نگاهي به مقولهي توبه و استغفار در قصص و حكايات
اهميت و جايگاه توبه:
اقسام جمعيت از ديدگاه شيطان
روزي شيطان در مقابل حضرت يحيي عليهالسلام آشكار شد و به وي عرض كرد، ميخواهم تو را عوض كنم. حضرت يحيي فرمود: من به نصيحت تو تمايل ندارم، ولي از وضع و طبقات مردم مرا اطلاعي بده. شيطان گفت: بني آدم از نظر ما به سه دسته تقسيم ميشوند؛
1-عدهاي كه مانند شما معصوماند، چون از آنها مأيوسيم از دستشان راحتيم، ميدانيم نيرنگ و حيلههاي ما در آنها اثر نميگذارد .
2-دستهاي هم بر عكس در پيش ما شبيه توپي هستند كه در دست بچههاي شماست. به هر طرف بخواهيم آنها رامي بريم، كاملاً در اختيار ما هستند
3-طايفهي سوم براي ما از هر دو دستهي قبل رنج و ناراحتي بيشتري دارند. يكي از ايشان را در نظر ميگيريم، تلاش زياد ميكنيم تا او را فريب دهيم همين كه فريب خورد و قدمي به ميل ما برداشت، يك مرتبه متدكر ميشود و از كردهي خود پشيمان ميگردد. روي به توبه و استغفار ميآورد، هرچه رنج براي او كشيدهايم از بين ميبرد. باز براي مرتبهي دوم درصدد اغوا و گمراهياش بر ميآييم، اين بار نيز پس از آنكه او را به گناه ميكشيم، فوراً متوجه شده، توبه ميكند. نه از او مأيوسيم و نه ميتوانيم مراد خود را از چنين شخصي بگيريم. پيوسته براي فريب اين دسته در زحمت و رنجيم.(1)
1- پند تاريخ، ج 4، ص 230
حلال مشكلات
مردي خدمت حضرت مجتبي(ع) آمد و از قحطي و گراني به آن حضرت شكايت كرد، حضرت به او فرمود: استغفار كن.
مرد ديگري آمد و به آن حضرت از فقر و تهيدستي شكايت كرد، حضرت به او هم فرمود: استغفار كن.
و مرد ديگري آمد و به آن جناب عرض كرد: از خدا بخواه و دعا كن كه حضرت حق فرزندي به من عنايت كند، به او هم فرمود: استغفار كن.
به آن حضرت عرضه داشتيم: مرداني چند خدمت شما آمدند و از چيزها و گرفتاريهاي گوناگون شكايت داشتند و تقاضاهاي مختلفي نمودند و شما همهي آنها را به استغفار و طلب آمرزش امر فرموديد؟!
حضرت جواب دادند: من اين را از پيش خود نگفتم، همانا در اين مسئله از فرمودهي خداوند در قرآن استفاده نمودم كه فرمود:
از خداوند مهربان و پروردگار خويش طلب آمرزش نماييد، همانا او بسيار آمرزنده است، تا آنكه از آسمان بر شما باران پشت سر هم بفرستد، و شما را به مال و ثروت و پسرها كمك و مدد دهد، و براي شما باغها و نهرها مقرر فرمايد(1). (2)
1 ـ نوح:10-12
2 ـ مجمع البيان، ج10، ص361
توبهي حقيقي:
توبهي نصوح
نصوح مردي بدون ريش، همانند زنان بود... و در يکي از حمامهاي زنانهي زمان خود كارگري ميكرد. او كار کيسهکشي و شستشوي زنان را بر عهده داشت. به اندازهاي چابک و تردست بود که همهي زنان مايل بودند کار کيسه کشي آنان را به عهده گيرد.
کمکم آوازهي نصوح به گوش دختر پادشاه وقت رسيد و او ميل کرد که وي را از نزديک ببيند. و دستور داد حمام را خلوت کنند و از ورود افراد متفرقه جلوگيري نمايند. وقتي کار نظافت تمام شد، دست قضا در همان وقت، گوهر گرانبهايي از دختر پادشاه گم شد و او دستور داد تا همهي کارگران حمام را بگردند. همين که نوبت نصوح رسيد، با اينکه آن بيچاره خبري از گوهر نداشت ولي از اين جهت که ميدانست تفتيش آنان باعث رسوائياش ميشود، حاضر نميشد او را بگردند. لذا از دست مأمورين فرار ميکرد و ظن آنها را نسبت به خود بيشتر ميکرد. او براي نجات خود به خزانهي حمام پناه برد و همين که فهميد نزديک است که رسوا شود از روي اخلاص توبه کرد و دست حاجت به درگاه الهي دراز نمود، و از او خواست که از اين غم و رسوايي نجاتش دهد.
به مجرد اينکه نصوح حال توبه پيدا کرد، ناگهان از بيرون حمام آوازي بلند شد که دست از آن بيچاره برداريد که گوهر پيدا شد. پس، از او دست کشيدند و نصوح خسته و نالان شکر الهي را بهجا آورد، از خدمت دختر پادشاه مرخص شد و به خانهي خود رفت، هر اندازه مالي را که از گناه کسب کرده بود، بين فقرا تقسيم کرد، و چون اهالي شهر از او دست بردار نبودند و از او ميخواستند که آنها را بشويد، ديگر نميتوانست در آن شهر بماند و از طرفي هم نميخواست رازش بر ملا شود، ناچار از شهر خارج شد و در کوهي که در چند فرسخي آن شهر بود سکونت کرد و به عبادت خدا مشغول شد. تا اينکه شبي در خواب ديد کسي به او ميگويد: اي نصوح! چگونه توبه کردهاي و حال آنکه گوشت و پوستت از مال حرام روييده است بايد کاري کني تا گوشتهاي بدنت بريزد. نصوح تصميم گرفت سنگهاي گران وزن را حمل کند تا خودش را از شر گوشتهاي حرام برهاند. تا اينکه روزي چشمش به گوسفندي افتاد او را پيش خود آورد و از او نگهداري کرد. روزي گوسفند به فرمان الهي به سخن آمد و گفت: اي نصوح خدا را شکر كن که مرا براي تو آفريد. از آن پس نصوح از شير گوسفند ميخورد و عبادت ميکرد. تا اينکه کارواني ره گم کرده از تشنگي به نزد او آمدند و طلب آب کردند. نصوح از شير گوسفند به آنها خورانيد و به قدرت الهي هيچ از شير او کم نميشد.کاروانيان به نصوح احساني کردند و چون راه کوتاهتري نصوح به آنها نشان داد از اين پس همهي کاروانيان از آنجا عبور ميکردند و کار نصوح رونق گرفت و کشت و زرعي به راه انداخت و بناهايي ساخت و جمعي را در آنجا سکونت داد و بين آنها به عدالت رفتار کرد. رفته رفته آوازهي نصوح به گوش پادشاه، پدر همان دختر رسيد و به ملاقات نصوح مايل شد در بين راه جان به جان آفرين تسليم کرد. وقتي خبر به نصوح رسيد براي شرکت در خاکسپاري پادشاه، به شهر رفت. و چون پادشاه پسري نداشت مردم او را به سلطنت پادشاهي نشاندند و او با دختر پادشاه ازدواج کرد. چون شب زفاف رسيد ناگهان شخصي بر او وارد شد و گفت: چند سال قبل گوسفندي را گم کردم که اکنون آن را نزد تو يافتم آن را به من رد کن. نصوح دستور داد تا گوسفند را به او دادند. بعد گفت:چون از گوسفند نگهداري کردي شيرش حلال، ولي نيمياز منافعي که به تو رسيده بايد از آن من باشد. نصوح دستور تقسيم اموالش را هم داد و نيمي از ثروتش را به چوپان داد. دوباره گفت: يک چيز ديگر باقي مانده. نصوح پرسيد آن چيست گفت: همين دختري که به عقد خود در آوردهاي. چون او نيز از منفعت همان شير بوده. نصوح گفت: چون تقسيم او مساوي با مرگ اوست از اين امر درگذر. شبان قبول نکرد. نصوح گفت: نصف دارايي خود را به تو ميدهم تا از اين کار در گذري. باز نپذيرفت. نصوح گفت: تمام دارايي خود را به تو ميدهم تا از اين امر صرفنظر کني.اين بار هم قبول نکرد. نصوح به ناچار جلاد را طلبيد و گفت: دختر را به دو نيم کن. جلاد شمشير را کشيد تا بر فرق دختر بزند، دختر از ترس فريادي کشيد و از هوش رفت.
دراين هنگام شبان دست جلاد را گرفت و خطاب به نصوح گفت: بدان که نه من، آن شبانم و نه آن، گوسفند است، بلکه ما هر دو ملک هستيم که براي امتحان تو فرستاده شدهايم و در آن موقع گوسفند و شبان هر دو از نظر غايب شدند. نصوح شکر الهي را بهجا آورد و پس از عروسي تا مدتي که زنده بود سلطنت ميکرد. بعضي گفتهاند: آيهي شريفهي توبوا الي الله توبه نصوحا (1)، اشاره به همين توبهي نصوح دارد.(2)
1- تحريم:8
2- كشكول طبسي، ج 2، 130
توبهي ابراهيم ادهم
معمولاً زندگي شاهان با گناه و معصيت و ظلم و جنايت همراه است. ابراهيم ادهم از پادشاهان بلخ بود. حال اگر بگوييم او از اين قاعده مستثني بوده، لااقل از دور دستي بر آتش داشته است، زيرا تحمل سلطنت براي اهل دنيا آلوده به معاصي است.
دربارهي علت توبهي ابراهيم حرفهاي مختلفي گفته شده است.
بعضي ميگويند: روزي از پنجرهي قصر خود تماشا ميكرد، مرد فقيري را ديد كه در سايهي قصر او نشسته، كهنه انباني با خود دارد، يك نان از سفرهي خود بيروي آورد و خورد و بر روي آن آبي نيز آشاميد، پس از آن راحت خوابيد: ابراهيم با مشاهدهي اين حال از خواب غفلت بيدار شد. با خود گفت: هرگاه نفس انسان به اين مقدار غذا قناعت كند و با كمال راحتي آرامش پيدا نمايد، من اين پيرايههاي مادي را براي چه ميخواهم كه جز رنج و اندوه هنگام مرگ نتيجهاي ندارد؟ با همين انديشه دست از سلطنت و مملكت شسته از بلخ خارج شد. (1)
بعضي ديگر ميگويند: روزي او با لشكر خود براي شكار روانهي صحرا شد. در محلي فرود آمده براي غذا خوردن سفره چيدند. در ميان سفره بزغالهي بريان بود، ناگاه مرغي بر روي سفره نشست، مقداري از گوشت همان بزغاله را برداشت و پريد. ابراهيم گفت: از پي اين مرغ برويد و ببينيد اين مقدار گوشت را چه ميكند. عدهاي از لشكر او پي آن مرغ را گرفتند.
در آن نزديكي كوهي بود، مرغ پشت كوه به زمين نشست، سربازان به آنجا رفته، ديدند مردي را محكم بستهاند. همان مرغ گوشت بزغالهي بريان را پيش او گذارده، با منقار خود كمكم ميكند و در دهانش ميگذارد. آن مرد را برداشته، پيش ابراهيم آوردند و او حكايت خود را چنين شرح داد:
از اين محل عبور ميكردم، عدهاي سر راه بر من گرفته، اين طور دست و پايم را بستند و در آنجا افكندند، مدت يك هفته است كه خداوند اين مرغ را مأموريت داده برايم غذا ميآورد و به وسيلهي منقارش آب آماده كرده، به من ميدهد تا اينكه افراد تو مرا بدينجا آوردند.ابراهيم از شنيدن اين وضع شروع به گريه كرده و گفت: در صورتيكه خداوند ضامن روزي بندگان است و براي آنها حتي در اين طور مواقعي روزي ميرساند، پس چه حاجت به اين زحمت و تكلف سلطنت و تحمل آن همه گناه در رابطه با حقوق مردم و حرص بيجا داشتن؟! پس از آن، از سلطنت دست كشيد و از صاحبان حال شد، به مرتبهاي بلند در صفا و رياضت رسيد، كه شبها زنجير گران به گردن ميكرد و با آن وضع، عبادت مينمود و از اين رو او را ادهم گفتهاند.(2)
نقل كردهاند روزي خواست داخل حمامي شود. صاحب حمام چون لباسهاي كهنه و ژندهي او را ديد با خود گفت: دستش از مال دنيا تهي است، اجازهي ورود به حمام نداد. ابراهيم گفت: بسيار در شگفتم كسي را كه بدون پول به حمام راه ندهند، چگونه بدون عمل و طاعت داخل بهشت نمايند؟(3)
شقيق بلخي ميگويد: ابراهيم از من پرسيد: زندگي خود را بر چه پايهاي بنا نهادهاي؟ گفتم: اگر روزيام رسيد ميخورم، اگر نرسيد شكيبا هستم. گفت: اين كار مهمي نيست، سگهاي بلخ هم اينگونهاند. پرسيدم: تو چه ميكني؟ گفت: اگر روزي به من دادند ديگران را بر خود مقدم ميدارم و اگر ندادند شكر ميكنم.(4)
1- تتمة المنتهي، ص 154
2- در حاشيه روضات الجنات، ص 32
3- تتمة المنتهي، ص 154
4- مستطرف
توبهي بهلول
روزي معاذبنجبل گريه كنان آمد به محضر پيغمبر اكرم(ص) و سلام كرد. پيغمبر جواب سلام او را داد و فرمود: اي معاذ چرا گريه ميكني؟ عرض كرد: يا رسولالله دم در خانه يك جوان زيبا و خوشرويي دارد مانند زن بچه مرده گريه ميكند و ميخواهد بيايد به محضر شما، حضرت فرمود: بياور او را.
اين جوان وارد شد و سلام كرد و پيغمبر جواب سلامش را داد و فرمود: اي جوان چرا گريه ميكني؟ عرض كرد: آقا چگونه گريه نكنم حال آنكه مرتكب گناهان زيادي شدهام كه اگر خداوند به بعضي از آن گناهان مرا مؤاخذه كند، حتماً اهل جهنم خواهم بود و يقين دارم كه خداوند مرا مؤاخذه خواهد كرد. پيغمبر فرمود: آيا شرك به خدا آوردهاي گفت: اعوذبالله كه شرك به خدا آورده باشم، پيغمبر فرمود: آيا قتل نفس كردهاي؟ گفت: نه. پيغمبر فرمود: خدا گناهان تو را ميبخشد اگر چه به مانند كوهها باشد. عرض كرد يا رسولالله گناهان من بزرگتر از كوهها است.
پيغمبر(ص) فرمود: خدا گناهان تو را ميبخشد، اگر چه به مانند هفت طبقهي زمين و به اندازهي درياها و به اندازهي ريگهاي بيابان و به اندازهي درختان و به اندازهي تمام مخلوقات روي زمين باشد. عرض كرد يا رسولالله گناهان من بزرگتر از زمين هفتگانه و بزرگتر از درياها و ريگهاي بيابان و اشجار و تمامي مخلوقات خدا در روي زمين است.
پيغمبر فرمود: خداوند گناهان تو را ميبخشد و اگر چه به مانند آسمانها و ستارگان و مانند عرش و كرسي باشد، عرض كرد: يا رسولالله گناهان من بزرگتر از اينهاست.
معاذبنجبل ميگويد پيغمبر يك نگاه غضب آلود بهاين جوان نمود و فرمود:اي جوان واي بر تو آيا گناه تو بزرگتر است يا پروردگار تو؟
جوان خودش را به صورت به روي زمين انداخت و گفت: هيچ چيز بزرگتر از خدا نيست و خداي من بزرگتر از همهي بزرگيهاست.
پيغمبرفرمود: آيا كسي گناه بزرگ را جز خداي بزرگ ميبخشد؟ اين جوان گفت: نه به خدا قسم. سپس ساكت شد. پيغمبر فرمود: واي به حال تو اي جوان آيا نميگويي يكي از آن گناهاني كه مرتكب شدهاي چيست؟ عرض كرد يا رسولالله من جواني بودم كه هفت سال شغل من كفندزدي بود. مردهها را از قبر بيرون ميآوردم و كفنشان را در ميآوردم تا اينكه دختري از انصار مرد و او را دفن نمودند و رفتند، چون شب فرا رسيد رفتم قبر او را شكافتم و جنازه را بيرون آوردم و كفن او را باز كردم و جنازه او را كنار قبر گذاردم و رفتم، در بين راه شيطان آمد به سراغ من و مرا وسوسه كرد تا اين كه من برگشتم و با آن دختر مرده زنا كردم و او را رها كردم و آمدم، يك مقدار كه فاصله گرفتم، يك وقت شنيدم صدايي از پشت سر به گوشم خورد، صدا زد: اي جوان، واي بر تو از آن روزي كه خداوند من و تو را در يك جا نگه دارد و بايد به سوي حساب برويم. چرا قبر مرا شكافتي و كفن مرا ربودي و با من چنين کردي...، واي بر حال تو در روز قيامت و موقف حساب. آنگاه عرض كرد يا رسولالله من گمان نميكنم ديگر بوي بهشت را استشمام كنم يا رسولالله چه كنم پيغمبر فرمود: دور شو از من اي فاسق، ميترسم آتش غضب الهي فرود آيد و هر دوي ما را بسوزاند.
اين جوان از جا بلند شد و از محضر پيغمبر بيرون رفت و مقداري آذوقه برداشت و پناه آورد به كوههاي اطراف مدينه و لباس خشني پوشيد و دستهايش را به گردن خود بست و مشغول عبادت شد.
در حاليكه صدا ميزد: اي خدا اين بنده تو بهلول است كه به دستهايش غل زده و در برابر توايستاده، اي خدا تو مرا ميشناسي كه لغزش از من سر زد چنانچه تو ميداني. اي خدا من با حالت پشيماني رفتم به محضر پيغمبر توبه كنم مرا طرد نمود و ترس مرا زيادتر كرد. خدايا از تو ميخواهم به عظمت و جلالت كه مرا نااميد و مأيوس نكني و دعاي مرا به اجابت برساني.
تا مدت چهل شبانه روز به همين وضع ميگفت و ميگريست به گونهاي كه درندگان بيابان به حال او گريه ميكردند.بعد از تمام شدن چهل روز دستهايش را به طرف آسمان بلند نمود و عرض كرد: خدايا چه كردي دربارهي حاجت من اگر چنانچه دعاي مرا مستجاب كردهاي و گناه مرا بخشيدهاي پس وحي فرست بر پيغمبرت و اگر دعاي من مستجاب نيست و گناه من قابل بخشش نيست و ارادهي عقوبت مرا داري پس زودتر آتش غضب را فرو فرست تا مرا بسوزاند و يا به عقوبت ديگري در دنيا مرا هلاك كن و از رسوايي روز قيامت مرا خلاص كن.
خداي متعال اين آيهي مباركه را به پيغمبر اكرم(ص) نازل فرمود: "كساني كه عمل فاحشي انجام ميدهند يعني مرتكب زنا ميشوند و يا ظلم به نفس ميكنند و به ياد خدا ميافتند و از گناهانشان استغفار ميكنند و از خدا ميترسند و توبه ميكنند، چه كسي گناه آنها را ميبخشد جز خدا." (1)
خدا به وسيلهي جبرئيل خطاب به پيغمبر فرمود: اي محمد، بنده من توبه كنان آمد پيش تو و او را رد كردي، پس كجا برود و به سوي چه كسي روي آورد و چه كسي را سؤال كند كه گناه او را ببخشد جز من.
سپس فرمود: به شرط آنكه برنگردد به سوي آن گناهاني كه انجام ميداده و اصرار نكند بر كردههاي خويش در حاليكه ميداند گناه است، يعني ديگر زنا نكند و نبش قبر نكند و كفن دزدي نكند، جزاي افراد توبهكننده مغفرت الهي است و بهشت جايگاه آنان، آنچنان كه نهرها در آن جاري است و هميشه جاويداناند در آن بهشت و چه اجر خوبي خدا براي عملكنندگان قرار ميدهد.
معاذبنجبل ميگويد همين كه اين آيه نازل شد پيغمبر از خانه بيرون آمد در حالتي كه اين آيه را تلاوت مينمود و متبسم بود، به اصحابشان فرمودند: چه كسي ميداند آن جوان توبه كنند كجاست؟
معاذبنجبل ميگويد عرض كردم يا رسولالله ميگويند اين جوان در فلان نقطه پناه به فلان كوه آورده. پيغمبر با اصحابشان رفتند تا رسيدند به آن كوه و از كوه بالا رفتند يك وقت ديدند اين جوان بين دو صخره ايستاده در حالتي كه دستهايش را به گردنش بسته و صورتش از گرميآفتاب سوخته و آنقدر گريه كرده كه چشمانش به گودي افتاده و ميگويد: اي خدايي كه اين چنين صورت و خَلق مرا زيبا آفريدي، كاش ميدانستم با من چه خواهي كرد. آيا مرا در آتش غضب ميسوزاني يا در جوار رحمت خود جاي ميدهي. خدايا تو به من احسان زيادي كردهاي نعمتهاي زيادي به من عنايت كردهاي، كاش ميدانستم عاقبت امرم چه خواهد شد، آيا مرا به بهشت ميبري يا به جهنم روانه ميكني. خدايا گناهان من بزرگتر از آسمانها و زمين است و بزرگتر از عرش و كرسي است، كاش ميدانستم گناهانم را در قيامت ميبخشي يا مرا مفتضح و بيآبرو ميكني. همين جور ميگفت و ميگريست و خاك بر سر و رويش ميريخت در حالتي كه حيوانات درنده اطراف او را محاصره كرده بودند و از گريه او به گريه درآمده بودند و پرندگان بر فراز سرش به صفايستاده بودند و اشك ميريختند.
پيغمبر نزديك رفت. اين جوان و دستهايش را از گردنش باز نمود و گرد و خاك از سرش بر طرف نمود و فرمود: اي بهلول بشارت باد بر تو، كه تو آزاد شدهي خدايي از آتش.
سپس رو كرد به اصحابش و فرمود: اين چنين تدارك و جبران كنيد گناهان خود را چنانچه بهلول جبران و تدارك كرد. بعد پيغمبر اكرم اين آيه شريفه را كه در حق او نازل شده بود براي او تلاوت فرمود و بشارت بهشت را به وي داد.(2)
1- آل عمران: 135
2- بحار، ج6، ص23
توبهي ابولبابه
در جريان بنيقريظه، به خاطر خيانتي كه يهوديان به اسلام و مسلمين كردند، رسول اكرم(ص) تصميم گرفت كه كار آنها را يكسره كند. يهوديان از پيامبر(ص) خواستند تا ابولبابه را پيش آنها بفرستد تا با او مشورت نمايند. پيامبر اكرم(ص) فرمود: ابولبابه! برو، ابولبابه هم دستور آن حضرت را اجابت كرده و با آنها به مشورت نشست. اما او در اثر روابط خاصي كه با يهوديان داشت، در مشورت منافع اسلام و مسلمين را رعايت نكرد و يك جملهاي را گفت و اشارهاي را نمود كه آن جمله و آن اشاره به نفع يهوديان و به ضرر مسلمانان بود.
وقتي كه از جلسه بيرون آمد، احساس كرد كه خيانت كرده است، اگر چه هيچ كس هم خبر نداشت. اما قدم از قدم كه برميداشت و به طرف مدينه ميآمد، اين آتش در دلش شعلهورتر ميشد.
به خانه آمد، اما نه براي ديدن زن و بچه، بلكه يك ريسمان از خانه برداشت و با خويش به مسجد پيامبر آورد و خود را محكم به يكي از ستونهاي مسجد بست و گفت:
خدايا تا توبهي من قبول نشود، هرگز خودم را از ستون مسجد باز نخواهم كرد. گفتهاند فقط براي خواندن نماز يا قضاي حاجت يا خوردن غذا دخترش ميآمد و او را از ستون باز ميكرد و مجدداً باز خود را به آن ستون ميبست و مشغول التماس و تضرع ميشد و ميگفت:
خدايا غلط كردم، گناه كردم، خدايا به اسلام و مسلمين خيانت كردم، خدايا به پيامبر تو خيانت كردم، خدايا تا توبهي من قبول نشود همچنان در همين حال خواهم ماند تا بميرم.
اين خبر به رسول اكرم(ص) رسيد. فرمود: اگر پيش من ميآمد و اقرار ميكرد، در نزد خدا برايش استغفار مينمودم ولي او مستقيم نزد خدا رفت و خداوند خودش به او رسيدگي خواهد كرد. شايد دو شبانه روز يا بيشتر از اين ماجرا نگذشته بود كه ناگهان بر پيامبر اكرم(ص) در خانهي سلمه وحي نازل شد و در آن به پيامبر خبر داده شد كه توبهي اين مرد قبول است. پس از آن پيامبر فرمود: اي امسلمه! توبهي ابولبابه پذيرفته شد. امسلمه عرض كرد: يا رسولالله! اجازه ميدهي كه من اين بشارت را به او بدهم؟ فرمود: مانعي ندارد.
اطاقهاي خانه پيامبر هر كدام دريچهاي به سوي مسجد داشت و آنها را دور تا دور مسجد ساخته بودند. امسلمه سرش را از دريچه بيرون آورد و گفت: ابولبابه! بشارتت بدهم كه خدا توبه تو را قبول كرد.
اين خبر مثل توپ در مدينه صدا كرد، مسلمانان به داخل مسجد ريختند تا ريسمان را از او باز كنند، اما او اجازه نداد و گفت:
من دلم ميخواهد كه پيامبر اكرم(ص) با دست مبارك خودشان اين ريسمان را باز نمايند.
نزد پيامبر(ص) آمدند و عرض كردند: يا رسول الله ابولبابه چنين تقاضايي دارد، پيامبر به مسجد آمد و ريسمان را باز كرده و فرمود: اي ابولبابه توبهي تو قبول شد، آنچنان پاك شدي كه مصداق آيهي: يحب التوابين و نحب المتطهرين گرديدي. الان تو حالت آن بچه را داري كه تازه از مادر متولد ميشود، ديگر لكهاي از گناه در وجود تو نميتوان پيدا كرد.
بعد ابولبابه عرض كرد: يا رسولالله! ميخواهم به شكرانهي اين نعمت كه خداوند توبهي من را پذيرفت، تمام ثروتم را در راه خدا صدقه بدهم. پيامبر فرمود: اين كار را نكن. گفت: يا رسولالله اجازه بدهيد دو ثلث ثروتم را به شكرانهي اين نعمت صدقه بدهم.
فرمود: نه. گفت: اجازه بده نصف ثروتم را بدهم. فرمود: نه. عرض كرد: اجازه بفرماييد يك ثلث آن را بدهم. فرمود: مانعي ندارد.(1)
1- گفتارهاي معنوي، ص 156
دوراهي بهشت و دوزخ (توبهي حربنيزيد رياحي)
حرّبنيزيد رياحي، مردي شجاع و نيرومند بود. اولين بار كه عبيدللهبنزياد حاكم كوفه، ميخواست هزار سوار براي مقابله با حسينبنعلي(ع) بفرستد، او را به فرماندهي اين گروه انتخاب كرد. حر آماده شده بود تا با حسين(ع) بجنگد، گوشها منتظر اين خبر بودند كه بشنوند حر با آن شجاعت و نيرومندي و دليري با حسين(ع) چه ميكند؟
حر با اينكه ابتدا جلوي راه امام(ع) را گرفت و او را رنجانيد، بهگونهاي كه امام نفرينش كرد و وقتي كه با سربازان تحت امرش راه بر حضرت ابيعبدلله گرفت، حضرت به او فرمود: ثكلتك امك؛ مادرت به عزايت بنشيند.
ولي بر خلاف تصور و انتظار، راوي ميگويد: در آن هنگام حربنيزيد رياحي را در لشكر عمر سعد ديدم در حاليكه مثل بيد ميلرزيد! من تعجب كردم، جلو رفتم، گفتم: حر! من تو را مرد بسيار شجاعي ميدانستم بهطوري كه اگر از من ميپرسيدند شجاعترين مردم كوفه كيست؟ از تو نميتوانستم بگذرم. اينك چطور ترسيدهاي؟ كه اين گونه لرزه بر اندامت افتاده است؟ حر جواب داد: اشتباه كردهاي، من از جنگ نميترسم.
- پس از چه ترسيدهاي؟ حر گفت: من خودم را بر دو راهي بهشت و جهنم ميبينم، نميدانم چه كنم؟ و كدام راه را انتخاب كنم.
عاقبت تصميمش را گرفت، آرام آرام اسب خودش را كنار زد، بهطوري كه كسي نفهميد چه مقصود و هدفي دارد، همين كه رسيد به نقطهاي كه نميتوانستند جلويش را بگيرند، ناگهان تازيانهاي به اسبش زد و خود را نزديك خيمه حسين(ع) رسانيد. سپرش را وارونه كرد، كنايه از اين كه براي جنگ نيامدهام بلكه امان ميخواهم. به نزديك امام حسين(ع) كه رسيد، سلام عرض كرد و سپس گفت:
هل لي توبة؛ آيا توبه از من پذيرفته است؟
اباعبدلله فرمود: بله، البته قبول است.
آنگاه حر عرض كرد: آقا حسين جان، به من اجازه ده تا به ميدان روم و جان خويش را فداي راهت كنم.
امام فرمود: اينك تو مهمان ما هستي، از اسب پياده شو و چند لحظهاي را نزد ما بمان.
حر گفت: آقا اگر اجازه بفرماييد تا به ميدان روم، بهتر است. گويا حر خجالت ميكشيد و شرم داشت، شايد با خودش زمزمه ميكرد كه:
اي خدا! من همان گنهكاري هستم كه اولين بار دل اولياي تو و بچههاي پيامبرت را لرزاندم.
بسيار مضطرب به نظر ميرسيد، براي رفتن به ميدان جنگ خيلي عجله داشت؛ زيرا كه با خود ميانديشيد: نكند هماكنون كه اين جا نشستهام يكي از بچههاي حسين(ع) بيايد و چشمش به من بيفتد و من بيش از اين شرمنده و خجل شوم؟!
امام(ع) به او اجازه رفتن به ميدان داد و او چون عقابي تيزپرواز خود را به ميدان رسانيد، طولي نكشيد كه از اسب به زمين افتاد، امام(ع) را صدا زد، حضرت فورا خودش را به بالين او رسانيد. حر با كمال خجلت نظري به طرف حضرت انداخت و گفت:
اي پسر رسول خدا! آيا از من راضي شدي؟
فرمود: بله اي حر من از تو راضي هستم و خدا هم راضي است؛ تو آزادهاي همانطوري كه مادرت تو را چنين نام نهاد و او با كمال دلخوشي جان به جان آفرين تسليم كرد.(1)
1- گفتارهاي معنوي، ص 127
توبهي پيرمرد ناآگاه
هنگاميكه در ماجراي كربلا، امام سجّاد(ع) را با همراهانش به صورت اسير، وارد دمشق كردند، پيرمردي از اهالي شام نزديك امام سجّاد(ع) و همراهانش آمد و گفت: "حمد و سپاس خداي را كه شما را كشت و شهرهاي شما را از مردان شما آسوده كرد، و اميرمؤمنان (يزيد) را بر شما مسلط نمود".
امام سجّاد(ع) با آن پيرمرد كه از مسلمانان ناآگاه بود، چنين مناظره كرد:
امام: اي پيرمرد آيا قرآن خواندهاي؟
پيرمرد: آري.
امام: آيا معني اين آيه را به خوبي فهميدهاي كه خداوند ميفرمايد: "بگو من هيچ پاداشي از شما بر رسالتم در خواست نميكنم، جز دوست داشتن خويشانم"(1)
پيرمرد: آري اين آيهي را خواندهام.
امام: خويشاوندان پيامبر(ص) در اين آيه، ما هستيم. اي پيرمرد! آيا اين آيه را خواندهاي كه در سورهي اسراء آمده است: "و حق نزديكان را بپردازد"(2)
پيرمرد: آري خواندهام.
امام: خويشان و نزديكان پيامبر(ص) در اين آيه، ما هستيم.
اي پيرمرد! آيا اين آيه را خواندهاي: "و بدانيد هرگونه غنيمتي به شما رسد، خمس آن براي خدا و براي پيامبر(ص) و براي خويشاوندان نزديك و... است"(3)
پيرمرد: آري خواندهام.
امام: خويشان پيامبر(ص) در اين آيه، ما هستيم.
اي پير مرد! آيا اين آيه را خواندهاي: "خداوند فقط ميخواهد، هرگونه پليدي را از شما خاندان دور كند، و كاملاً شما را پاك سازد"(4)
پيرمرد: آري خواندهام.
امام: ما هستيم آن خانداني كه خداوند اين آيه (آيهي تطهير) را در خصوص ما نازل كرد.
در اين هنگام پيرمرد، ساكت شد و حقيقت را دريافت و آثار پشيماني از آنچه گفته بود در چهرهاش آشكار شد، و پس از لحظهاي به امام سجّاد(ع) گفت: "تو را به خدا آيا شما همانيد كه گفتي؟"
امام: "سوگند به خدا، و به حقّ جدّم رسول خدا(ص) ما همان خاندان هستيم".
پيرمرد، با شنيدن اين جمله، منقلب شد و گريه كرد و دست به آسمان بلند نموده و گفت: "خدايا ما از دشمنان جنّي و انسي آل محمّد بيزار هستيم" آنگاه در محضر امام سجّاد(ع) توبه كرد.
ماجراي توبهي اين پيرمرد، به گوش يزيد رسيد، يزيد دستور اعدام او را داد، آن پير راه يافته را به شهادت رساندند.(5)
1- شوري: 23
2- اسراء: 26
3- انفال: 41
4- احزاب: 33
5- برگرفته از سوگنامه آل محمد،ص 473، به نقل از لهف سيد بن طاووس، ص 178و 177
توبهي شعوانه
در بصره زني بود عياش و خوشگذران به نام شعوانه كه نام هيچ مجلس فسادي از او خالي نبود. از راههاي نامشروع مال و ثروت زيادي جمع آوري كرده، و كنيزاني را در خدمت گرفته بود.
روزي با چند كنيزك از كوچهاي گذر ميكرد، به در خانهي مردي صالح كه از زهاد و وعاظ آن عصر بود رسيد، خروش و فريادي شنيد كه از آن خانه بيرون ميآمد. گفت: در بصره چنين ماتمي هست و ما را خبر نيست! كنيزكي را به اندرون فرستاد تا ببيند چه خبر است. او داخل خانه رفت و مدتي گذشت و بيرون نيامد. كنيز ديگري فرستاد، كه بعد از مدتي از او هم خبري نشد.
شعوانه با خود گفت: در اين كار سري است، اين ماتم مردگان نيست كه برپاست، اين ماتم زندگان است، اين ماتم بدكاران است، اين ماتم مجرمان است، اين ماتم عاصيان و نامهسياهان است، خوب است خودم به اندرون روم ببينم چه خبر است، وقتي داخل خانه شد آن مرد عابد صالح را ديد كه در بالاي منبر اين آيات را تفسير ميكند كه:
اذا راتهم من مكان بعيد سمعوا لها تغيظا و زفيرا، و اذا القوامنها مكانا ضيقا مقرنين دعوا هناللك ثبورا، لا تدعوا اليوم ثبورا واحدا وادعوا ثبورا كثيرا
"چون آتش دوزخ آنان را از مكاني دور ببيند، خروش و فرياد خشمناكي دوزخ را از دور به گوش خود ميشنوند، و چون آن كافران را در زنجير بسته بر مكان تنگي از جهنم در افكنند، در آن حال همه فرياد و واويلا از دل بركشند، به آنها عتاب شود كه امروز فرياد حسرت و ندامت شما يكي (دو تا) نيست بلكه بسيار از اين آه و واويلاها بايد از دل بر كشيد." (1)
اين كلمات چنان بر قلب شعوانه نشست كه شروع به گريه كرد و گفت: اي شيخ من يكي از روسياهان درگاهم، گناهكار و مجرمم، آيا اگر توبه كنم حق تعالي مرا ميآمرزد؟ شيخ گفت: خداوند گناهان تو را آمرزد اگر چه به اندازهي گناهان شعوانه باشد.
گفت: اي شيخ شعوانه منم، اگر توبه كنم خدا مرا ميآمرزد؟ گفت: خداوند تعالي ارحم الرحمين است، البته اگر توبه كني آمرزيده ميشوي. شعوانه از كارهاي بد خود دست برداشت و توبه كرد، به صومعهاي رفت، و مشغول عبادت شد، مدام در حالت رياضت و سختي بود بنحوي كه بدنش گداخته شد، گوشتهاي بدنش آب گرديد و به نهايت ضعف و نقاهت رسيد.
روزي نظري به وضع و حال خود انداخت، خود را بسيار ضعيف و نحيف ديد، گفت: آه آه در دنيا به اين حال و روز افتادم، نميدانم در آخرت چگونه خواهم بود؟! ندايي به گوشش رسيد كه: دل خوش دار و ملازم درگاه باش، تا ببيني روز قيامت حال تو چگونه خواهد بود.(2)
1- فرقان: 12 ـ 13
2- جواهر، ص 71
توبهي فضيلبنعياض
فضيلبنعياض دزد معروفي بود كه مردم از دست او خواب راحت نداشتند. او شبي از ديوار خانهاي بالا ميرود، به قصد ورود به منزل، روي ديوار مينشيند. خانه از آنِ مرد عابد و زاهدي بود، كه شب زندهداري ميكرد، نماز شب ميخواند، دعا مينمود. اما در آن لحظه به تلاوت قرآن مشغول بود، صداي حزين قرائت قرآنش به گوش ميرسيد، ناگهان اين آيه را تلاوت كرد: الم يان للذين آمنا ان تخشع قلوبهم لذكر الله آيا وقت آن نرسيده است كه مدعيان ايمان، قلبشان براي ياد خدا نرم و آرام شود؟ تا كي قساوت قلب؟ تا كي تجري و عصيان؟ تا كي پشت به خدا كردن؟! آيا وقت روي گرداندن از گناه و رو كردن به سوي خدا نرسيده است؟
فضيلبنعياض همين كه اين آيه را از روي ديوار شنيد، گويي به خود او وحي شد كه مخاطب شخص او است. از اين رو همانجا گفت: خدايا! چرا، چرا، وقتش رسيده است، و همين الان موقع آن است.
از ديوار پايين آمد و بعد از آن، دزدي، شراب، قمار و هر چه را كه احياناً به آن مبتلا بود، كنار گذاشت. از همه هجرت كرد، از تمام آن آلودگيها دوري گزيد، تا حدي كه برايش مقدور بود اموال مردم را به صاحبانش پس داد، حقوق الهي را ادا كرد و كوتاهيهاي گذشته را جبران نمود. تا جايي كه بعدها يكي از بزرگان گرديد، نه فقط مرد باتقوايي شد كه مربي و معلمي نمونه براي ديگران گرديد.(1)
1- گفتارهاي معنوي، ص 226 و روضات الجنات، لفظ فضيل
چه امانت خوبي! (توبهي مالك بن دينار)
هنگامي كه از "مالك بن دينار" علت توبه كردنش را پرسيدند، گفت: در اوايل جواني من در لشكر خليفه كار ميكردم، آن روزها اهل شراب بودم و دنبال گناه ميرفتم، تا اينكه كنيزي خريدم، طولي نكشيد كه به آن كنيز سخت علاقهمند شدم، خداوند از او فرزندي به من داد. مهر فرزند روز به روز در دلم افزون ميشد، وقتي كودك راه رفتن آموخت، علاقهي من به او بيشتر شد، او هم علاقهي زيادي به من داشت، هر گاه من ظرف شراب به دستم ميگرفتم تا بياشامم، آن را از دست من ميگرفت و بر لباسم ميريخت هنگامي كه او دو ساله شد از دنيا رفت، مرگ او سخت مرا غصهدار كرد.
شب جمعهاي در ماه شعبان شراب خورده نماز نخوانده خوابيدم، خواب ديدم گويا مردگان از قبرها بيرون آمده و همگي محشور شدهاند و من نيز همراه آنها هستم، ناگاه از پشت صدايي شنيدم، چون به عقب خود نگريستم، افعي سياه بسيار بزرگي را ديدم كه دهان باز كرده و به سرعت به طرف من ميآيد، تا چشمم به او افتاد گريختم، افعي به سرعت مرا دنبال كرد، در راه پيرمرد خوشرو و خوشبويي را ديدم. سلام كردم، جوابم را داد، گفتم: به فريادم برس و مرا نجات بده. گفت: من در برابر اين افعي ناتوانم، لكن سرعتت را بيشتر كن، اميدوارم خداوند تو را نجات دهد.
به سرعت خود افزوده و ميرفتم تا به يكي از منازل قيامت رسيدم، از آنجا ميتوانستم طبقات جهنم و اهل آن را ببينم، نزديك بود از ترس افعي خودم را به جهنم بياندازم، ولي ناگاه صدايي به گوشم رسيد كه به من گفت: "برگرد، كه تو اهل اينجا نيستي." بر اثر اين صدا كمي آرامش يافته و برگشتم. ديدم افعي هم برگشت و مرا دنبال نمود، دوباره به همان پيرمرد رسيدم، گفتم: اي پير: از تو خواستم كه پناهم بدهي ولي تو اعتنايي نكردي. پيرمرد گريست و گفت من ناتوانم، ولي به سمت آن كوه برو كه امانتهاي مسلمانان در آن جاست، اگر تو هم امانتي داشته باشي ترا ياري خواهد كرد. چون به كوه نگاه كردم، آن را پر از خانههايي ديدم كه جلو درهاي آن خانهها را پرده كشيده بودند، درهاي آنها از طلاي سرخ بود كه با ياقوت و جواهرات ديگر زينت داده شده بودند، به طرف كوه دويدم و هنوز هم افعي مرا دنبال ميكرد.
چون به نزديك آن كوه رسيدم، فرشتهاي ندا داد: پردهها را عقب بزنيد و درها را باز كنيد و بيرون بياييد شايد اين بيچاره در بين شما امانتي داشته باشد كه او را از شر دشمن نجات دهد، در اين حين، بچههايي كه صورتهايشان مانند ماه ميدرخشيد، بيرون آمدند.
افعي ديگر به من نزديك شده بود و من دست از جان شسته بودم كه بچهاي فرياد زد: "همه بياييد كه دشمن به او نزديك شد." بچهها دسته دسته بيرون آمدند، كه ناگاه دخترم را كه مرده بود در ميان آنها ديدم چون او چشمش به من افتاد گريه كرد و گفت: به خدا قسم، اين پدر من است. پس از آن دست چپش را در دست راست من گذاشت و با دست راست به افعي، اشاره كرد، افعي برگشت و رفت.
بعد از آن، دخترم مرا نشانيد و در دامنم نشست و با دست راست به ريشم زد و گفت: اي پدر: "الم يان للذين آمنا ان تخشع قلوبهم لذكر الله و مانزل من الحق" (آيا نوبت آن نرسيده كه گرويدگان ظاهري دلهايشان به ياد خدا خاشع گردد و به آنچه از حق نازل شده به دل توجه كنند) (1)
من گريه كردم و گفتم: دخترم، تو قرآن مجيد ميداني؟ گفت: اي پدر، ما بهتر از شما به قرآن دانا هستيم، گفتم: اين افعي چه بود؟ گفت: كارهاي زشت تو بود كه خودت آن را تقويت كرده بودي، گفتم: آن پيرمرد كي بود؟ گفت: كارهاي نيك تو بود كه خودت آن را ناتوان كرده بودي، بهطوري كه در برابر كارهاي زشت نتوانست تو را ياري دهد. گفتم: دخترم، تو در اين كوه چه ميكني؟ گفت: ما بچههاي مسلمانان هستيم كه به هنگام كودكي مردهايم و خداوند ما را در اينجا جاي داده است و ما تا قيامت چشم به راه پدر و مادرمان هستيم كه نزد ما بيايند تا ما از آنها شفاعت كنيم. در اين هنگام از ترس دادي كشيدم و از خواب بيدار شدم و از آن پس شرابخواري و ساير گناهان را بهطور كلي ترك كردم و به سوي خداوند توبه كردم.(2)
1- حديد: 16
2- معاد و قيامت در داستانهاي شهيد، ص 20، نقل از قلب سليم
به آن گناهي كه كردي نبايد برگردي
امام صادق عليه السلام ميفرمايد:
روزي حضرت اميرالمؤمنين(ع) درميان جماعت اصحاب بودند. مردي آمد و گفت: يا اميرالمؤمنين با پسري لواط (همجنسبازي) نمودهام، پاكم كن. حضرت فرمود: برو به خانهات، شايد حواست نيست. روز ديگر آمد و همان اقرار را كرد و خواهش اجراي حد لواط را تكرار نمود، حضرت براي بار دوم فرمود: به خانهات برگرد؛ شايد حواست پرت شده (اقرارت از روي كمال عقل و شعور نيست)
تا آن كه سه مرتبه بازگشته و همان طور اقرار كرد و سپس خواهشش را تكرار كرد، در مرتبه چهارم حضرت فرمود: پيامبر(ص) در اين واقعه سه حكم فرموده هريك را مي خواهي اختيار كن .
اين كه دست و پايت را ببندند و از كوه پرتابت كنند؟
يا اين كه با شمشير تو را بكشند؟
يا با آتش تو را بسوزانند؟
مرد گفت: يا علي كدام يك از اينها دشوارتر است ؟
حضرت فرمود: سوزاندن با آتش .
مرد گفت: آن را اختيار كردم .
حضرت فرمود: تهيهي كار خودت را بكن .
مرد گفت: چنين خواهم كرد. پس برخاست و دو ركعت نماز خواند، سپس گفت: خدايا، گناهي از من سرزده كه تو به آن دانايي و من از گناه خود ترسيدم و به نزد وصي رسول تو آمدم و از او خواهش كردم مرا از گناه پاك كند. او مرا بين سه نوع عقوبت مختار فرمود. خداوندا، من آن را كه سختتر بود، انتخاب كردم از تو ميخواهم كه اين عقوبت را كفارهي گناهان من گرداني و مرا در آخرت به آتش خود در جهنم نسوزاني، پس گريان برخاست و در گودالي پر از آتش كه برايش آماده شده بود نشست، آتش از اطرافش شعله ميكشيد. حضرت اميرالمؤمنين(ع) بر حالش رقت فرمود و گريان شد و اصحاب همه به گريه در آمدند. پس از آن، حضرت فرمود:
برخيز اي مرد كه ملائكه آسمان و زمين را به گريه درآوردي به درستي كه خداوند توبهات را پذيرفت، برخيز و به آن گناهي كه كردي نبايد برگردي.(1)
1- گناهان كبيره، شهيد دستغيب، ج 1، ص 210
نمونههايي از اثرات و اعجازهاي توبه:
محو شدن چهل سال گناه
در دوران حضرت موسي(ع) در بني اسرائيل قحطي شديدي پيش آمد. مؤمنين هفتاد مرتبه به استسقاء و طلب باران رفتند، دعايشان مستجاب نشد، يك شب موسيبنعمران به كوه طور رفت و مناجات و گريه زيادي كرد و بعد عرض كرد: پروردگارا! اگر مقام و منزلت من در نزد تو بيارزش شده، از تو ميخواهم به مقام پيامبري كه وعده دادي در آخرالزمان مبعوث كني، باران رحمتت را بر ما نازل فرما.
خطاب آمد: اي موسي! مقام و منزلت تو در نزد ما بيارزش نشده، تو در پيش ما وجيه و آبرومندي، ليكن در ميان شما شخصي است كه مدت چهل سال است آشكارا معصيت مرا ميكند، اگر او را از ميان خود بيرون كنيد من باران رحمتم را بر شما نازل ميكنم
موسي(ع) در ميان بنياسرائيل فرياد بر آورد: اي بندهاي كه چهل سال است معصيت پروردگار ميكني، از ميان ما بيرون رو تا خداوند باران رحمتش را بر ما نازل كند كه به خاطر تو ما را از رحمتش محروم كرده است.
آن مرد عاصي نداي حضرت موسي را كه شنيد، فهميد او مانع نزول رحمت الهي است، با خود گفت: چه كنم اگر بمانم خداوند رحمت نميفرستد، و اگر از ميان آنها بيرون بروم، مرا خواهند شناخت و آنگاه رسوا و مفتضح خواهم شد. عرض كرد: الهي ميدانم كه معصيت تو را كردم، از روي جهل و ناداني گناه و عصيان كردم، حال به درگاه با عظمت تو آمدهام در حاليكه از كردهها و اعمال خود نادم و پشيمانم، توبه كردم، قبولم نما و به خاطر من رحمتت را از اين جماعت منع نكن!
هنوز سخنش تمام نشده بود كه ابري ظاهر شد و باران زيادي باريد.
حضرت موسي(ع) عرض كرد: خداوندا! تو باران رحمت بر ما نازل كردي با آن كه كسي از ميان ما بيرون نرفت، خطاب رسيد:
اي موسي! همان كسي كه به خاطر او رحمتم را از شما قطع كردم، حال به واسطه او براي شما رحمتم را فرو فرستادم. موسي عرض كرد: خدايا آن بندهات را به من نشان بده، خطاب آمد: اي موسي! من او را در حاليكه گناه و معصيت ميكرد رسوا نكردم، حال كه توبه كرده مفتضح نمايم؟ اي موسي! من نمام و سخنچين را دشمن ميدارم و ميگويي خود نمامي كنم؟(1)
1- جواهر، ص 82 - 83.
فاسقي كه از راهب پيشي گرفت
شخصي با خانوادهاش در كشتي سوار بودند كه كشتيشان در وسط دريا شكست، همهي آنها غرق شدند به جز زن او كه بر تختهاي بند شد و در جزيرهاي افتاد و اتفاقاً با مرد راهزن فاسقي كه از هيچ گناهي فروگذار نميكرد، برخورد نمود. راهزن چون نظرش بر آن زن افتاد، خواست كه با او زنا كند، ديد زن از ترس ميلرزد. مرد فاسق پرسيد: چرا ناراحتي و براي چه ميلرزي؟ گفت: از خداوند خود ميترسم؛ زيرا هرگز مرتكب اين عمل بد نشدهام.
مرد گفت: تو هرگز چنين گناهي نكردهاي و از خدا ميترسي، پس واي بر من كه عمري در گناهم! اين را بگفت و دست از سر زن برداشت و بدون اين كه كاري انجام دهد به سوي خانه خود راه افتاد، او تصميم گرفت كه توبه كند و ديگر دست از گناه و معصيت بكشد و از كارهاي گذشتهاش بسيار نادم و پشيمان بود.
وقتي به خانه ميرفت در بين راه به راهبي برخورد كرد و با او همسفر شد، چون مقداري راه رفتند هوا بسيار گرم و سوزان شد. راهب به جوان گفت: آفتاب بسيار گرم است، دعا كن خدا ابري بفرستد تا ما را سايه افكند.
آن جوان گفت: كه من نزد خدا داراي كار خير و حسنه نبوده و آبرو و اعتباري ندارم، بنابراين جرأت نميكنم كه از خداوند حاجتي طلب نمايم.
راهب گفت: پس من دعا ميكنم و تو آمين بگو. چنين كردند، بعد از اندك زماني ابري بالاي سر آنها پيدا شد و آن دو در سايه ميرفتند. مدتي باهم رفتند تا به دو راهي رسيدند و راهشان از هم جدا شد، جوان به راهي رفت و راهب به راه ديگر، و آن ابر از بالاي سر جوان تائب ماند و با او ميرفت و راهب در آفتاب ماند. راهب رو به جوان كرد و گفت: اي جوان! تو از من بهتر بودي چرا كه دعاي تو مستجاب شد ولي دعاي من به درجه اجابت نرسيد، بگو بدانم كه چه كردهاي كه مستحق اين كرامت شدهاي؟
جوان جريان خود را نقل كرد...
راهب گفت: چون از خوف و ترس خدا ترك معصيت او كردي گناهان گذشتهي تو آمرزيده شده است پس سعي كن كه بعد از اين خوب باشي.(1)
1- اصول كافي: ج 2، ص 70
سرد شدن آتش
حسن بصري گويد:
يك روز در بازار آهنگران بغداد ميگشتم كه ناگهان چشمم به آهنگري افتاد كه دستش را داخل كورهي آهنگري ميكرد و آهن گداخته شدهي قرمز را ميگرفت بدون آنكه ابداً احساس سوزشي كند و خيلي راحت بيرون ميآورد و روي سندان ميگذاشت و با پتك روي آن ميزد و به هر نوع كه ميخواست در ميآورد و ميساخت. ديدن اين كار خيلي شگفت انگيز بود، مرا وادار به پرسش از او كرد، رفتم جلو سلام كردم، جواب داد.
حسن بصري گفت: آقا مگر آتش كوره و آهن گداخته به شما آسيبي نميرساند؟
آهنگر: نه
گفتم: چهطور؟
گفت: ايامي در اينجا خشكسالي و قحطي شد ولي من همه چيز در انبار داشتم، يك روزي زني زيبا و قشنگ پيش من آمد و گفت: اي مرد من كودكاني يتيم و خردسال دارم و احتياج به غذا و مقداري گندم دارم، خواهشمندم براي رضاي خدا كمكي بكن و بچههاي يتيم مرا از گرسنگي و هلاكت نجات بده. من هم به همان يك نگاه عاشق و فريفتهي جمال آن زن شده بودم. در مقابل درخواستش گفتم: اگر گندم ميخواهي بايد ساعتي با من باشي تا خواستهات را برآورده كنم. آن زن از اين پيشنهاد ناراحت شد و روترش كرده و رفت، روز دوم باز آن زن نزدم آمد در حالي كه گريان بود و اشك ميريخت، سخن روز قبل را تكرار نمود. من هم حرفهاي روز گذشته را براي او تكرار كردم، دوباره با دست خالي برگشت، دوباره روز سوم ديدم، آمد و خيلي التماس ميكند كه بچههايم دارند ميميرند، بيا و آنها را از گرسنگي و مرگ نجات بده، من حرفم را تكرار كردم و ديدم آن زن به طرف من ميآيد و پيداست كه از گرسنگي بيطاقت شده، خلاصه وقتي كه نزديك ميشد به من گفت: اي مرد، من و بچههايم گرسنه هستيم، بيا و رحمي كن و گندمي در اختيار ما بگذار.
آهنگر گفت: اي زن وقت خودت را نگير بارها گفتم بيا با من باش تا به تو گندم دهم. در اين موقع زن به گريه افتاد و زياد اشك ريخت و گفت: من هرگز از اين كارهاي حرام نكردهام و چون ديگر طاقت نمانده و كار از دست رفته و سه روز است كه خود و بچههايم غذايي نخوردهايم، به آنچه كه ميگويي ناچارم ولي به يك شرط.
آهنگر گفت: به چه شرطي ؟
زن گفت: به شرط آنكه مرا به جايي ببري كه هيچ كس ما را نبيند.
آهنگر گفت: قبول كردم و خانه را خلوت كردم، آنگاه آن زن را به نزد خود طلبيدم، همين كه خواستم از او بهرهاي بردارم، ديدم آن زن دارد ميلرزد و خطاب به من گفت: اي مرد، چرا دروغ گفتي و خلاف شرط عمل كردي ؟
آهنگر گفت: كدام شرط؟
زن گفت: مگر قرار نبود مرا به جاي خلوتي ببري تا كسي ما را نبيند؟
آهنگر: آري، مگر اينجا خلوت نيست ؟
زن گفت: چطور اينجا خلوت است با آنكه پنج نفر مواظب ما هستند و ما را دارند ميبينند اول خداوند عالم و غير از او دو ملكي كه بر تو موكلاند و دو ملكي كه بر من موكلاند. همهشان حاضرند و ما را مشاهده ميكنند، با اينحال تو خيال ميكني اينجا كسي نيست كه ما را ببيند؟
بعداً گفت: اي مرد، بيا و از خدا بترس و آتش شهوت خود را بر من سرد كن تا من هم از خداي خود بخواهم حرارت آتش را از تو بردارد و آتش را بر تو سرد كند.
آهنگر گفت: من از اين سخن متنبه شدم و با خود گفتم، اين زن با چنين فشار زندگي و شدت گرسنگي اينطور از خدا ميترسيد ولي تو كه اين قدر از نعمتهاي الهي برخوردار گشتهاي، از خدا نميترسي ؟
فوراً توبه كردم و از آن زن دست كشيدم و گندمي را كه ميخواست به او دادم و مرخصش كردم .
زن چون اين گذشت را از من ديد و جريان را بر وفق عفت خود ديد، سرش را به سمت آسمان بلند كرد و گفت : اي خدا همين طور كه اين مرد حرارت شهوتش را بر خود سرد نمود، تو هم حرارت آتش دنيا و آخرت را بر او سرد كن، از همان لحظه كه آن زن اين دعا را در حقم كرد حرارت آتش بر من بي اثر شد.(1)
1- داستان توبه كنندگان، ص 106
كيمياگري توبه: تبديل بديها به خوبيها
وقتي كه آيهي تحريم شراب نازل شد، منادي از طرف پيامبر(ص) ندا داد: كسي نبايد شراب بخورد، گفتهاند: روزي رسول اكرم(ص) از كوچهاي ميگذشتند، اتفاقاً يكي از مسلمانها كه شيشهي شرابي در دست داشت وارد همان كوچه شد، تا حضرت رسول را ديد خيلي ترسيد، گفت الان است كه آبرويم بريزد گفت: خدايا، غلط كردم، توبه كردم و ديگر لب به شراب نميزنم، فقط مرا جلوي حضرت رسول اكرم(ص) رسوا نكن وقتي كه نزديك حضرت شد، حضرت رسول(ص) فرمودند:
در اين شيشه چيست ؟
از ترس گفت: يا رسولالله سركه است .
پيامبر(ص) فرمود: اگر سركه است قدري در دست من بريز، حضرت دست مبارك را پيش برد، آن مرد هم شيشه را برگرداند، يك وقت آن مرد متوجه شد كه مقداري سركه در دست حضرت ريخته شد. مرد به گريه در آمد و گفت: يا رسولالله قسم به خدا كه در اين شيشه شراب بود ولي چون توبه كردم و از خدا خواستم كه مرا رسوا نكند، خدا هم توبهي مرا قبول كرده و دعايم را مستجاب فرمود. پيامبر اسلام فرمود: چنين است حال كسي كه از گناهان خود توبه كند و خداوند تمام سيئات و بديها و زشتيهاي او را تبديل به حسنه و خوبي فرمايد.(1)
1- گناهان كبيره، ج 2 ص 419
جذب بخشش خداوند:
بازداري از گناه
در بني اسرئيل عابدي بود كه دنبال كارهاي دنيا هيچ نميرفت و دائم در عبادت بود، ابليس صدايي از دماغ خود درآورد كه ناگاه جنودش جمع شدند، به آنها گفت:
چه كسي از شما فلان عابد را براي من ميفريبد؟ يكي از آنها گفت: من او را ميفريبم.
ابليس پرسيد: از چه راه؟ گفت: از راه زنها. شيطان گفت: تو اهل او نيستي و اين مأموريت از تو ساخته نيست، او زنها را تجربه نكرده است. ديگري گفت: من او را ميفريبم. پرسيد: از چه راه بر او داخل ميشوي؟ گفت: از راه شراب، گفت: او اهل اين كار نيست كه با اينها فريفته شود. سومي گفت: من او را فريب ميدهم، پرسيد: از چه راه؟ گفت: از راه عمل خير و عبادت!، شيطان گفت: برو كه تو حريف اويي و ميتواني او را فريب دهي.
آن بچه شيطان به جايگاه عابد رفت و سجادهي خود را پهن كرده، مشغول نماز شد، عابد استراحت ميكرد، شيطان استراحت نميكرد. عابد ميخوابيد، شيطان نميخوابيد و مدام نماز ميخواند، بهطوري كه عابد عمل خود را كوچك دانست و خود را نسبت به او پست و حقير به حساب آورد و نزد او آمده، گفت: اي بنده خدا به چه چيزي قوت پيدا كردهاي و اينقدر نماز ميخواني؟ او جواب نداد، سؤال سه مرتبه تكرار شد كه در مرتبهي سوم شيطان گفت: اي بندهي خدا من گناهي كردهام و از آن نادم و پشيمان شدهام؛ يعني توبه كردهام، حال هرگاه ياد آن گناه ميافتم به نماز قوت و نيرو پيدا ميكنم.
عابد گفت: آن گناه را به من هم نشان بده تا من نيز آن را مرتكب شوم و توبه كنم كه هر گاه ياد آن افتادم بر نماز قوت پيدا كنم. شيطان گفت: برو در شهر، فلان زن فاحشه را پيدا كن و دو درهم به او بده و با او زنا كن. عابد گفت: دو درهم از كجا بياورم؟ شيطان گفت: از زير سجادهي من بردار. عابد دو درهم را برداشت و راهي شهر شد.
عابد با همان لباس عبادت در كوچههاي شهر سراغ خانهي آن زن زناكار را ميگرفت. مردم خيال ميكردند براي موعظهي آن زن آمده است، خانهاش را نشان عابد دادند. عابد به خانهي زن كه رسيد، مطلب خود را اظهار نمود. آن زن گفت: تو به هيئت و شكلي نزد من آمدهاي كه هيچ كس با اين وضع نزد من نيامده است جريان آمدنت را برايم بگو، من در اختيار تو هستم. عابد جريان خود را تعريف نمود. آن زن گفت: اي بندهي خدا! گناه نكردن از توبه كردن آسانتر است وانگهي از كجا معلوم كه تو توفيق توبه را پيدا كني، برو، آنكه تو را به اين كار راهنمايي كرده شيطان است. عابد بدون آن كه مرتكب گناهي شود برگشت و آن زن همان شب از دنيا رفت، صبح كه شد مردم ديدند كه بر در خانهاش نوشته كه بر جنازهي فلان زن حاضر شويد كه اهل بهشت است! مردم در شك بودند و سه روز از تشييع خودداري كردند، تا خدا وحي فرستاد به سوي پيامبري از پيامبرانش(1) كه برو بر فلان زن نماز بگزار و امر كن مردم را كه بر وي نماز گزارند. به درستي كه من او را آمرزيدهام، و بهشت را بر او واجب گردانيدم؛ زيرا كه او فلان بندهي مرا از گناه و معصيت بازداشت.(2)
1- امام صادق(ع) فرمود: كه من نميدانم آن پيامبر را مگر موسي بن عمران.
2- وسائل الشيعه، ج 11، چاپ جديد، ص 406
سه عمل نيك
غزالي در"احياء العلوم" آورده است :
در اطراف بصره مردي از دنيا رفت هيچكس بر جنازهي او حاضر نشد، براي آنكه او پيوسته مست شراب و غرق در گناه بود، همسرش وقتي كه ديد مردم جنازهي او را بر نميدارند به ناچار چند نفر باربر اجير كرد و به آنها پول داد كه جنازه را بردارند، وقتي كه به "مصلي"بردند، هيچكس حاضر نشد كه بر او نماز بخواند، چارهاي جز اين نديدند كه او را به صحرا ببرند و بدون نماز دفن كنند در آن نزديكي كوهي بود كه زاهدي در آنجا سكونت داشت وقتي كه جنازه را ديد، از بلندي فرود آمد كه بر جنازه نماز بخواند، مردم با خبر شدند و در نماز شركت كردند و به آن زاهد اقتدا كردند پس از نماز از زاهد پرسيدند، عجب است كه شما بر اين جنازه نماز خوانديد! گفت: بلي ديشب در خواب ميديدم كه به من ميگويند از اين كوه پايين برو، در آنجا جنازهاي خواهي ديد كه كسي به همراهش نيست مگر زن او، بر او نماز بخوان زيرا او آمرزيده شده است .
تعجب مردم زيادتر شد زاهد از همسر وي پرسيد و گفت از سيره و روش و اخلاق او در زندگي هر چه ميداني بگو همسرش گفت: او دائماً در ميخانه بود و هميشه در شب شراب مينوشيد. زاهد گفت از كارهاي خير او چيزي ميداني؟ همسرش گفت: بلي، او با تمام پليديهايي كه داشت، سه كار خوب انجام ميداد.
1- نيمههاي شب وقتي كه از مستي به هوش ميآمد، در تاريكي و تنهايي قرار ميگرفت، گريه ميكرد و ميگفت: خدايا! در كدام گوشه از زواياي جهنم ميخواهي اين خبيث (اشاره به خودش)را جاي دهي؟
2- وقتي كه از مستي به هوش ميآمد، هنگام صبح لباس خود را عوض ميكرد، وضو ميگرفت و به عنوان نماز جماعت به مسجد ميرفت و سپس به ميخانه برميگشت .
3- هرگز خانهي او خالي از يك يتيم يا دو يتيم نبود. زاهد علت آمرزش او را دانست و به كوه برگشت.(1)
1- كشكول ممتاز، ص 565
توبهپذيري خداوند:
لطف خدا به گنهكار توبه كار
جواني گناه كرد، ولي با كمال پشيماني و شرمندگي به حضور پيامبر آمد و گفت: اي رسول خدا، براي من دعا كن تا خدا گناهانم را ببخشد. رسول خدا(ص) دعا كرد و به او مژدهي عفو و مغفرت داد. اين موضوع تكرار شد، و باز پيامبر(ص) براي او دعا كرد و مژدهي عفو و مغفرت الهي را به او داد. جوان رفت ولي براي بار چهارم گناه كرد. باز پشيمان شده و با كمال شرمندگي نزد پيامبر(ص) آمد و تقاضاي دعاكرد. اين بار پيامبر(ص) به او فرمود: سه بار آمدي و من براي تو طلب مغفرت كردم ولي باز توبهات را شكستي، من ديگر از خدا شرم ميكنم كه براي تو طلب آمرزش كنم. جوان نااميد شده و سر به بيابان نهاد و صورت اشك آلودش را روي خاك گذاشت و از درگاه خدا طلب آمرزش نمود. جبرئيل از جانب خدا نزد پيامبر(ص) آمد و عرض كرد: اي رسول خدا، خداوند سلام ميرساند و ميفرمايد: آيا بندگان گنهكار من، معصيت مرا ميكنند يا معصيت تو را؟
پيامبر(ص): معصيت تو را
جبرئيل: خدا ميفرمايد: آيا بندگان را تو ميآمرزي يا من ؟
پيامبر(ص) عرض كرد: تو ميآمرزي.
جبرئيل: خدا ميفرمايد، پس چرا دل بندهام را شكستي و براي او طلب آمرزش نكردي؟ برو به فلان مكان، سر او را از روي خاك بردار و او را به آمرزش من بشارت بده. رسول خدا(ص) نزد او رفت و مژدهي عفو الهي را به او داد.(1)
1- حكايتهاي شنيدني، ص 540 به نقل از عنوان الكلام ص 50.
اگر حقيقتاً توبه كرده باشي، خدا ميپذيرد
زيدنساج نقل كرده است: همسايهي پيرمردي داشتم كه كمتر او را ميديدم، روز جمعهاي بود، او لخت شده بود تا غسل جمعه را انجام دهد. در پشتش زخمي را ديدم به اندازهي يك وجب، نزديكش رفتم و علت زخمش را پرسيدم، ابتدا چيزي نگفت، اما وقتي بيش از حد اصرار كردم، به ناچار داستانش را چنين شروع كرد: در جواني با چند نفر از دوستانم به فسق و فجور و كارهاي زشت و گناه مشغول بوديم، هر شب در خانهي يكي از دوستان جمع ميشديم، تا اينكه شبي نوبت من شد. در خانه چيزي موجود نبود، ناگزير شمشيرم را برداشتم و از كوفه بيرون رفتم، شايد كسي از كنارم رد شود و من به او دستبرد بزنم. مدتي گذشت هوا ابري و تاريك شد، ناگهان رعد و برق شروع شد و برقي جست و من در روشنايي برق، دو زن رامشاهده كردم، خودم را به سرعت به آنها رسانيدم و فرياد زدم، هر چه داريد فوراً بدهيد وگرنه كشته ميشويد. آن دو زن بيچاره، جواهراتي راكه همراه داشتند به من دادند، در اين هنگام برق ديگري جستن كرد، متوجه شدم كه يكي از آنها جوان و زيبا و ديگري پير است. شيطان مرا فريب داد، خواستم به آن زن جوان دست درازي كنم، پيرزن پيراهنم راگرفت و التماس كنان گفت: دست از اين دختر بردار. او يتيم است و من خالهي او هستم، او فردا شب با پسر عمويش ازدواج ميكند، امروز از من خواست كه او را به زيارت قبر حضرت علي(ع) ببرم، دست از او بردار. من اعتنا نكردم و دختر را به زمين انداختم، در اين موقع دختر در كمال يأس و دل شكستگي گفت: يا علي، به فريادم برس .
ناگهان صدايي از پشت سرم شنيدم، سواري به من نهيب زد: برخيز
من با كمال غرور گفتم: آيا ميخواهي شفاعت اين زن را بكني؟ تو خودت نميتواني از چنگم بگريزي، تا اين جسارت را كردم، نوك شمشير را به پشتم فرو كرد، من افتادم آن دو زن به سوار گفتند: لطف كردي كه ما را از دست اين ظالم نجات دادي، خواهش ميكنيم ما را تا قبر امام(ع) همراهي كن.
آن سوار با صداي گرم و مهربان فرمود: زيارت شما قبول است. من خودم علي بن ابيطالب هستم، اينجا بود كه من از كار زشت خود پشيمان شدم، فوراً خودم را به پاي حضرت انداختم و گفتم: آقا، من توبه كردم، مرا ببخش. حضرت فرمود: اگر واقعاً و حقيقتاً توبه كرده باشي، خدا ميپذيرد. گفتم: اين زخم، مرا بسيار آزار ميدهد، آن حضرت مشتي خاك برداشت و بر پشت من زد، زخم من بهبود يافت ولي اثر آن براي هميشه بر پشتم باقي ماند.(1)
1- امامت، شهيد دستغيب، ص 135
نااميدي: بزرگترين گناه
زهري از عالمان دربار اموي بود. روزي دستور مجازات و تنبيه فردي را صادر كرد، آن فرد در حين مجازات جان سپرد. زهري از اين حادثه به وحشت افتاد و خانوادهي خود را ترك كرد و به غاري پناه برد. مدت نه سال در آنجا اقامت نمود، تا اينكه در ايام حج به محضر امام سجاد(ع) شرفياب شد و امام(ع) به او فرمود: من از يأس و نااميدي تو از رحمت الهي، بيش از گناهي كه مرتكب شدهاي، ترسانم. آنگاه امام(ع) فرمود: ديهي مقتول را به وارثان او پرداخت كن و به سوي خانوادهي خود بازگرد و به فراگيري برنامههاي ديني خود بپرداز.(1)
سخنان امام(ع) نور اميدي در روان سرد و تاريك زهري تابانيد، از انزوا و خمودگي نجات يافت و از آن پس در شمار اصحاب و ياران امام سجاد(ع) قرار گرفت.
1- منشور جاويد، ج 8، ص 219
نمونههايي از توبهي بزرگان:
شاهراه مرگ (توبهي سليمان نبي(ع))
سليمان نبي(ع) را فرزندي بود نيك سيرت و با جمال. در كودكي درگذشت و پدر را در ماتم خود گذاشت. سليمان سخت رنجور شد و مدتي در غم او ميسوخت.
روزي دو مرد نزد او آمدند و گفتند: اي پيامبر خدا! ميان ما نزاعي افتاده است. خواهيم كه حكم كني و ظالم را كيفر دهي و مظلوم را غرامت بستاني. سليمان گفت: نزاع خود بگوييد.
يكي گفت: "من در زمين تخم افكندم تا برويد و برگ و بار دهد. اين مرد بيامد و پاي بر آن گذاشت و تخم را تباه كرد."
آن ديگر گفت: "وي، بذر در شاهراه افكنده بود و چون از چپ و راست، راه نبود، من پا بر آن نهادم و گذشتم."
سليمان گفت: "تو اين قدر نميداني كه تخم در شاهراه نميافكنند كه از روندگان خالي نيست."
همان دم مرد به سليمان گفت: "تو نيز اين قدر نميداني كه آدمي بر شاهراه مرگ است و چندان نگذرد كه مرگ بر او پاي خواهد نهاد، كه به مرگ پسر جامهي ماتم پوشيدهاي؟"
سليمان دانست كه آن دو مرد، فرشتگان خدايند كه به تعليم و تربيت او آمدهاند. پس توبه كرد و استغفار گفت.(1)
1- غزالي، كيمياي سعادت، ج2، ص 383
توبهي دانيال(ع) (حفظ كننده از گناه)
داود نزد دانيال آمد و آنچه را حضرت حق فرموده بود به او گفت. دانيال عرضه داشت: اي داود، برنامهي حق را به من ابلاغ كردي، چون وقت سحر آمد دانيال به عبادت برخاست و به حضرت ربّالعزّه عرضه داشت: خداوندا داود پيغمبر مسائل تو را به من خبر داد كه پس از سه بار ترك اولي مرا نخواهي بخشيد، الهي به عزّتت قسم اگر خود تو مرا از گناه حفظ نكني، و توفيق خودداري از معصيت را از من دريغ داري هر آينه دچار گناه ميشوم، هر آينه دچار گناه ميشوم، هر آينه دچار گناه ميشوم!(1)
1 ـ اصول كافي، ج2، ص316.
توبهي يونس(ع)
چنانکه يونس(ع) هميشه قومش را دعوت به تسليم شدن در برابر حق مينمود و قومش سرباز ميزدند، تصميم گرفت قومش را نفرين كند در بين قومش دو نفر بودند كه يكي از آنها عابد بود و ديگري عالم بود.
آن عابد به يونس(ع) ميگفت نفرين كن به اين مردمي كه پيرو حق نميشوند و آن عالم ميگفت نفرين نكن گرچه خدا نفرين تو را مستجاب ميكند ولي خدا هلاكت بندگانش را دوست ندارد.
يونس(ع) قول عابد را قبول كرد و گفتهي عالم را رد كرد و قومش را نفرين كرد وحي رسيد به يونس كه در فلان تاريخ (روز نيمهي شوال كه مصادف با چهارشنبه ميشود بعد از طلوع آفتاب) عذاب نازل ميشود. پس چون زمان نزول عذاب نزديك شد يونس(ع) با آن عابد از شهر بيرون رفت و آن عالم با بقيهي مردم ماند تا اينكه آن روز موعود فرا رسيد.
وقتي نشانههاي عذاب را ديدند، (يا قبل از آنكه عذاب بيايد) آن عالم دستور داد كه پناه به سوي خدا ببريد شايد خداوند متعال عذاب را از شما برگرداند. گفتند چه كنيم؟
دستور داد همهي مردم از كوچك و بزرگ با همهي حيواناتشان به طرف بيابان بروند بين زنها و مردها و بين بچهها و مادران جدايي بيندازند و همچنين بين شترها و بچهشترها، و گاوها و گوسالهها و گوسفندان و برههايشان جدايي بيندازند و گريه كنند و دعا كنند و همين كار را كردند و شروع كردند به ضجه و ناله زدن. خداوند متعال به آنها رحم نمود و عذاب را از ايشان برگرداند به طرف كوههاي اطراف و عذاب نازل شد تا نزديكي آنها ولي به آنها نرسيد.
يونس(ع) فرداي آن روز آمد ببيند چه شده و چگونه خداوند آنها را هلاك كرده.
چون نزديك شهر آمد ديد كشاورزان مشغول كشاورزي هستند از آنها پرسيد چه شد سرنوشت قوم يونس؟ گفتند: يونس نفرين كرد و خدا دعايش را مستجاب كرد و عذاب نازل شد ولي مردم جمع شدند و گريه و زاري كردند خدا به آنها رحم كرد و عذاب را برگرداند به اطراف كوهها و مردم دارند به دنبال يونس ميگردند تا ديگر از او پيروي كنند و به او ايمان بياورند.
اينجا بود كه يونس غضبناك شد و برگشت به طرف ساحل كه آيهي قرآن ميفرمايد:
"صاحب ماهي زماني كه غضبناك رفت گمان كرد كه ما قادر بر او نيستيم".
اما عاقبت چه شد؟ آمد كنار ساحل دريا ديد كشتي كنار دريا پر از جمعيت شده و ميخواهد حركت كند اجازه گرفت و سوار شد، همينكه كشتي وسط دريا قرار گرفت خداي متعال نهنگ بزرگي را فرستاد تا آنكه كشتي را متوقف كرد همينكه يونس چشمش به نهنگ افتاد ترسيد و رفت آخر كشتي ديدند نهنگ از جلو كشتي دور زد و به دنبال كشتي دهانش را باز كرد و اهل كشتي گفتند در بين ما يك نفر معصيتكار هست قرعه انداختند ببينند چه كسي است قرعه به نام يونس درآمد، مرتبهي دوم قرعه زدند ديدند باز به نام يونس درآمد مرتبهي سوم يقين كردند كه اين نهنگ دنبال يونس است و ميخوهد او را ببلعد يونس را از كشتي بيرون انداختند و نهنگ او را بلعيد و رفت زير آب. يك نفر يهودي از اميرالمؤمنين(ع) سؤال كرد اين چه زنداني بود كه دور زمين گشت فرمود: نهنگي بود كه يونس را در شكم خودش زنداني كرد در درياي قلزم و درياي نيل مصر و درياي خزر طبرستان و دجله گرداند و تمام توقف يونس در شكم ماهي سه ساعت يا نه ساعت بود.
چون يونس مبتلا شد بهاين سرنوشت در آن تاريكي دريا و ظلمت شكم ماهي به فكر خطا و اشتباه خود افتاد و گفت:
"خدايا جز تو خدايي نيست و تو منّزهي و من از ظالمين هستم مرا نجات بده."
خداوند متعال اجابت كرد نداي او را و به آن ماهي خطاب كرد كه رها كند او را. ماهي آمد كنار ساحل و او را از دهانش بيرون انداخت در حالي كه گوشت و پوست يونس آب شده بود و لخت و عريان بود خداوند شجرهي يقطين (يعني كدو) رويانيد كه سايهبان او باشد و آفتاب او را اذيت نكند به امر خدا لحظهاي آن ساقهي كدو كنار رفت حرارت آفتاب بدنش را سوزاند شروع كرد به آه و ناله كردن خداوند متعال فرمود: اي يونس چگونه به صد هزار نفر يا بيشتر رحم نكردي و الان بخاطر يك ساعت گرميآفتاب جَزع و ناله ميكني.
عرض كرد: خدايا عفو كن مرا، عفو كن مرا، خداوند متعال صحت بدن او را بازگردانيد و برگشت به سوي قومش و آنها به او ايمان آوردند. (1)
1- قصص الانبياء، ص485
عواقب پافشاري بر گناه:
دعايش مستجاب نميشود
روايت شده: روزي حضرت موسي(ع) براي حاجتي ازخانه خارج شد. شخصي را ديد كه دست خود را به سوي آسمان بلند نموده به درگاه خداوند تضرع وزاري ميكند، به هنگام بازگشت آن شخص را ديد كه هنوز بدان حال زاري ميكند.
حضرت موسي(ع) رو به آسمان كرده و گفت: خدايا، اين بندهي توست كه به سوي تو دعا و تضرع ميكند، دعايش را اجابت فرماي، وحي آمد كه: اگر هر دو دست را آن قدر بلند كند كه به آسمان رسد و به اندازهي اهل زمين گريه نمايد تا كه نفسش قطع شود به او رحم نكنم و دعايش را به اجابت نرسانم .
حضرت موسي(ع) از خداوند پرسيد: چرا دعايش مستجاب نميشود؟ خداوند فرمود: اي موسي، اين فرد در ظلم پافشاري ميكند، در خانه اموال حرام دارد و شكمش از حرام انباشته گشته است.(1)
1- مفاسد مال و لقمه حرام، ص 29
مرزهاي توبه:
توبهي بدعت گذار
از امام(ع) نقل شده :
در زمانهاي پيشين، مردي بود كه مال دنيا را از راه حلال طلب كرد و به آن نرسيد و از راه حرام نيز طلب كرد و به جايي نرسيد.
شيطان نزد او آمد و به او گفت: اي شخص، تو دنيا را از راه حلال طلبيدي و به آن دست نيافتي و همچنين از راه حرام نيز به آن نرسيدي، آيا ميخواهي تو را به چيزي راهنمايي كنم كه هم دنياي تو آباد گردد و هم پيروان زياد پيدا كني ؟
او گفت: آري، چنين چيزي را خواهانم .
شيطان به او گفت: ديني را اختراع و مردم را به آن دعوت كن، او ديني را بدعت گذارد و مردم رابه آن دعوت كرد، عدهاي به او گرويدند و دنيايش آباد شد. پس از مدتي به فكر توبه افتاد و با خود گفت: توبهي تو پذيرفته نخواهد شد، مگر اينكه همهي كساني كه اين تازه را پذيرفته آن را رها كنند.
نزد آنها رفت و گفت: من دروغ ميگفتم. از اين دين دروغين دست برداريد. آنها در جواب گفتند: دروغ ميگويي، همين دين، دين حق است و تو در دين حق شك كردهاي و از مرز دين خارج شدهاي. وقتي او چنين ديد، كند و زنجيري به گردن خود افكند و آن را به ميخ بزرگي بست و با خود گفت: ازاين بند، بيرون نميآيم تا خدا مرا بيامرزد. خداوند به يكي از پيامبران آن زمان وحي كرد، به فلاني بگو: اگر آنقدر مرا بخواني كه اعضاي گردنت قطعه قطعه گردد، دعاي تو را به استجابت نميرسانم، مگر اينكه آنها را كه معتقد به دين اختراعي تو بودهاند و مردهاند، زنده كني و آنها را از آن دين، خارج سازي.(1)
1- داستان دوستان، ج 3، ص 103 به نقل از سفينه البحار، ج 2
كاوشگران نور
بازگشت
Share
|