
نكند جا بمانيم!
مردم را وقت حسابشان نزديك شده و آنها همچنان در غفلت و بيخبري رويگردانند. هيچ پند تازهاي از پروردگارشان برايشان نيامد مگر اين كه بازيكنان آن را گوش دادند، در حالي كه دلهايشان [به دنيا] مشغول بود...
(انبياء:3-1 )
در حالي كه چمدانش را در گوشهاي از سالن انتظار گذاشته بود، مدام اين طرف و آن طرف ميرفت. گاهي از كيوسك مجلهفروشي مجلهاي ميخريد و مدتي روي نيمكت كنار آن مينشست و حسابي با آن مشغول ميشد، و گاهي توي كافيشاپ با يك فنجان قهوه سر خودش را گرم ميكرد، گاهي هم در حاليكه ساندويچي را گاز ميزد، چنان محو تماشاي تلويزيوني كه در يك قسمت از سالن قرار داشت، ميشد كه... ، اما هر از چند گاهي ميرفت تا ببيند آيا چمدانش سر جاي خودش هست؟ مسافري كه نزديك چمدان او نشسته بود، هر بار كه چشمش به او ميافتاد به او ميگفت: "اينقدر اين طرف و آن طرف نرو، آخر جا ميماني." اما او گوشش بدهكار نبود، گاهي چنين بهنظر ميرسيد كه اصلاً يادش رفته كه يك مسافر است.
وقتي صداي سوت قطار به گوشش خورد، داشت دقيقههاي پاياني يك سريال تلويزيوني را ميديد. چنان محو ديدن آن بود و ميخواست بداند آخرش چه مي شود كه...، و همين چند دقيقه كار خودش را كرد و تا دويد كه چمدانش را از آن طرف سالن بردارد و...، ديگر كار از كار گذشته بود، و او جا مانده بود. همينطور كه داشت با عجله به طرف گيشهي بليط فروشي ميرفت تا از زمان آمدن قطار بعدي سؤال كند، به نظرش رسيد زمين و زمان در هم ريخت و...
زلزلهاي كه رخ داده بود جادهاي كه قطار بعدي ميبايست از آن ميآمد را بد جوري بسته بود...، مأمور گيشه به او گفت: "حواستان كجا بود؟ فعلاً كه قطار بعدياي در كار نيست، فكر ديگري به حال خودتان بكنيد!
همين طور كه نگاهش خط عبور قطار از دست داده را قطع ميكرد، و نميدانست با چمدان سنگيني كه در كنار پايش روي زمين بود، و جادهي بيانتهاي پيش رويش، چه كند، با خود فكر كرد كه آيا شنيدن چند كلمه حرفي كه مثلاً ...خانم به آقاي... در سريال... گفته بود آنقدر مهم بود كه ارزش جا ماندن را داشته باشد؟ صداي مرد مسافري كه مدام به او ميگفت "اينقدر خودت را توي اين ايستگاه مشغول نكن آخر از قطار جا ميماني" در گوشش همچنان زنگ ميزد...
راستي مبادا ما هم با اين همه كار و مشغوليتي كه در (ايستگاه) زمين براي خودمان درست كردهايم، يكباره چشم باز كنيم و ببينيم قطار رفته و ما جاماندهايم؟!
پَرنا
بازگشت
Share
|