
گفتگو با استاد
روزی غرق در فکر؛ ناگهان خود را در دیاری یافتم دوردست و غریب. دیدم کامل مردی در کنار من است با نگاهی مهربان به نرمی از من پرسید:" چرا این طور گرفته ای؟"
گفتم :" فکرم پریشان است." گفت:" شاید از من کمکی ساخته باشد."
گفتم:" به دنبال حقیقت میگردم. " گفت:" در خود فرو رو، کلیدش را در قلب مییابی."
گفتم:" چگونه؟!" گفت:" خیالهایت را کنار بگذار و نیّتت را خالص کن. آنوقت حقیقت در قلبت میتابد."
پرسیدم:" از کجا بدانم حقیقت است که میتابد؟"
پاسخ داد:" در این مرحله، اولیا و انبیاء را همه بر حق میبینی و تفاوت بین ادیان نمیگذاری. یعنی به مرحلهي خود شناسی گام نهادهای." مرحلهي خودشناسی؟ در مرحلهي خود شناسی میدانی که از کجا آمدهای؛ چرا آمدهای؛ در اینجا چه باید بکنی و بعد به کجا میروی.
گفتم:" نمیدانم در این جا چه باید بکنم؟"
گفت:" به وظایفمان عمل میکنیم؛ به دیگران خیر برسانیم و بکوشیم انسان واقعی باشیم."
انسان واقعی؟
بله؛ کسی که به راستی دلسوز؛ نیکخواه و نیکخو باشد. از شادی دیگران شاد شود و از غمشان غمگین و در پی یاری به دیگران باشد.
چگونه؟
با دیگران همیشه همان باش که میخواهی با تو باشند و هر چه بر خود نمیپسندی بر دیگران مپسند.
گفتم: گفتنش آسان است....
او ادامه داد: اما به کار بستنش دشوار.
گفتم: فراز و نشیب زندگی گاهی عرصه را بر من تنگ میکند و مطمئن نیستم آیا روزی به سعادت واقعی میرسم.
گفت: در راه حقیقت سعادت واقعی بازگشت به سرمنزل ابدیست.
سر منزل ابدی؟
بازگشت به همان جایی که از آن آمدهایم اما داناتر و مهربانتر.
فکر کردم و پرسیدم: این همه را از کجا میدانید؟
لبخندی زد و گفت: عمری تحقیق و تجربه.
...ممنونم. حالم خیلی بهتر شد. اما شاید باز سؤالاتی داشته باشم. میشود دوباره شما را دید؟
با لبخندی مهربان دستی بر شانهام گذاشت و گفت: هر وقت که بخواهی، من همیشه هستم.
ماخذ: هفته نامۀ اطلاعات هفتگی/شماره3324/18 اردیبهشت1387/ص37/ نویسنده؛ م. ک.
بازگشت
Share
|