
ببينيد، بشنويد، دريابيد
از خود پرسيد اين چه زمانهاي است كه همه چيز دنيا درهم و آشفته شده و سختي و مشكلات بخشي از زندگي روزمرهي مردم گشته است. همه يك جوري گرفتار و بيمارگونه هستند. به ياد آورد خودش كم در رنج و سختي نيست. از اين همه درگيري كه در زندگي داشت كلافه بود. لحظهاي انديشيد هر جوري ميخواهم زندگي را جمع و جور كنم فايدهاي ندارد. هر راهي كه به فكرش رسيده بود رفته بود اما ظاهرا گرفتاريهايش نه تنها كم نشده كه بيشتر و بيشتر شده بود و او ضعيفتر و ناتوانتر. با اين افكار درگير بود كه كم كم احساس كرد پلكهايش سنگين ميشود. آرام آرام خواب او را با خود برد و روياهاي شبانهاش او را در بر گرفتند.
صبح، با خوشحالي چشمانش را گشود و با خوشحالي بيشتر به روز سلام كرد. آن چنان سروري در وجودش موج ميزد كه سر از پا نميشناخت. آرامش و خوشحالي عجيبي را تجربه ميكرد. با خود انديشيد امروز احساس ميكنم دوباره به دنيا آمدهام، مانند پر كاهي سبك هستم. به ياد آورد كه در روياهاي شبانهاش نشان از يك راز داشت، رازي كه باعث شد زندگياش دگرگون شود، راه درست را بياموزد و نگاهش چرخش نمايد تا به آن چه مينگرد نظر درستي داشته باشد، در مورد آن چه ميشنود آگاهانه تفكر نمايد، شنوندهي خوبي باشد تا شنيدنيها را درست بشنود و ديدنيها را درست ببيند، چگونه دريافت كردن از شنيدهها و ديدهها را بياموزد و آن چه را در مييابد گرامي دارد. او آن چه را كه در رويا مشاهده كرده بود گرامي داشت، متوجه شد اين يك رويا نبوده زيرا واقعيتي را بر او آشكار ساخته، واقعيتي كه از يك حقيقت روشن با او سخن گفته بود.
رويا را به ياد آورد، دوباره به آن نظر افكند، پسر بچهي كوچكي را ديده بود كه با چشماني سياه و درشت به او نگريسته، با اشاره راهي را نشان داده بود. او علامتي را در جادهاي كه بايد ميرفت ديده بود. بازگرد. به خود بازگرد. با تعجب به پسرك نگريست و او اشاره كرد برو، آهسته به راه نظر افكند و روان گشت. ناگهان خود را در مقابل آيينهاي ديد. ايستاد و از هيبت خود به تعجب افتاد، حقيقت را در آينه دريافت. خود را نگريست، ضعفها، ناتوانيها و تواناييهاي خود را مشاهده كرد. با خود انديشيد ميشود كه سختيها را آسان ببيني. تو از خود بيخبري، بيشتر نگاه كن و كمتر وسوسه شو. به خودت بازگرد و خودت را ببين. بدان كه زماني انسانها در دوراني بس زيبا و روشن زندگي ميكردند. دانش آن دوران در تو نهفته و تو ميتواني با نگرشي روشن، دنيا را ببيني، شنيدههاي روشن را بشنوي و دريابي و دريابي كه خودت را هنوز درنيافتهاي. دريابي كه از الوهيت خدائي برخورداري و ميتواني با تكيه بر قدرت خدادادي كه در تو نهفته شده سختيها و مشكلات را به آساني پشت سرگذاري. فقط بدان كه تو اين جسمي كه داري، نيستي و زماني بايد اين كالبد زميني را ترك گويي، آنگاه خود را خواهي ديد. پس سعي كن از هم اكنون ببيني و بشنوي صداي روحت را و صداي قلبت را. سعي كن راه را قبل از آن كه بپيمايي با نگاهت ارزيابي نمايي و پيام آن را بشنوي تا بتواني درست دريابي آن چه را كه بايد دريافت كني. با خود انديشيد در اين رويا من با خودم روبرو شدم. ميتوانم با آن چه در من نهفته شده زندگي نمايم و بيابم خود را، تا ديدگاهم به آن چه نظر ميافكنم درست باشد و شنيدههاي درست را دريابم. به يك باره متوجه شد آن پسرك چشم سياه خودش بوده و دريافت هنر آن است كه در تاريكي نور را دريافت و در نور مسير درست را پيمود. و اين حكايت زندگي همهي ماست.
نورسا
بازگشت
Share
|