فعاليت بيوقفهي ذهن و ادراک بيامان اشياء مانع تجربهي آگاهي خالص است."زيرا آنجايي که دوگانگي هست، انسان، ديگري را حس ميکند،ديگري را ميبيند، با ديگري گفتگو ميکند، به ديگري ميانديشد و ديگري را ادراک ميکند،... شما نميتوانيد "آنکه" را که ميبيند، ببينيد و "آنکه" را که ميشنود، بشنويد، به "آنکه" میانديشد، بينديشيد و "آنکه" را که ادراک میکند، دريابيد. اين "آنکه" همان "خود" شماست که در همه چيز نهفته است."7
تجربهي "خود" چگونه ممکن ميشود؟ چنين به نظر ميرسد که براي رسيدن به تجربهي "خود" وجود دو شرط ضروري است.شرط اول اينکه فرد نبايد درگير ادراک شيئي معين، فکري خاص و يا احساسي ويژه باشد. اين به آن معني است که "آگاهي" از هر محتوايي به کلي تهي گردد. چنين شرطي تنها زماني تحقق ميپذيرد که فرد در خواب باشد ليکن به هنگام خواب نه تجربهي اشياء و نه سرشت بنيادين فرد هيچکدام پايدار نميماند.بنابراين شرط دومي نيز براي تجربهي "خود"لازم ميآيد، و آن "هوشيار"ماندن است.با فراهم شدن اين دو شرط است که "آگاهي"سرشت راستين خويش را درمييابد."پاتانجالي" تمامي آنچه را که گفتيم در دو فراز گردآورده و ميگويد:"حذف انگيزههاي گوناگوني که ذهن را به خود مشغول ميدارد. فقط در اين حالت است که فرد با خود تنها ميماند".
چگونه ضمن حفظ هوشياري ميتوان فعاليت ذهني را متوقف ساخت؟ چگونه ميتوان از تجربهي دوگانهي فرد و شيء به تجربهي "من شيء را ادراک ميکنم" و نيز از آن فراتر به تجربهي "خود" يعني به تجربهي "من" دست يافت؟ پاسخ اين پرسش در خود آن نهفته است. براي اينکه فرد بتواند خودش را دريابد و به عبارت ديگر "من" بتواند "خود" را ادراک کند، آگاهي بايد رفته رفته از اشتغال به اشياء و موضوعات و هر آنچه غير اوست، آزاد گردد. آگاهي زماني ميتواند خود را ادراک کند که پس از تجربهي لايههاي هر چه ظريفتر و انتزاعيتر فکر، ظريفترين لايهي آن را نيز درنوردد و به وراي آن گام نهد.
زمانی که مرحلهي ماورايي را به تجربه درميآوريم، "آگاهي"، سرشت حقيقي خويش، بيکرانگي و جاودانگي را درمييابد و از تجربهي هر چه غير خود است تهي ميشود. از همين روست که تجربهي اين وضعيت ذهني را تجربهي "آگاهي" ناب يا خالص ميناميم. بيشک اين بيکرانگي و جاودانگي با طبيعت جهت يافته و لاجرم محدود "آگاهي" به هنگام ادراک شيء خاص مغايرت اساسي دارد. انسان در وضعيت معمول بيداري، از خود بيگانه است، چرا که در اين وضعيت سيستم عصبي او از پايدار نگاه داشتن تجربهي بيکرانگي يعني خصيصهي سرشتي "آگاهي" خالص، عاجز است.
بنابر آنچه در متون ودايي آمده است، آگاهي خالص سرچشمه و ريشهي اصلي باطن هر فردي است و اين حقيقتي است فراتر از همهي جنبههاي فعاليت ذهني که در ورای قلمرو نسبيت قرار دارد.
تجربهي مرحلهي ماوراء و يا به عبارت ديگر "وجود هستي"تجربهي منشاء و حقيقت غايي هستي است: "اين مرحله از هستي ناب، جوهرهي پنهان هر دو جهان است.در واقع آگاهي خالص يا هستي مطلق زيربناي زندگي در جهان نسبيت است".
با دستيابي به آگاهي خالص است که انسان سرچشمهي قدرت بيپايان، هوشياري و آفرينش را تجربه ميکند. "هستي" بنياد زندگي است و اوست که به آن معني و ارزش ميبخشد.
تحقق نفس (خود شکوفايی)
"ذهن با تجربهي آگاهي ماورايي به تحقق نفس نايل ميشود و رسيدن به چنين مرحلهاي همانند فتحي بزرگ است. چرا که خود فروتر به خود برتر فراز ميآيد. پس از اين پيروزي است که ذهن به مرحلهي کيهاني يا آگاهي خالص عروج ميکند و از اين پس هشياري کيهاني پشتيبان زندگاني هر روزهي ما در همهي ابعادش ميشود و در تمامي عرصههاي جهان نسبيت ما را ياري و حمايت ميکند".
آن هنگام که ذهن به وجود ادراک ماورايی نايل میشود و زمانی که بار ديگر قلمرو ماوراء را برای بازگشت به جهان نسبيت ترک میگويد، از وجود ماورايی اشباع شده است.با برخورداری مکرر از تفکر ماورايی، آميختگی ذهن با ماوراء، دائمی میشود و ذهن اين حالت را در تمامی ابعاد جهان نسبيت نيز به همراه خواهد داشت.
نتيجه اينکه گويی همواره وجود ماورايی را جدای از فعاليت ذهنی تجربه میکند و اين تجربهي دائم، بازتاب از خود بيگانه کنندهي عمل روزمرهي ما را خنثی میسازد.انسانی که به چنين مرحلهای رسيده باشد با آزادی کامل عمل میکند و پيوسته از طريق خود ماورايی، حمايت و پشتيبانی میشود.
ميتوان چگونگي تثبيت آگاهي خالص را در ذهني که درگير فعاليت است به رنگرزي پارچه تشبيه کرد. در هند زماني که ميخواهند پارچهاي را رنگ کنند، پس از هر بار شستشو در محلول رنگين، آن را در معرض تابش نور خورشيد قرار ميدهند. درست است که اين کار موجب ميشود پارچه بخشي از رنگي را که به خود گرفته است ببازد، ليکن آنچه که به خورد پارچه ميرود ثابت باقي ميماند.با تکرار اين عمل بالاخره پارچه کاملاً رنگ ميگيرد و اين رنگ ثابت و هميشگي است و هرگز زدوده نميشود. کار ذهن نيز در سير دروني و تجربهي متناوب آگاهي خالص و بازگشت به دنياي خارج به همينگونه است. با تکرار چندينبارهي اين سير، وضعيت ماوراء به طور قطع تثبيت ميشود و فرد به زندگاني در مرحلهي کيهاني دست مييابد.
پنجمين مرحلهي آگاهي
آگاهي كيهاني
پنجمين مرحلهي آگاهي را از اين جهت آگاهي کيهاني مينامند که تجربهي وضعيت ماوراء، در عين حال که بر مراحل ديگر آگاهي يعني آگاهي خواب و رؤيا و بيداري اشراف دارد، هر سه را يکجا و همزمان نيز دربرميگيرد. ميتوان به اين آگاهي نامهاي ديگري همچون شکوفايي خود و تحقق نفس و يا انسجام روح داد. ليکن نکتهاي که نبايد فراموش شود تجربهي "خود" است. تجربهي "خود" يعني تجربهي سرچشمهي بيپايان سعادت، انرژي و آفرينندگي که بيآن، هستي، رنج آلود و سخت و پوچ و بيبنيان ميشود. زيستن در سه وضعيت آگاهي خواب، بيداري و رؤيا تنها بخش اندکي از توانائيهاي آگاهي فرد را به کار مياندازد. ليکن برخورداري از تجربهي آگاهي کيهاني موجب سلامت کامل روح و روان شده و همين امر سبب ميگردد تا فرد قادر به بهرهبرداري از ذخاير بيپايان آگاهي باشد.
تجربهي ذهنی آگاهی کيهانی، در وضعيت بيداری با اين احساس روشن و پايدار مشخص میشود که فرد خود را نظارهگر و قاضی اعمال خويش میبيند. اين تجربهي راستين از بيکرانگی، آرامش و غنای بیپايان "هستی"سرچشمه میگيرد و حتی به هنگامی که ما غرق در فعاليت روزانه هستيم، بیآنکه استقلال خود را از دست بدهد و درگير فعاليت شود، بر هستی ما حاکم میگردد. ما اين تجربهي ذهنی را همچون وجودی ورای خود ادراک میکنيم.
زيستن در آگاهی کيهانی
کساني که به آگاهي کيهاني رسيدهاند، در توصيف حالات خود به داشتن احساس تعادل، انسجام روحي، نيرو و ثبات دروني اشاره ميکنند. برخورداري از چنين خصوصياتي موجب ميشود که آنها بدون از دست دادن هويت خويش، قادر به رويارويي با شرايط همواره متغير زمانه باشند."با تمام وجودم احساس ميکنم که به ثبات و نيرويي تزلزلناپذير دست يافتهام، نيرويي که همچنان رو به افزايش است. پيش از اين هرگز اطمينان و اعتماد به نفسي را که اکنون حس ميکنم در خود نميديدم.زندگيم سرشار از وجد و آرامشي است که از "خود" من سرچشمه ميگيرد و در سراسر جهان نسبيت انتشار مييابد. وجد و آرامشي که با شتابي بهتآور رو به فزوني است. گويي براي هميشه آسيب ناپذير شدهام".
تجربه دائمي آگاهي خالص حالتي از وجد و سرور دروني را در فرد برميانگيزد که موجب باروري تمامي لحظات زندگي او ميگردد.در اين حالت روح نيز از وسوسهها و وابستگيهاي آزاردهنده رها ميشود: "زيرا سعادت واقعي از آن فردي است که روحش عميقاً با صلح و آرامش عجين گشته است".
کساني که به آگاهي کيهاني دست مييابند مدعياند که حقيقت را به گونهاي بکر و مصون از خطا ادراک ميکنند. آنها ميگويند که در ادراک آنچه در پيرامونشان ميگذرد تيز هوشتر شده و آنچه را که پيش از اين از درک آن عاجز بودند به روشني در مييابند: "در شيوهي نگرشم نسبت به جهان تغييري ژرف پديد آمده است. اکنون زيبايي طبيعت را بهتر درک ميکنم و در مقابل عظمت زندگي و شکوه طبيعت سر تعظيم فرود ميآورم".
اعمال و رفتار کسي که به اين مرحله رسيده باشد تماماً بازتاب آينهوار پيرامونش خواهد بود و شفافيت و سرزندگي ذهن چنين شخصي به او امکان ميدهد تا تصميماتش درست و عاقلانه باشد و آرزوهايش نيز شکلي منطقي به خود بگيرند و در نتيجه سريعاً برآورده شوند."گويي خواستهها و آرزوهايم در پناه حمايتي نامرئي قرار دارد. دست حمايتگر طبيعت در پس همه چيز نهفته است. هنگامي که طبيعت با يکي از خواستههايم در تضاد ميافتد، ميدانم که چيزي بهتر و ارزشمندتر در انتظارم است."فرازي از ريگودا را در تأييد اين جمله ميآوريم:"آنکس که به اين دانش دست يافته باشد در کل هستي "جاي" گرفته است ".
زيستن در آگاهي کيهاني، خود عين آزادي است. آزادي براي اغلب مردم به اين معناست که بتوانند بيهيچ مانعي اميال و آرزوهايشان را برآورده سازند.ليکن بايد گفت تا زماني که آگاهي بشر با تمام پتانسيل خود به کار نيفتد و تمامي استعدادهاي ذاتي آن برانگيخته نشود، آرزوهاي او نيز امکان تحقق نخواهند داشت و در نتيجه آزادياش محدود خواهد بود.در همين جا نيز بايد اضافه کنيم که تحقق آزادي شرط ديگري هم دارد و آن رها شدن فرد از بند "از خود بيگانگي" است. همانگونه که پيش از اين نيز اشاره کرديم "از خود بيگانگي"چنان وضعيتي است که "آگاهي"، از خود بيخبر باقي ميماند و در بند ادراک غير خود گرفتار ميشود.باري تنها راه تحقق اين دو شرط، تجربهي دائم و هميشگي "خود"است. ميتوان حال و روز انساني را که گرفتار از خود بيگانگي است به شخصي تشبيه کرد که همهي عمرش را در سالن تاريک سينما محصور شده است و در نتيجه قادر به ديدن هيچ چيز غير از آنچه بر پردهي سينما ميگذرد نيست. اين شخص که از همه چيز جز آنچه بر صحنه ميگذرد، بيخبر است، چنين تصور ميکند که تمامي تجارب ذهني او به طور مبهمي به حوادث پردهي سينما بستگي دارد و اين حوادث تأثير تعيينکنندهاي بر سرنوشت او ميگذارد. ليکن زماني ميرسد که پروژکتور خاموش ميشود و ذهن اين شخص نيز آرام ميگيرد؛ او به خواب ميرود و در اين اثناء گاه گاهي نيز در دل تاريک سالن سينما، جرقهاي از آگاهي در ذهن او پديدار ميشود و به داستانهاي خيالي ميانديشد، يعني که رؤيا ميبيند. سرآنجام روزي امکان اين تجربه براي او فراهم ميشود تا با پروژکتور روشن نيز به حرکت آهستهي تصاوير، بر صحنه سينما چشم بدوزد.در اين حالت است که وجود پردهي سينما مشخص و محسوس ميشود و شخص که ديگر ميداند آنچه بر پردهي سينما ميگذرد نمايشي بيش نيست و ربطي با سرنوشت او ندارد، نه تنها تحت تأثير حوادث فيلم قرار نميگيرد بلکه به تمامي آن را درک کرده و از آن لذت ميبرد. چنين است زيستن در آگاهي کيهاني.
در فرهنگ ودايي آگاهي خالص به منزلهي مخزن تمامي قوانين طبيعت معرفي شده است."وجودش تجسم قانون است و قانون از او ميتراود،" از اين رو تجربهي مداوم و پيوسته مرحلهي پنجم آگاهي، پاسخ مسئلهي خير و شر را نيز روشن ميسازد و نشان ميدهد که چرا در اعمال و رفتار خود کمتر دچار اشتباه و خطا ميشوند. چه بسا اشتباهاتي که ارتکاب آنها سبب توقف تحولات درونيمان، محدود شدن امکانات زندگيمان و برهم خوردن تعادل محيطي که در آن زندگي ميکنيم، شده است. نتيجهي هر خطايي رنج و دردمندي است. اشتباهاتي که در اعمال خود مرتکب ميشويم با گرايش تحولگرايانه هستي، موجودات زنده و جامعه و در نتيجه با قوانين طبيعت که زمينهساز اين تحولاند در تضاد ميافتد.و همين تضاد و دوگانگي موجد رنجهاي بشري است. انسان تاب تحمل موانعي را که سر راه هستي او کمين کردهاند ندارد و طبيعتاً از هرچه او را محدود سازد و هماهنگي زندگياش را مخدوش کند بيزار است.اشتباهات انسان تماماً از عدم رعايت قوانين طبيعت که بر جسم، روح و پيرامونمان حاکماند و نيز ناديده گرفتن روابط آنها ريشه ميگيرد ليکن بايد خاطرنشان کرد که راههاي عقلاني و روشنفکرانه نميتواند ما را به شناختي يکپارچه از قوانين هستي رهنمون شود:"ادراک بشري، آنچنان معيار خدشهناپذيري براي قضاوت نيک و بد در اختيار ندارد.زيرا در قياس با تأثير بيکراني که "عمل"در جهان بر جاي ميگذارد، عقل بشر محدود و ديدگاهش سطحي است".
براي دست يافتن به شناختي يکپارچه از مجموع مطالعاتي که علوم مختلف در عرصههاي گوناگون قوانين طبيعت عرضه ميکنند، عمر نوح لازم است، ليکن بايد گفت که تنها برخورداري از چنين شناخت فراگير و همه جانبهاي است که ميتواند به انسان امکان تميز ميان خير و شر و خوب و بد را ارزاني دارد.
"تنها آن بشري قادر است با يقين، عملي را خوب يا بد اعلام کند که خود عالم به امور خلقت و توانا در تعيين تأثير عمل يک فرد بر سطوح مختلف هستي باشد".
تجربهي مداوم آگاهي ماورايي موجب صرفهجويي قابل ملاحظهاي در وقت نيز خواهد شد. زيرا در مرحلهي آگاهي کيهاني قضاوت عمل در لايههاي سطحي ادراک، قوهي تميز و عقل متوقف نميماند و به طور طبيعي به سطح "وجود"ارتقاء مييابد و در اين صورت، عمل، خودانگيخته خواهد بود و مسئلهاي به نام تشخيص ميان خوب و بد مطرح نخواهد شد.
آگاهي مرحلهي پنجم که در واقع به معني پيوسته آگاه بودن از خود است، نه عجيب است و نه غير عادي بلکه آنچه عجيب و غير عادي است محروم ماندن از آگاهي کيهاني است.
ششمين و هفتمين مرحله آگاهي
آگاهي الهي � آگاهي وحدت
بر اساس آنچه از فرهنگ ودايي استنباط ميشود رشد و تحول آگاهي انسان در سطح پنجمين مرحلهي آگاهي متوقف نميماند.بلکه آگاهي کيهاني در حقيقت سکوي پرش و نقطهي آغاز اين تحول است. با رسيدن به آگاهي کيهاني ذهن به حال طبيعي خود بازگشته و پالايش شده است و در اين مرحله فرد آمادگي مييابد تا در وراي آن به دو مرحلهي عمدهي آگاهي که يکي پس از ديگري پديدار ميشوند، دست يابد يعني: آگاهي کيهاني پالايش يافته (آگاهي الهي) و آگاهي وحدت (آگاهي يگانگي).
فرايند آگاهي در وراي آگاهي مرحلهي پنجم، ارتباط تنگاتنگي با تجربهي شخص از جهان پيرامونش دارد. تثبيت مرحلهي ششم آگاهي يعني آگاهي کيهاني پالايش يافته با صيقل يافتن رو به گسترش نيروي ادراک همراه است. چنين مينمايد که رشد ظرفيتهاي نيروي ادراک نيز به نوبهي خود با رشد و توسعهي فعاليتهاي روحي و استعدادهاي قوهي تشخيص شخص، پيوند ناگسستني دارد.تجارب ذهني يکي از افرادي که به آگاهي کيهاني پالايش يافته دست يافته، روشنگر اين ادعا است كه "آگاهي خالص و بيکران هر بيست و چهار ساعت همراهم شده است.در هر شرايطي که باشم زيبايي و نيکويي را ادراک ميکنم. عدالت و پارسايي در قلبم ريشه ميدواند.نيروي ادراکم هر روز صيقل يافتهتر ميشود و در همان حال آگاهيام روز به روز به يگانگي نزديک ميشود".
حواس مختلف انسان نيز تقويت ميشوند و دريافتهاي خود را به شکل دقيقتر به او ارائه ميدهند. "اغلب اوقات ندايي به گوشم ميرسد. ندايي که با گوش جان آنرا ميشنوم. نواهايي موزون و آهنگين در سراسر وجودم رخنه ميکند. من اين نواها را با تمام وجودم حس ميکنم. زماني که اين حال به من دست ميدهد احساسي از شادي و آرامش بيپايان همهي هستيام را فرا ميگيرد. چه احساس دلپذير و گوارايي. من احساس شاديبخش رهايي بيحدي را در فضاي بيانتهاي درون خويش تجربه کردهام که با رؤيت اجسام نوراني (درشکل ماه و ستارگان و غيره) همراه بوده است".
تحقق مرحلهي ششم آگاهي به برکت تعمق هرچه بيشتر استعدادهاي قلبي امکانپذير است. انساني که به اين مرحله از آگاهي دست يافته باشد به هر چه ميبيند و ادراک ميکند با ديدي عاشقانه مينگرد. کافي است که براي نمونه به اين مسئله بسيار روشن اشاره کنيم که خلق و خوي ما بر شيوهي نگرش و ديدگاه ما نسبت به جهان اثر ميبخشد. زماني که شاد هستيم همه چيز به چشممان تر و تازه و دلپذير جلوه ميکند و هنگامي که مغموم و اندوهگين باشيم، جهان و هرچه در آن است در نظرمان تيره و تار مينمايد. ليکن، نيل به آگاهي کيهاني و زيستن مداوم در اين مرحله مانع ميشود که ادراک ما با تغيير شرايط بيروني مخدوش شود بلکه بيشتر از آرامش و شادي درونمان مايه ميگيرد. بنابراين ششمين مرحلهي آگاهي انسان را قادر به درک ژرفاي خموش و لطيف موضوعات و اشياء ميسازد. آگاهي کيهاني همچنين به انسان امکان ميدهد تا چشماندازهاي جهان بيرون را که بر تجربهي دائم او منعکس ميشود از سطوح مختلف حقيقت درون خويش باز شناسد.
زيستن در وحدت (يگانگي)
زماني که ششمين مرحلهي آگاهي به پختگي کامل برسد فرد نيز رفته رفته آمادگي عروج به مرحلهي هفتم آگاهي يعني آگاهي يگانگي (وحدت)را به دست ميآورد و با زلال شدن تدريجي ادراک، فرد، سرشت حقيقي آگاهي خالص را به منزلهي بنيان دگرگون ناشدني تمامي هستي ادراک خواهد کرد. برخورداري از آگاهي وحدت (يگانگي) انسان را به شناخت عميقي از حقيقت رهنمون ميشود که وصف آن در ادبيات ودايي آمده است.بر اساس متون ودايي سرچشمهي جهان عيني و ذهني، لامکاني است همهجا حاضر و تغييرناپذير که آگاهي در سرشت آن نهفته است."او ديده نميشود، ليکن آثار وجودش در تمامي موجودات هويداست.اوست که نگاهدارندهي همهي موجودات، ميراننده و آفرينندهي همهي آنهاست."در مرحلهي يگانگي، ادراک به زلالترين حد ممکن ميرسد:"در اين اوجگيري نوين، جهان متناهي وارد جذبهي جهان لايتناهي ميشود و چنين پيشرفتي تنها زماني امکانپذير است که در گوهرهي جاوداني ذهن، روح جنبش دميده شود و ادراک، چنان صاف و زلال گردد که به طور خودانگيخته، باريکترين جنبههاي ارزشهاي جهان نسبي را دريابد. تنها در اين حالت است که لطيفترين ابعاد ادراک نسبي ما به سطوح ارزشهاي مطلق لايتناهي ارتقاء مييابد".
در مرحلهي آگاهي کيهاني، فرد "خود"را جدا از عرصهي عمل، ادراک ميکند.حال آنکه اين شکاف در آگاهي وحدت محو ميشود و فرد نه تنها "خود"را رُکن اصلي درون خويش ميبيند بلکه به آن به مثابهي بنياد جهان خارج نيز مينگرد.اين تجربه سرلوحهي الهامات بنيادين مسيحيت نيز هست که ميگويد: "همسايهات را به اندازهي خودت دوست خواهي داشت".
"در مرحلهي آگاهي وحدت تجربهگر و موضوع تجربه از ارزش لايتناهي واحدي برخوردارند و اين تمامي پديدهي ادراک و عمل را در برميگيرد. در اين صورت است که داننده و موضوع دانستن يکي شده و در هم ميآميزند".
تجربهي آگاهي وحدت احساسي از سرور و ادراک لايتناهي بوده "خود" را در انسان بر ميانگيزد. "هر جنبشي در اشياء، جزئي از وجودم ميشود. گويي "خود" را در آن ميبينم. نکته اينجاست که اين جنبش در گسترهي بيمرز آگاهي که ميان شيء و "خود" خويشم امتداد دارد، امواجي برميانگيزد که بيمخدوش ساختن احساس لايتناهي بودن "خود"، قلبم را متلاطم ميسازد و موجب وجد و سرورم ميگردد".
از شواهد امر چنين برميآيد که در مرحلهي هفتم آگاهي "ادراک"تمامي جهان را از دريچهي "خود" درمييابد. اين تجربه را يکي از افراد چنين بيان ميکند: "سطوح درخشان آفرينش را که درهم ميريختند و باز آفريده ميشدند ادراک ميکردم، نه اينکه ادراکم محدود به دريافت يکباره و روشنبينانهي يک شيء واحد باشد. بلکه تمامي آفرينش را در يک آن درمييافتم. اين ادراکي 360 درجهاي بود. آگاهيام به مطلق فراز آمده و در آن قرار گرفته بود. ميتوانستم فرآيند ظهور را به دلخواه خود بشنوم و به شهود دريابم. به جاي اينکه آنچه را شاهدش بودهام با نيروي تصور به خاطر آورم همهي آنها يعني آدمها و شرايط را در جام جهان نماي "خود" خويش باز مييافتم".
در ادبيات ودايي آگاهي خالص به مثابهي جايگاه شناخت و معرفت کامل توصيف شده است."قلب، روح، ادارک، قاطعيت، دانش، خود، وحي، همت، انديشه، احترام، ياري، خاطره، عزم، اراده، الهام، عشق و آرزو همهي نامهاي مختلف يک کلمهاند و آن کلمهي "شناخت يا معرفت" است.... تمامي آنچه با شناخت اداره ميشود بر شناخت تکيه دارد و شناخت پايه و اساس آن را تشکيل ميدهد.شناخت برهمن (خود) است".
بر اساس آنچه که در وداها آمده است هفتمين مرحلهي آگاهي والاترين مرحلهي از آگاهي است که انسان ميتواند به آن دست يابد. هستي، نمايانگر تجسم وحدانيتي متعالي است که هيچ کثرتي نميتواند نقصاني به آن وارد سازد و در اين مرحله از آگاهي، يوگا (يگانگي) به کمال ميرسد: "اوست که همه چيز را ميبيند و غم و شادي را ميآفريند. اوست که بزرگترين يوگي است".
پینوشت:
1- R. Fischer
2- W. James
3- Robert katte Valas
4 - اين جهان ماورای محسوسات به زبان سانسکريت "اک شاهارا" ناميده میشود.
5 - خود بزرگ، خود برتر، خود حقيقی، خويشتن خويش، جان، آگاهی خالص و مطلق(در انگليسی self با S بزرگ نوشته می شود.)
6- من سطحی، آگاهی فردی، جسم، عواطف، احساسات، (در انگليسی self باs کوچک نوشته می شود.)
7- آگاهی مرحلهي چهارم در زبان سانسکريت "پارامه ويومن" ناميده ميشود.
منبع:
به سوي علم آگاهي، كريستين تورن، ترجمهي الهه رضوي، ناشر: مترجم، تهران، 1373.
برگرفته از: نشريهي علوم باطني، شمارهي 2
...قسمت اول