بگو: اى بندگان من كه بر خويشتن زياده‏ روى روا داشته‏ ايد! از رحمت خدا مأيوس نشويد. همانا خداوند، همه گناهان را مى ‏آمرزد، كه او خود آمرزنده‏ ى مهربان است. سوره زمر 53                    و پيش از آن كه شما را عذاب فرا رسد و ديگر يارى نشويد، به سوى پروردگارتان روى آوريد و تسليم او شويد. سوره زمر 54                     و از بهترين چيزى كه از جانب پروردگارتان به سوى شما نازل شده پيروى كنيد، پيش از آن كه عذاب الهى ناگهان به سراغ شما آيد، در حالى كه از آن خبر نداريد. سوره زمر 55                    تا [مبادا] كسى بگويد: افسوس بر آنچه در كار خدا كوتاهى كردم! و حقّا كه من از ريشخند كنندگان بودم. سوره زمر 56                     
 

کار پلیدی که انجام می دهید با شما می ماند!

به نام خدا

 

زنی هر روز برای اعضای خانواده خودتان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم برای رهگذری گرسنه آماده می کرد. او نان اضافه را روی لبه پنجره می گذاشت تا رهگذر نیازمند آن را بردارد. هر روز یک مرد گوژ پشت می آمد و نان را برمی داشت و در حالی که می رفت به جای تشکر زیرلب زمزمه می کرد:

کار پلیدی که انجام می دهید، با شما می ماند

و کار نیکی که می کنید، به شما باز می گردد!

این ماجرا هر روز ادامه داشت. هر روز مرد گوژپشت می آمد، نان را برمی داشت و همان ورد را تکرار می کرد. سرانجام، زن ار رفتار او خشمگین شد و با خود گفت: دریغ از یک کلمه تشکرآمیز، این گوژپشت هر روز همین حرف ها را تکرار می کند، هیچ نمی دانم چه منظوری دارد؟!

یک روز که دیگر زن از گفتار مرد رهگذر به تنگ آمده بود، تصمیم گرفت از شر او خلاص شود و پیش خود فکر کرد" من شر این گوژپشت را کم خواهم کرد! او چه کار کرد، نانی را که برای آن مرد پخته بود زهرآلود کرد.

اما درست همان لحظه که او نان را روی لبه پنجره می گذاشت، متوجه شد که دستانش می لرزد و با خود گفت: این چه کاری است که می کنم؟!

او بی درنگ نام زهرآلود را در تنور انداخت و نان دیگری پخت و آن را روی لبه پنجره گذاشت. طبق معمول هر روز مرد گوژپشت آمد، نان را برداشت و همان ورد را تکرار کرد و بی خبر از کشمکشی که در ذهن زن می گذشت به راه خود رفت.

آن زن برای پسرش که به سفری دور به جستجوی سعادت خود رفته بود، دعا       می کرد. ماه ها بود که آن شب در خانه به صدا درآمد. هنگامی که زن در را گشود، با دیدن پسرش که پشت در ایستاده بود شگفت زده شد. او لاغر و نحیف شده بود و لباس هایی ژنده بر تن داشت و نشانه های گرسنگی، تشنگی و خستگی مفرط در چهره اش به چشم می خورد.

وقتی که چشم او به مادرش افتاد گفت: مادر این معجزه است که من اکنون اینجا هستم. چند فرسنگ دورتر از اینجا من چنان گرسنه بودم که نزدیک بود از هوش بروم. اگر پیرمرد گوژپشتی از آنجا عبور نمی کرد، حتماً می مردم. لقمه ای غذا از او می خواستم و آن مرد مهربان یک قرص نان به من داد و گفت: "این تنها چیزیست که من هر روز می خورم، اما امروز آن را به تو می دهم، زیرا تو بیشتر از من به آن نیاز داری! " هنگامی که مادر این سخنان را شنید رنگ از رویش پرید و به در تکیه داد تا نقش بر زمین نشود. زن آن نان زهرآلودی را که اول پخته بود به یاد آورد و فکر کرد که اگر آن را در آتش تنور نیفکنده بود به یاد آورد و فکر کرد که اگر آن را در آتش تنور نیفکنده بود پسرش آن را می خورد و در این صورت اکنون او پسری نداشت. آن زمان بود که زن به مفهوم عمیق سخنان هر روزه مرد گووژپشت پی ببرد.

کار پلیدی که انجام می دهید، با شما می ماند

و کار نیکی که می کنید، به شما باز می گردد!

 

گردآوری و تنظیم : احیا

منبع : کتاب "در پناه او"

 

بازگشت

Share

 

 

 

 

 

 
 
   
آدرس ایمیل شما
آدرس ایمیل گیرنده
توضیحات
 
 
 
 
شرکت در میزگرد - کلیک کنید
 
 
نظر شما در مورد مطالب سایت چیست ؟
 
 
 
 
 
 
 
©2025 All rights reserved . Powered by SafireAseman.com