
نَشنو و بالا برو...
چند قورباغه از جنگلي عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقی افتادند.
بقيهي قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی ديدند که گودال چقدر عميق است به دو قورباغه گفتند: "ديگر چارهای نيست. شما به زودی خواهيد مرد."
دو قورباغه حرفهای آنها را نشنيده گرفتند و با تمام توانشان کوشيدند تا از گودال خارج شوند.
اما قورباغههای ديگر دائماً به آنها می گفتند که دست از تلاش برداريد چون نمی توانيد از گودال خارج شويد، به زودی خواهيد مرد.
بالاخره يکی از قورباغه ها تسليم گفته های ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت .او بی درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد.
اما قورباغهي ديگر با حداکثر توانش برای بيرون آمدن از گودال تلاش می کرد.
بقيهي قورباغه ها فرياد می زدند که دست از تلاش بردار.
اما او با توان بيشتری برای بيرون آمدن از گودال تلاش می کرد و بالاخره از گودال خارج شد.
وقتی از گودال بيرون آمد بقيهي قورباغه ها از او پرسيدند: مگر تو حرفهای ما را نشنيدی؟
آن جا بود كه معلوم شد آن قورباغه ناشنوا است و در واقع در تمام راه فکر می کرده که ديگران او را تشويق می کنند .
منبع: فورومهای پی سی ورلد
* * *
شما چه فكر ميكنيد؟
به نظر ميرسد كه براي نجات از سقوط و هلاكت در چاه عميق و تاريك دنيا نيز، غالباً بايد نسبت به حرفهاي ديگران كر بود!
و به قول حافظ:
در بيابان گر به شوق كعبه خواهي زد قدم
سرزنشها گر كند خار مغيلان غم مخور
بازگشت
Share
|