نگاهي به مقولهي توبه و استغفار در اشعار
اهميت توبه و توبه پذيري خداوند:
مركب توبه عجايب مركب است بر فلك تازد به يك لحظه ز پست
مثنوىمعنوى، دفتر ششم، ص 945
هين مكن زين پس فراگير احتراز كه ز بخشايش در توبه است باز
توبه را از جانب مغرب درى باز باشد تا قيامت بر ورى
تا ز مغرب بر زند سر آفتاب باز باشد آن در از وى رو متاب
هست جنت را ز رحمت هشت در يك در توبهست ز آن هشت اى پسر
آن همه گه باز باشد گه فراز و آن در توبه نباشد جز كه باز
هين غنيمت دار در باز است زود رخت آنجا كش به كورى حسود
مثنوىمعنوى، دفتر چهارم، ص 665
بازت آن تواب لطف آزاد كرد توبه پذرفت و شما را شاد كرد
مثنوىمعنوى، دفتر سوم،ص 467
توبه او جويد كه كردست او گناه آه او گويد كه گم كردست راه
مثنوىمعنوى، دفتر پنجم، ص 764
عجب داري از لطف پروردگار كه باشد گنهكاري اميدوار؟
تو را مينگويم كه عذرم پذير در توبه باز است و حق دستگير
همي شرم دارم زلطف كريم كه خوانم گنه پيش عفوش عظيم
بوستان سعدي، باب دهم در مناجات و ختم كتاب، حكايت، ص 183
يكي حلقهي كعبه دارد به دست يكي در خراباتي افتاده مست
گر آنرا بخواند، كه نگذاردش؟ ور اين را براند، كه بازآردش؟
نه مستظهرست آن به اعمال خويش نه اين را در توبه بستهست پيش
بوستان سعدي، باب چهارم در تواضع، حكايت بايزيد بسطامي، ص 90 -91
مرا ميببايد چو طفلان گريست ز شرم گناهان، نه طفلانه زيست
نكو گفت لقمان كه نازيستن به از سالها بر خطا زيستن
بوستان سعدي،باب نهم در توبه و راه صواب، حكايت پيرمرد و تحسر او بر روزگاز جواني، ص 166
توصيه به توبه:
لطف حق...
دلت را خانهي ما کن مصفا کردنش با من به ما درد دل افشا کن مداوا کردنش با من
اگر گم کردهاي اي دل کليد استجابت را بيا يک لحظه با ما باش پيدا کردنش با من
بيفشان قطرهي اشکي که من هستم خريدارش بياور قطرهاي اخلاص دريا کردنش با من
اگر درها به رويت بسته شد دل برمکن بازآ در اين خانه دقالباب کن واکردنش با من
به من گو حاجت خود را اجابت ميکنم آني طلب کن آنچه ميخواهي مهيا کردنش با من
چو خوردي روزي امروز ما را شکر نعمت کن غم فردا مخور تأمين فردا کردنش با من
بيا قبل از وقوع مرگ روشن کن حسابت را بياور نيک و بد را جمع و منها کردنش با من
به قرآن آيهي رحمت فراوان است اي انسان بخوان اين آيه را تفسير و معنا کردنش با من
اگر عمري گنه کردي مشو نوميد از رحمت تو نام توبه را بنويس امضا کردنش با من
ژوليدهي نيشابوري
بازآ، بازآ، هرآنچه هستي بازآ گر كافر و گبر و بتپرستي بازآ
اين درگه ما درگه نوميدي نيست صد بار اگر توبه شكستي بازآ
شيخ بهائي
توبه كن مردانه سر آور به ره كه فمن يعمل بمثقال يره
مثنوىمعنوى، دفتر ششم، ص 943
توبه كن و ز خورده استفراغ كن ور جراحت كهنه شد رو داغ كن
مثنوىمعنوى، دفتر دوم، ص 263
گر سيه كردى تو نامهى عمر خويش توبه كن ز آنها كه كردهستى تو پيش
مثنوىمعنوى، دفتر پنجم، ص 829
به شب گر ببردي بر شحنه، سوز گناه آبرويش نبردي به روز
كسي روز محشر نگردد خجل كه شبها به درگه برد سوز دل
هنوز ار سر صلح داري چه بيم؟ در عذرخواهان نبندد كريم
ز يزدان دادار داور بخواه شب توبه تقصير روز گناه
كريمي كه آوردت از نيست هست عجب گر بيفتي نگيردت دست
اگر بندهاي دست حاجت برآر و گر شرمسار آب حسرت ببار
نيامد بر اين در كسي عذرخواه كه سيل ندامت نشستش گناه
نريزد خداي آبروي كسي كه ريزد گناه آب چشمش بسي
بوستان سعدي، باب دهم در مناجات و ختم كتاب، حكايت، ص 179
سعد ديدى شكر كن ايثار كن نحس ديدى صدقه و استغفار كن
مثنوىمعنوى، دفتر ششم، ص 1045
چون كه غم بينى تو استغفار كن غم به امر خالق آمد كار كن
مثنوىمعنوى، دفتر اول، ص 40
كوه را كه كن به استغفار و خوش جام مغفوران بگير و خوش بكش
مثنوىمعنوى، دفتر چهارم، ص 706
راههاي جذب آمرزش:
گفت آدم كه ظلمنا نفسنا او ز فعل حق نبد غافل چو ما
در گنه او از ادب پنهانش كرد ز آن گنه بر خود زدن او بر بخورد
بعد توبه گفتش اى آدم نه من آفريدم در تو آن جرم و محن
نه كه تقدير و قضاى من بد آن چون به وقت عذر كردى آن نهان
گفت ترسيدم ادب نگذاشتم گفت هم من پاس آنت داشتم
هر كه آرد حرمت او حرمت برد هر كه آرد قند لوزينه خورد
مثنوىمعنوى، دفتر اول، ص 69
زلت آدم ز اشكم بود و باه و آن ابليس از تكبر بود و جاه
لا جرم او زود استغفار كرد و آن لعين از توبه استكبار كرد
مثنوىمعنوى، دفتر پنجم، ص 751
گرت رفت از اندازه بيرون بدي چو داني كه بد رفت نيك آمدي
فرا شو چو بيني ره صلح باز كه ناگه در توبه گردد فراز
بوستان سعدي، باب نهم در توبه و راه صواب، حكايت، ص 174-175
روز بر جست و دو چشم كور ديد نور فايض از دو چشمش ناپديد
گر بناليدى و مستغفر شدى نور رفته از كرم ظاهر شدى
ليك استغفار هم در دست نيست ذوق توبه نقل هر سر مست نيست
زشتى اعمال و شومى جحود راه توبه بر دل او بسته بود
دل به سختى همچو روى سنگ گشت چون شكافد توبه آن را بهر كشت
چون شعيبى كو كه تا او را دعا بهر كشتن خاك سازد كوه را
از نياز و اعتقاد آن خليل گشت ممكن امر صعب و مستحيل
يا به دريوزهى مقوقس از رسول سنگلاخى مزرعى شد با اصول
مثنوىمعنوى، دفتر دوم، ص 248
ز آن كه آدم ز آن عتاب از اشك رست اشك تر باشد دم توبه پرست
بهر گريه آمد آدم بر زمين تا بود گريان و نالان و حزين
آدم از فردوس و از بالاى هفت پاى ماچان از براى عذر رفت
گر ز پشت آدمى وز صلب او در طلب مىباش هم در طلب او
ز آتش دل و آب ديده نقل ساز بوستان از ابر و خورشيد است باز
مثنوىمعنوى، دفتر اول، ص 75
گويدش رُدُّوا لَعادُوا كار تست اى تو اندر توبه و ميثاق سست
ليك من آن ننگرم رحمت كنم رحمتم پر ست بر رحمت تنم
ننگرم عهد بدت بدهم عطا از كرم اين دم چو مىخوانى مرا
مثنوىمعنوى، دفتر سوم، ص 480
طلب آمرزش:
گفت آدم توبه كردم زين نظر اين چنين گستاخ ننديشم دگر
يا غياث المستغيثين اهدنا لا افتخار بالعلوم و الغنى
مثنوىمعنوى، دفتر اول، ص 172
همچو پيغمبر ز گفتن و ز نثار توبه آرم روز من هفتاد بار
مثنوىمعنوى، دفتر چهارم، ص 700
رو مكن زشتى كه نيكيهاى ما زشت آمد پيش آن زيباى ما
خدمت خود را سزا پنداشتى تو لواى جرم از آن افراشتى
چون ترا ذكر و دعا دستور شد ز آن دعاكردن دلت مغرور شد
هم سخن ديدى تو خود را با خدا اى بسا كاو زين گمان افتد جدا
گر چه با تو شه نشيند بر زمين خويشتن بشناس و نيكوتر نشين
باز گفت اى شه پشيمان مىشوم توبه كردم نو مسلمان مىشوم
آن كه تو مستش كنى و شير گير گر ز مستى كج رود عذرش پذير
مثنوىمعنوى، دفتر دوم، ص 195
چون ز عفو تو چراغى ساختم توبه كردم اعتراض انداختم
مىنهم پيش تو شمشير و كفن مىكشم پيش تو گردن را بزن
مثنوىمعنوى، دفتر اول، ص 109
گفت يا رب توبه كردم زين شتاب چون تو در بستى تو كن هم فتح باب
مثنوىمعنوى، دفتر ششم، ص 1024
عوامل مؤثر بر توبه و توبهشكني:
همچو كم عقلى كه از عقل تباه بشكند توبه به هر دم در گناه
مثنوىمعنوى، دفتر چهارم، ص 703
آن ندامت از نتيجهى رنج بود نه ز عقل روشن چون گنج بود
چون كه شد رنج آن ندامت شد عدم مىنيرزد خاك آن توبه و ندم
مثنوىمعنوى، دفتر چهارم، ص 656
چون كه عقلت نيست نسيان مير تست دشمن و باطل كن تدبير تست
از كمى عقل پروانهى خسيس ياد نارد ز آتش و سوز و حسيس
چون كه پرش سوخت توبه مىكند آز و نسيانش بر آتش مىزند
مثنوىمعنوى، دفتر چهارم، ص 655
عواقب توبهشكني:
نقض توبه و عهد آن اصحاب سبت موجب مسخ آمد و اهلاك و مقت
مثنوىمعنوى، دفتر پنجم، ص 847
توبهي حقيقي:
حكايت توبهى نصوح...
خواجه بر توبهى نصوحى خوش بتن كوششى كن هم به جان و هم به تن
شرح اين توبهى نصوح از من شنو بگرويدستى و ليك از نو گرو
بود مردى پيش از اين نامش نصوح بد ز دلاكى زن او را فتوح
بود روى او چو رخسار زنان مردى خود را همىكرد او نهان
او به حمام زنان دلاك بود در دعا و حيله بس چالاك بود
سالها مىكرد دلاكى و كس بو نبرد از حال و سر آن هوس
ز انكه آواز و رخش زنوار بود ليك شهوت كامل و بيدار بود
چادر و سربند پوشيده و نقاب مرد شهوانى و در غرهى شباب
دختران خسروان را زين طريق خوش همىماليد و مىشست آن عشيق
توبهها مىكرد و پا در مىكشيد نفس كافر توبهاش را مىدريد
رفت پيش عارفى آن زشت كار گفت ما را در دعايى ياد دار
سر او دانست آن آزاد مرد ليك چون حلم خدا پيدا نكرد
بر لبش قفل است و در دل رازها لب خموش و دل پر از آوازها
عارفان كه جام حق نوشيدهاند رازها دانسته و پوشيدهاند
هر كه را اسرار كار آموختند مهر كردند و دهانش دوختند
سست خنديد و بگفت اى بد نهاد ز انكه دانى ايزدت توبه دهاد
در بيان آنكه دعاى عارف واصل و درخواست او از حق همچو درخواست حق است از خويشتن كه كنت له سمعا و بصرا و لسانا و يدا، قوله وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ رَمى، و آيات و اخبار و آثار در اين بسيار است، و شرح سبب سازى حق تا مجرم را گوش گرفته به توبهى نصوح آورد
آن دعا از هفت گردون در گذشت كار آن مسكين به آخر خوب گشت
كان دعاى شيخ نه چون هر دعاست فانى است و گفت او گفت خداست
چون خدا از خود سؤال و كد كند پس دعاى خويش را چون رد كند
يك سبب انگيخت صنع ذو الجلال كه رهانيدش ز نفرين و وبال
اندر آن حمام پر مىكرد طشت گوهرى از دختر شه ياوه گشت
گوهرى از حلقههاى گوش او ياوه گشت و هر زنى در جست و جو
پس در حمام را بستند سخت تا بجويند اولش در پيچ رخت
رختها جستند و آن پيدا نشد دزد گوهر نيز هم رسوا نشد
پس به جد جستن گرفتند از گزاف در دهان و گوش و اندر هر شكاف
در شكاف تحت و فوق و هر طرف جست و جو كردند در خوش صدف
بانگ آمد كه همه عريان شويد هر كه هستيد ار عجوز و گر نويد
يك به يك را حاجيه جستن گرفت تا پديد آيد گهر دانهى شگفت
آن نصوح از ترس شد در خلوتى روى زرد و لب كبود از خشيتى
پيش چشم خويش او مىديد مرگ رفت و مىلرزيد او مانند برگ
گفت يا رب بارها بر گشتهام توبهها و عهدها بشكستهام
كردهام آنها كه از من مىسزيد تا چنين سيل سياهى در رسيد
نوبت جستن اگر در من رسد وه كه جان من چه سختيها كشد
در جگر افتاده استم صد شرر در مناجاتم ببين بوى جگر
اين چنين اندوه كافر را مباد دامن رحمت گرفتم داد داد
كاشكى مادر نزادى مر مرا يا مرا شيرى بخوردى در چرا
اى خدا آن كن كه از تو مىسزد كه ز هر سوراخ مارم مىگزد
جان سنگين دارم و دل آهنين ور نه خون گشتى در اين رنج و حنين
وقت تنگ آمد مرا و يك نفس پادشاهى كن مرا فرياد رس
گر مرا اين بار ستارى كنى توبه كردم من ز هر ناكردنى
توبهام بپذير اين بار دگر تا ببندم بهر توبه صد كمر
من اگر اين بار تقصيرى كنم پس دگر مشنو دعا و گفتنم
اين همىزاريد و صد قطره روان كه در افتادم به جلاد و عوان
تا نميرد هيچ افرنگى چنين هيچ ملحد را مبادا اين حنين
نوحهها مىكرد او بر جان خويش روى عزراييل ديده پيش پيش
اى خدا و اى خدا چندان بگفت كان در و ديوار با او گشت جفت
در ميان يا رب و يا رب بد او بانگ آمد از ميان جست و جو
نوبت جستن رسيدن به نصوح و آواز آمدن كه همه را جستيم نصوح را بجوييد و بىهوش شدن نصوح از آن هيبت و گشاده شدن كار بعد از نهايت بستگى كما كان يقول رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله و سلم إذا اصابه مرض او هم اشتدى أزمة تنفرجى
جمله را جستيم پيش آى اى نصوح گشت بىهوش آن زمان پريد روح
همچو ديوار شكسته در فتاد هوش و عقلش رفت شد او چون جماد
چون كه هوشش رفت از تن بىامان سر او با حق بپيوست آن زمان
چون تهى گشت و وجود او نماند باز جانش را خدا در پيش خواند
چون شكست آن كشتى او بىمراد در كنار رحمت دريا فتاد
جان به حق پيوست چون بىهوش شد موج رحمت آن زمان در جوش شد
چون كه جانش وارهيد از ننگ تن رفت شادان پيش اصل خويشتن
جان چو باز و تن مر او را كندهاى پاى بسته پر شكسته بندهاى
چون كه هوشش رفت و پايش بر گشاد مىپرد آن باز سوى كيقباد
چون كه درياهاى رحمت جوش كرد سنگها هم آب حيوان نوش كرد
ذرهى لاغر شگرف و زفت شد فرش خاكى اطلس و زربفت شد
مردهى صد ساله بيرون شد ز گور ديو ملعون شد بهخوبى رشك حور
اين همه روى زمين سر سبز شد چوب خشك اشكوفه كرد و نغز شد
گرگ با بره حريف مى شده نااميدان خوش رگ و خوش پى شده
يافته شدن گوهر و حلالى خواستن حاجبان و كنيزكان شاه زاده از نصوح:
بعد از آن خوف هلاك جان بده مژدهها آمد كه اينك گم شده
بانگ آمد ناگهان كه رفت بيم يافت شد گم گشته آن در يتيم
يافت شد و اندر فرح دريافتيم مژدگانى ده كه گوهر يافتيم
از غريو و نعره و دستك زدن پر شده حمام قد زال الحزن
آن نصوح رفته باز آمد به خويش ديد چشمش تابش صد روز بيش
مى حلالى خواست از وى هر كسى بوسه مىدادند بر دستش بسى
بد گمان برديم و كن ما را حلال گوشت تو خورديم اندر قيل و قال
ز انكه ظن جمله بر وى بيش بود ز انكه در قربت ز جمله پيش بود
خاص دلاكش بد و محرم نصوح بلكه همچون دو تنى يك گشته روح
گوهر ار بردهست او بردهست و بس زو ملازمتر به خاتون نيست كس
اول او را خواست جستن در نبرد بهر حرمت داشتش تاخير كرد
تا بود كان را بيندازد بهجا اندر اين مهلت رهاند خويش را
اين حلاليها از او مىخواستند و ز براى عذر برمىخاستند
گفت بد فضل خداى دادگر ور نه ز آنچم گفته شد هستم بتر
چه حلالى خواست مىبايد ز من كه منم مجرمتر اهل زمن
آن چه گفتندم ز بد از صد يكى است بر من اين كشف است اگر كس را شكى است
كس چه مىداند ز من جز اندكى از هزاران جرم و بد فعلم يكى
من همىدانم و آن ستار من جرمها و زشتى كردار من
اول ابليسى مرا استاد بود بعد از آن ابليس پيشم باد بود
حق بديد آن جمله را ناديده كرد تا نگردم در فضيحت روى زرد
باز رحمت پوستين دوزيم كرد توبهى شيرين چو جان روزيم كرد
هر چه كردم جمله ناكرده گرفت طاعت ناكرده آورده گرفت
همچو سرو و سوسنم آزاد كرد همچو بخت و دولتم دلشاد كرد
نام من در نامهى پاكان نوشت دوزخى بودم ببخشيدم بهشت
آه كردم چون رسن شد آه من گشت آويزان رسن در چاه من
آن رسن بگرفتم و بيرون شدم شاد و زفت و فربه و گلگون شدم
در بن چاهى همىبودم زبون در همه عالم نمىگنجم كنون
آفرينها بر تو بادا اى خدا ناگهان كردى مرا از غم جدا
گر سر هر موى من يابد زبان شكرهاى تو نيايد در بيان
مىزنم نعره در اين روضه و عيون خلق را يا لَيْتَ قَوْمِي يعلمون
باز خواندن شه زاده نصوح را از بهر دلاكى بعد از استحكام توبه و قبول توبه و بهانه كردن او و دفع گفتن:
بعد از آن آمد كسى كز مرحمت دختر سلطان ما مىخواندت
دختر شاهت همىخواند بيا تا سرش شويى كنون اى پارسا
جز تو دلاكى نمىخواهد دلش كه بمالد يا بشويد با گلش
گفت رو رو دست من بىكار شد وين نصوح تو كنون بيمار شد
رو كسى ديگر بجو اشتاب و تفت كه مرا و الله دست از كار رفت
با دل خود گفت كز حد رفت جرم از دل من كى رود آن ترس و گرم
من بمردم يك ره و باز آمدم من چشيدم تلخى مرگ و عدم
توبهاى كردم حقيقت با خدا نشكنم تا جان شدن از تن جدا
بعد آن محنت كه را بار دگر پا رود سوى خطر الا كه خر
مثنوىمعنوى، دفتر پنجم، ص830- 834
ز وجد آب در چشمش آمد چو ميغ بباريد بر چهره سيل دريغ
به نيران شوق اندرونش بسوخت حيا ديده بر پشت پايش بدوخت
بر نيك محضر فرستاد كس در توبه كوبان كه فرياد رس
قدم رنجه فرماي تا سرنهم سر جهل و ناراستي برنهم
بوستان سعدي، باب چهارم در تواضع، حكايت توبهكردن ملكزادهي گنجه، ص 96
كاوشگران نور
بازگشت
Share
|