بگو: اى بندگان من كه بر خويشتن زياده‏ روى روا داشته‏ ايد! از رحمت خدا مأيوس نشويد. همانا خداوند، همه گناهان را مى ‏آمرزد، كه او خود آمرزنده‏ ى مهربان است. سوره زمر 53                    و پيش از آن كه شما را عذاب فرا رسد و ديگر يارى نشويد، به سوى پروردگارتان روى آوريد و تسليم او شويد. سوره زمر 54                     و از بهترين چيزى كه از جانب پروردگارتان به سوى شما نازل شده پيروى كنيد، پيش از آن كه عذاب الهى ناگهان به سراغ شما آيد، در حالى كه از آن خبر نداريد. سوره زمر 55                    تا [مبادا] كسى بگويد: افسوس بر آنچه در كار خدا كوتاهى كردم! و حقّا كه من از ريشخند كنندگان بودم. سوره زمر 56                     
 

يه خاطره‌ي خودموني

"وقتي بچه بودم،‌ خيلي دلم مي‌خواست بدونم مورچه‌ها آخه چه فكري مي‌كنن كه لونه‌شونو مثلاً درست نزديك شير آب حياط مي‌سازن! نگاهشون مي‌كردم كه با چه زحمت و مشقتي جسد سوسك، عنكبوت يا خرده‌هاي خوراكي‌ها رو تا خونه‌شون حمل مي‌كنن اون وقت اگه عصر،‌ باغچه رو يه نفر ديگه كه از اين همسايه‌هاي بي‌صدا خبر نداشت، آب مي‌داد، خودشون و خونه‌شون نقش بر آب بودند. حتماً فكر مي‌كردن كه زندگي همينه! اين خيلي طبيعيه كه سيل بياد و آواره بشن، بعد هم دوباه روز از نو و روزي از نو! دلم مي‌خواست مثل حضرت سليمان كه قصه‌اش رو توي كتاب خونده بودم، زبونشون رو بلد بودم تا بهشون مي‌گفتم: "بابا راه داره! از من بپرسين كجا امن‌تره و خوراكي بهتر پيدا مي‌‌شه تا بلاي هزار بار تجربه شده سرتون نياد!" من از اونا بزرگ‌تر بودم، بهتر دوروبرم رو مي‌ديدم، جاي همه‌ي خوراكي‌هاي خوش‌مزه رو هم بلد بودم اما متأسفانه زبون "مورچه‌اي" بلد نبودم و اونا هم كه زبون آدميزاد سرشون نمي‌شد. مادربزرگ مهربونم دل‌داريم مي‌داد كه تا دنيا بوده، همين بوده. يعني واقعا نمي‌شد كاري كرد؟

امروز كه ياد خونه‌ي پدري و حياط با صفاش افتاده بودم، ديدم خودم هم مثل اون مورچه‌ها شده‌ام.

 

                          

 

بال سوسك و دم مارمولك جمع نمي‌كنم، دنبال چيزهاي مهم و به دردبخور هستم: مثل خيلي‌هاي ديگه، مي‌رم و ميام،‌ دانش و "پرستيژ" انبار مي‌كنم، پول رو بو‌ مي‌كشم، شاخكام بهترين خوراكي‌ها و رستوران‌ها رو رديابي مي‌كنه، خونه‌مو پر تر، راحت‌تر و قشنگ‌تر مي‌كنم،... . با خودم فكر كردم: حالا از كجا بدونم اين خونه‌رو جاي درست و مطمئن ساخته‌ام؟ شايد يه جاي بهتري هم باشه كه من ازش خبر ندارم! كاش يكي رو پيدا كنم بتونه بهم بگه كجا بهتره و چي خوب‌تره؛ يكي كه از من بزرگ‌تر باشه، يكي كه بهتر ببينه، بيش‌تر خبر داشته باشه و البته دل‌سوزم باشه و به زبون خودم بتونه حرف بزنه."

 

امروز وقتي از محل كار به خونه برگشتم، ديدم خانوم همسايه پشت در آپارتمانم وايساده و داره زنگ مي‌زنه. سلام و عليك كرديم. برام از كربلا سوغاتي آورده بود. بعد از تشكر و تعارفات معمول، رفتم تو خونه و بسته رو باز كردم. اشك به چشام اومد. يه جانماز و مهر و تسبيح بود! اون "يكي" چه زود جوابمو داده بود، اونم يه طوري كه اصلا تصورش رو هم نمي‌كردم. اون "يكي" چه ساده پيدا شده بود ولي نه، اون اصلا گم نشده بود كه پيدا بشه!‌ اين من بودم كه عادت كرده بودم نبينمش و رابطه‌مو باهاش قطع كنم. قلبم پر از قدرشناسي شد. راه افتادم برم وضو بگيرم. درست نبود كسي رو كه برام كارت دعوت فرستاده بود، معطل مي‌كردم.

 

نورا

 

 

 

بازگشت

Share

 

 

 

 

 

 
 
   
آدرس ایمیل شما
آدرس ایمیل گیرنده
توضیحات
 
 
 
 
شرکت در میزگرد - کلیک کنید
 
 
نظر شما در مورد مطالب سایت چیست ؟
 
 
 
 
 
 
 
©2025 All rights reserved . Powered by SafireAseman.com