بگو: اى بندگان من كه بر خويشتن زياده‏ روى روا داشته‏ ايد! از رحمت خدا مأيوس نشويد. همانا خداوند، همه گناهان را مى ‏آمرزد، كه او خود آمرزنده‏ ى مهربان است. سوره زمر 53                    و پيش از آن كه شما را عذاب فرا رسد و ديگر يارى نشويد، به سوى پروردگارتان روى آوريد و تسليم او شويد. سوره زمر 54                     و از بهترين چيزى كه از جانب پروردگارتان به سوى شما نازل شده پيروى كنيد، پيش از آن كه عذاب الهى ناگهان به سراغ شما آيد، در حالى كه از آن خبر نداريد. سوره زمر 55                    تا [مبادا] كسى بگويد: افسوس بر آنچه در كار خدا كوتاهى كردم! و حقّا كه من از ريشخند كنندگان بودم. سوره زمر 56                     
 

فرزند باران

قدم‌های خیسش بر سنگ فرش خیابان رخ می‌نمود. قطره‌های باران بر گونه‌هایش می‌رقصیدند و به شادمانی با او برخورد مي‌کردند. در سرمای باران، لبخند گرمش متوجه کسانی بود که با شتاب از اینکه مباد خیس شوند در فرار بودند اما او با آرامشی شگرفت در زیر باران راه مي‌رفت. همه‌ي لباس‌هايش خیس شده بود. اما او با آرامش راه مي‌رفت. چترها پی در پی سپر هایی مي‌شدند برای ممانعت از خیس شدن،  اما او با آرامش راه مي‌رفت. روحش و جسمش را به دست باران سپرده بود تا پاکی قطرات باران در روحش رخنه کند و با روح پاکش یکی شوند. ابرها او را مي‌دیدند و از اینکه او بی مهابا زیر باراش باران‌هایشان راه مي‌رود در شگفت بودند و هر چه او بیشتر خود را به باران مي‌سپرد آنها بیشتر بر او مي‌باریدند، آخر او فرزند باران بود. فرزندی که از آمیزش ابر و باد آفریده شده بود. فرزندی که زمین به خاطر حضور او در زیر پاهایش جلوس مي‌کرد و با آغوش باز از او استقبال مي‌نمود. ابرها همواره مي‌باریدند و مردم همواره فرار مي‌کردند و او همواره با آرامش راه مي‌رفت. آه که از قدم‌هایش چه چیزهایی که بیان نمي‌شد شوق زندگی، شوق هدایت، شکوه عشق و لذت زنده بودن. به راستی که برای زمین برکت بود...

 

        

 

دختری سراسیمه مي‌دوید و چترش از شدت باد و هیجان فرار دختر تکان تکان مي‌خورد، و به ناگاه چترش با او برخورد کرد و سپر از دستان دختر به زمین افتاد... قطرات باران بر دختر هجوم آوردند و او را محاصره کردند و دختر با شوک تمام به او مي‌نگریست که چگونه بی سپر در زیر قطره‌های باران، او را مي‌نگرد. باران موهای دخترک را خیس کرده بود. آرایش چشمانش به پایین ریخته بود و ماسکی که از لوازم زیبا کننده بر صورتش گذاشته بود رفته رفته شسته مي‌شد، اما چقدر زیبا مي‌نمود. به سان اولین پرتوهای خورشید قبل از طلوع صبحگاهان. باران در روح دختر رخنه مي‌کرد و هر لحظه روح جرم گرفته‌اش را لطیف و لطیف‌تر مي‌نمود. آه که چه حسی داشت. حسی غریب و دوست داشتنی، نگاه خود را از او برگرفت و به آسمان نگاه کرد. ابرها به او لبخند مي‌زدند و او در این فکر بود که چرا تا بحال لبخند آنها را ندیده بود. دوباره نگاهش را چرخاند تا او را ببیند اما...

 او دیگر رفته بود، رفته بود تا با برخوردش به چتر انسان‌ها آنها را با باران آشتی دهد آخر او فرزند باران بود...

 

رها

 

 

بازگشت

Share

 

 

 

 

 

 
 
   
آدرس ایمیل شما
آدرس ایمیل گیرنده
توضیحات
 
 
 
 
شرکت در میزگرد - کلیک کنید
 
 
نظر شما در مورد مطالب سایت چیست ؟
 
 
 
 
 
 
 
©2025 All rights reserved . Powered by SafireAseman.com