
الهی یک خواهم و یک خواهم و یک
روزی دو تن به محرابی، پهلو به پهلوی هم ایستاده و نماز میگزاردند. چون نماز به پایان رسید، آن یک لب به دعا گشود که الهی دانشی چنانم ده و معرفتی آن چنان. عمری اینسان و عملی آنسان. سلامتبخش و مال و فرزندان بسیار. الهی از گناه کرده بگذر و از ملک و مکنت دنیا همه بر من بخش و حق نعمات بر من تمام گردان و از خزانههای بیشمار رحمتت جملگی عنایتم فرما که بخشایندگی تو راست و نعمات تو بیپایان. الهی از درگاه تو همه چیز خواهم از جمله دنیا و آخرت که این همه پیش تو هیچ است و بسیار من نزد تو خُرد .
چون بدین جا رسید شنید که آن دیگری این چنین میگوید که الهی، جز آن یک که تو خود دانی حاجتی ندارم و جز آن یک هیچ نخواهم. یک خواهم و آن یک از تو خواهم . ای که بخشنده و مهربانی. الهی، الهی، الهی .... و بر همین کرّت میگفت و میگفت و فراوان میگریست .
پس سال به بیش از سنهای طی شد و آن یک، دیگر اکنون تاجری شده بود. از جمله ملک و مکنت دنیا فراوان داشت. از قضا روزی گذرش بر کنار خرابهای افتاد. دید آن دلسوخته را که همچنان بر صفت گذشته دست بر آسمان گشوده و جو یبار اشک از دیدگان روان ساخته و عرض نیاز به درگاه باری تعالی همی کند که: الهی، یک خواهم و جز یکی هیچ نخواهم. الهی آن یک که تو خود دانی خواهم. الهی، یک خواهم و آن یک از تو خواهم و همچنان میگفت و میگفت و میگفت و میگریست.
پس چون این چنین حال بر او غالب یافت، به رسم ناصحان قدم گرداند و به نزد آن عاشق دلسوخته روان گشت. دستی بر شانۀ او نهاد و در کنارش بر خاک نشست و لب به دعا گشاد که : ای برادر، از درگاه حق تعالی بسیار خواه تا به تو بسیار بخشد و از بخشش بیحسابش خشنود گردی که رحمت او واسع است و بخشش او بیپایان، بیحد بخشد و بسیار. چون بنده بیند که تقاضای بسیار دارد و از وسعت بیحساب بارگاهش وسیع میطلبد که چون به نزد بزرگی شدی بزرگ باید خواست و بزرگ باید طلبید که اگر به نزد پادشاهی تشرف حضور یابی و طلب از هیچ کنی همان هیچ دهندت و به هیچ روانهات سازند که در تو کوتهی همت بینند و سستی رأی. مرا بنگر که چون همه چیز از مال و فرزند و علم و فضل و سلامت و سعادت از او خواستم همه را بر من بخشید و تو خود را بنگر که چون هیچ نخواستی و جز بر یک حاجت که داشتی اصرار نورزیدی، هیچ نستاندی و همچنان بر صفت گذشته دست بر آستانی ...
پس هیچ خواستن بگذار و همه چیز خواه که به رسم نیاز در بارگاه همچو او عزیزی، همه را باید خواست و ذرّهای را فرو نباید گذاشت ک چون عرض بسیار بینند و نیازت بزرگ، بزرگ دهندت و بسیار ...
چون سخنش بدینجا رسید آن عزیز دلسوخته سر بر آسمان نهاد و گفت:
الهی، بینی که بندگانت به رحمت واسعهات بشارتم دهند و به بخشش بیحدت دلشادم کنند ک بیحساب بخشی و بیشمار بر هر که خواهی عطا کنی، که الهی آنی که خود گفتی و آن چنانی که تو خود دانی ...
پس الهی، یک خواهم و جز آن یک هیچ نخواهم. الهی آن یک حاجت که نزد تو دارم که جز تو دیگری ندارم و دیگری نشناسم. الهی، الهی، الهی، یک خواهم و یک خواهم و یک خواهم .....
این بار تاجر دیگر به خشم آمد و گفت: ای بیچاره، این چنین بر تو گفتم و این قصه بر تو دراز خواندم تا باز چنین دعا کنی؟
پس آن عاشق لبخندی زد و گفت: آری ای برادر تو راست گویی که بحر بخشش او بیکران است و آسمان مهرش بی پایان و لطف او بر بنده عیان که عشقش لایزال است و رحمت او پر دوام و یک خواستن در بیشماری نعمات او به هیچ خواستن آید و جز گمراهی ننماید. لیک آن یک که من میگویم همه چیز است و آن همه چیز که تو می گویی هیچ نیست .
بدان ای برادر که قصور بسیار نمودی آن دم که غیر او خواستی از او. چرا که خواست او بر بخشش کل بود به تو و تو طلب جزء نمودی ....
ای برادر از او جز او را مخواه که غیر از او همه هیچ است و او همه چیز. پس به یاد دار که طالبان دنیا در خسرانند و طالبان آخرت در زیان و طالبانیار ، سرانجام در " وصال ".
نوشته: ن.م
بازگشت
Share
|