|
كيش دروغين
مردي در زمانهاي گذشته زندگي ميكرد، و در جستجو بود كه دنيا را از راه حلال به دست آورد و ثروتي فراهم نمايد، ولي نتوانست. تا اين كه از راه حرام جديت كرد، باز هم نتوانست.
شيطان بر او مجسم و آشكار شده گفت: "از راه حلال خواستي ثروتي فراهم كني نشد و از راه حرام هم نتوانستي. اينك مايلي من به تو راهي بياموزم كه به خواستههاي خود برسي؟"
گفت: "آري مايلم."شيطان گفت: "ازخود كيش و ديني اختراع كن و مردم را به سوي آن دعوت نما."
او به دستور شيطان رفتار كرد. مردم گِردش را گرفته و پيرويش كردند و به آنچه مايل بود از ثروت دنيا رسيد. روزي ناگاه با خود چنين انديشيد: "چه كار ناشايستي كردم كه مردم را گمراه نمودم. خيال نميكنم توبهاي داشته باشد مگر اشخاصي كه به واسطهي من گمراه شدهاند را متوجه كنم كه آنچه از من شنيدهاند باطل و ساخته شده خودم بوده است.
آنها را برگردانم، شايد توبهام پذيرفته شود."
به پيروان خود گوشزد نمود كه آنچه من ميگفتم باطل بود و اساس و پايهاي نداشت. آنها جواب دادند: "دروغ ميگويي؛ گفتار سابق تو حق بود، تو خود گمراه گشتهاي."
اين جواب را كه از آنها شنيد، غل و زنجيري تهيه نمود و بر گردن خود آويخت و گفت: "باز نميكنم تا خدا توبهام را بپذيرد."
خداوند با پيامبر آن زمان وحي نمود:
"به فلاني بگو: به ارجمندي و شكوهم سوگند، اگر آنقدر مرا بخواني و ناله نمايي كه بند بندِ وجودت از هم جدا شود، دعايت را مستجاب نميكنم؛ مگر كساني كه به كيش دروغي تو مردهاند (و گمراه شدهاند) را به حقيقت كار خود اطلاع دهي تا از كيش تو برگردند".
بازگشت
Share
|