
نامهای از خدا
ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامهای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر ادارهي پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامهي داخل آن را خواند:" امیلی عزیز، عصر امروز به خانهي تو میآیم تا تو را ملاقات کنم. با عشق خدا."
امیلی همانطور که با دستهای لرزان نامه را روی میز میگذاشت؛ با خود فکر کرد که چرا خدا میخواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمّی نبود، در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت:" من که چیزی برای پذیرایی ندارم." پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدّت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما میلرزیدند. مرد فقیر به امیلی گفت:" خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟" امیلی جواب داد:" متأسفم. من دیگر پولی ندارم. و این نانها را هم برای مهمانم خریدهام. "
مرد گفت:" بسیار خوب خانم. متشکرم." و بعد دستش را روی شانههای همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند. همانطور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید:" آقا، خانم، خواهش میکنم صبر کنید." وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید؛ سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را در آورد و روی شانههای زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد.
وقتی امیلی به خانه رسید؛ یک لحظه ناراحت شد چون خدا میخواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همانطور که در را باز میکرد، پاکت نامهي دیگری را روی زمین دید.
نامه را برداشت و باز کرد:" امیلی عزیر؛ از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم. با عشق؛ خدا."
ماخذ: برگرفته ازهفته نامۀ اطلاعات هفتگی شمارۀ 3324 به تاریخ چهارشنبه؛ 18 اردیبهشت 1387/ص37
بازگشت
Share
|