
سنگهاي زندگي
پسرک کوچک، صبح روز شنبه را به بازی در گودال شنیاش میگذراند. او در گودالش، چند ماشين و کاميون داشت با يک سطل و خاک انداز براق و قرمز پلاستيکی. همچنان که مشغول کندن جاده و تونل در ماسههای نرم کف گودالش بود، به يک سنگ بزرگ درست وسط گودال شنی برخورد کرد.
پسرک ماسههای اطراف سنگ را با دست پس زد، به اين اميد که سنگ را از ميان شنها بيرون بکشد.
با کمی تلاش، او سنگ را در عرض گودال شنی کشيد و با پا به آن ضربه زد. (او خيلی کوچک بود، و سنگ به نسبت او بسيار بزرگ) وقتی که پسرک سنگ را به ديوار گودال شنی رساند، فهميد که نمیتواند آنرا به بالای ديوار کوچک بکشاند.
پسرک کوچک مصمم، سنگ را هل ميداد، به زور آن را می کشيد و با اهرم به زور آن را بلند میکرد، اما هر بار که فکر میکرد به پيشرفتی در کارش رسيده است، سنگ قل می خورد و به درون گودال شنی برمیگشت. پسرک کوچولو با ناله و زاری تقلا می کرد و در حالی که انگشتان کوچک و گوشتالودش زخم شده بودند، سنگ را هل میداد و میکشيد اما تنها پاداش او برای اين همه تلاش، برگشت سنگ به درون گودال بود.
اشک پسرک از سر نااميدی جاری شد. در تمام اين لحظات، پدر پسرک از پنجرهي اتاقش اين داستان غم انگيز را تماشا میکرد. در همان حال که اشکهای پسرک فرو میريخت، سايهي بزرگی گودال شنی و پسرک را پوشاند. پدر پسرک با ملايمت اما محکم پرسيد: "پسرم، چرا تمام نيرويی را که دراختيار توست، به کار نمیبری؟"
پسرک با حالتی مغلوب در ميان هق هق و سکسکه گفت: "اما پدر من همين کار را کردم، تمام قدرتی را که داشتم به کار بردم."
"نه پسر!" پدر حرف او را به آرامی تصحيح کرد.
"تو تمام قدرتی را که داشتی استفاده نکردی. تو از من کمک نخواستی."
پدر خم شد، سنگ را برداشت و آن را از گودل شنی به بيرون پرتاب کرد.
آيا شما هم "سنگهايی" در زندگی خود داريد که نيازمند بيرون کشيدن آنها هستيد؟ آيا به اين نتيجه رسيدهايد که چنانچه آنچه را که برای بيرون انداختن آنها نياز است در خود نداريد، يکی هست که همواره برايمان قابل دسترسی است و آماده است تا قدرتی را که ما نيازمند آنيم به ما بدهد؟ آيا اين خندهدار نيست که ما اينطور سخت و سنگين تلاش میکنيم تا به تنهايي کارهايمان را انجام دهيم؟
منبع: نشريهي هنرهاي زندگي، شمارهي 3
بازگشت
Share
|